سلامت


2 دقیقه پیش

نشانه ها و عوارض کمبود ویتامین‌ها در بدن

ویتامین‌ها نقش مهمی‌ را در بدن انسان ایفا می‌کنند. به‌نحوی‌که کمبود ویتامین‌ (حتی یکی از آن‌ها) می‌تواند برای هر فردی مشکلات اساسی را به وجود آورد. گجت نیوز - معین ...
2 دقیقه پیش

چرا پشه ها بعضی ها را بیشتر نیش می‌زنند؟

فصل گرما و گزیده شدن توسط پشه ها فرا رسیده، دوست دارید بدانید پشه ها بیشتر چه کسانی را دوست دارند؟ بیشتر کجاها می پلکند؟ و از چه مواد دفع کننده ای نفرت دارند؟ وب سایت ...

گنجشک بي احتياط



 

 

 

 

گنجشک

 

من تو حياط خونه

 

گذاشتم آب و دونه

 

تا گنجشکا آب بخورن

 

دون بخورن،

 

يه کم خرده نون بخورن

 

گنجشک ريزه ميزه

 

الآن توي حياطه

 

واي چه بي احتياطه!

 

توي حياط خونه

 

دنبال آب و نونه

 

جيک و جيک و جيک

 

گنجشک

 

دون مي خوره

 

خرده هاي نون مي خوره

 

نمي دونه رو ديوار

 

يه گربه در کمينه

 

داره اونومي بينه

 

گنجشک خبر نداره

 

گربه ي شيطون بلا

 

تو فکر يک شکاره

 

گنجشک

 

منم ميرم توي حياط

 

ميگم آهاي بي احتياط

 

بپر برو که گربه

 

الآنه در کمينه

 

داره تورو مي بينه

 

گنجشک ريزه ميزه

 

گنجشک

 

مي پره روي پشت بوم

 

از اونجا هم پر ميزنه

 

ميره به سوي آسمون

 

گربه ي چاق تپلو

 

ميگه ميو ميو ميو

 

غذاي من کجا رفت؟

 

پر زد و تو هوا رفت

 

 


ویدیو مرتبط :
گنجشک احمق

خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :

حکایت خدا و گنجشک



 

 

 

حکایت خدا و گنجشک

 

روزگاری در مرغزاری گنجشکی بر شاخه یک درخت لانه ای داشت و زندگی می کرد .گنجشک هر روز با خدا راز ونیاز و درد دل می کرد و فرشتگان هم به این رازو نیاز هر روزه خو گرفته بودند تا اینکه بعد از مدت زمانی طوفانی رخ داد و بعد از آن ، روزها گذشت و گنجشك با خدا هيچ نگفت!

فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت: " مي آيد، من تنها گوشي هستم كه غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي ام كه دردهايش را در خود نگه مي دارد و سر انجام گنجشك روي شاخه اي از درخت دنيا نشست.

" فرشتگان چشم به لب هايش دوختند، گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:

" با من بگو از آنچه سنگيني سينه توست.

" گنجشك گفت:

" لانه كوچكي داشتم، آرامگاه خستگي هايم بود و سرپناه بي كسي ام. تو همان را هم از من گرفتي. اين طوفان بي موقع چه بود؟ چه مي خواستي از لانه محقرم كجاي دنيا را گرفته بود و سنگيني بغضي راه بر كلامش بست.

سكوتي در عرش طنين انداز شد. فرشتگان همه سر به زير انداختند. خدا گفت:

" ماري در راه لانه ات بود. خواب بودي. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند. آنگاه تو از كمين مار پر گشودي. " گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود.

خدا گفت: " و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمني ام بر خاستي. " اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت. هاي هاي گريه هايش ملكوت خدا را پر كرد...