سلامت


2 دقیقه پیش

نشانه ها و عوارض کمبود ویتامین‌ها در بدن

ویتامین‌ها نقش مهمی‌ را در بدن انسان ایفا می‌کنند. به‌نحوی‌که کمبود ویتامین‌ (حتی یکی از آن‌ها) می‌تواند برای هر فردی مشکلات اساسی را به وجود آورد. گجت نیوز - معین ...
2 دقیقه پیش

چرا پشه ها بعضی ها را بیشتر نیش می‌زنند؟

فصل گرما و گزیده شدن توسط پشه ها فرا رسیده، دوست دارید بدانید پشه ها بیشتر چه کسانی را دوست دارند؟ بیشتر کجاها می پلکند؟ و از چه مواد دفع کننده ای نفرت دارند؟ وب سایت ...

ماجرای سه آهوی مغرور و دام شكارچی



 

 

ماجرای سه آهوی مغرور

 

 

یکی بود، یکی نبود، غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. پشت یک کوه بزرگ در آن طرف یک دشت وسیع چهار آهو زندگیمی ‌کردند. یکی از آهوها خال خالی، آهوی دیگر چشم درشت، آهوی دیگر گریز پا و آخری که از همه کوچکتر بود چشم سیاه نام داشتند.


آهوها از مدتی قبل وقتی که دو شکارچی به دشت آمده و پدر و مادرشان را با خودشان برده بودند، تنها شده بودند.

 

خال خالی که بزرگتر از سه آهوی دیگر بود. یک روز سه آهو دیگر را صدا کرد و گفت:

 

از وقتی پدر و مادرمان را شکارچی‌ ها با خودشان برده ‌اند، من برای شما خیلی زحمت کشیده‌ ام و به همین خاطر شماها از امروز باید هر دستوری که به شما می‌ دهم انجام دهید و دیگر روی حرف من، حرفی نزنید و گرنه من با شما قهر می ‌کنم و از اینجا می ‌روم. آن وقت شما دوباره تنها می‌ مانید، این بار وقتی که شکارچی ها دوباره به دشت بیایند حتماً شما را هم با خودشان می برند.

 

چشم درشت سرش را تکان داد و به او گفت:

 

درست است که تو از همه ما بزرگتر و عاقل ‌تر هستی، ولی اگر من به تو کمک نمی‌ کردم و تو را تنها می‌ گذاشتم تو به تنهایی هیچ کاری از دستت برنمی ‌آمد. خال خالی نگاهی به چشم درشت کرد و گفت:

 

-  تو درست می‌ گویی. من هنوز آن روزها را به خوبی به یاد دارم و قبول دارم که تو به من خیلی کمک کردی و اگر تو نبودی شاید ما موفق نمی ‌شدیم از دست شکارچی‌ ها فرار کنیم.

 

چشم درشت همین طور که سرش را تکان می ‌داد رو به دو آهوی دیگر کرد و گفت:

 

- از امروز هر دستوری که من و خال خالی به شما دو تا بدهیم باید انجام بدهید و در غیر این صورت ما دو تا از اینجا می ‌رویم و شما دو تا را تنها می ‌گذاریم.

 

از آن روز به بعد چشم سیاه و گریز پا هر روز ناچار بودند که تمام کارهای خال خالی و چشم درشت را انجام بدهند.

 

گریز پا کمی بزرگتر از چشم سیاه بود، سعی می‌ کرد که بیشتر کارها را چشم سیاه انجام بدهد. چشم سیاه که آهوی کوچکی بود، ناچار می ‌شد که از صبح تا غروب تمام دشت را بدود و تمام کارهایی را که آهوهای دیگر خواسته بودند که او انجام بدهد، انجام دهد. بعد از مدتی کم کم گریز پا با دو آهوی دیگر بنای دوستی گذاشت. او تمام کارهای خوبی را که چشم سیاه انجام می ‌داد، به نام خودش تمام می ‌کرد.

 

هر روز وقتی چشم سیاه علف ‌های خوشمزه آن طرف دشت را با دندان ‌های تیزش جدا می ‌کرد و برای خال خالی و چشم درشت می‌ آورد. گریزپا آنها را از چشم سیاه می ‌گرفت و خودش پیش دو آهوی خود خواه می ‌برد و به آنها می ‌گفت:

 

- این علف‌ های تازه را از آن طرف دشت برای شما آورده ‌ام. این همه راه را دویده ‌ام تا شما بتوانید از علف‌ های خوشمزه و خوش عطر آن طرف دشت استفاده کنید.

 

بعد هم گفت: ...

 

ادامه دارد:

 


ویدیو مرتبط :
به خودت مغرور نشو........قابل توجه ادمای مغرور

خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :

قسمت دوم ماجرای 3 آهوی مغرور و دام شكارچی



 

ماجرای سه آهوی مغرور و دام شكارچی

 

ماجرای 3 آهوی مغرور و دام شكارچی



قسمت دوم



در شماره گذشته خواندید با آمدن شكارچی ‌ها به یك جنگل زیبا و پر درخت، چهار آهوی كوچك تنها ماندند. دو آهوی بزرگتر از دو آهوی كوچكتر خواستند كه هر روز برای آن ها غذا تهیه كنند. چون آن دو جان ‌شان را از دست شكارچی‌ ها نجات داده بودند.



یكی از دو آهوی كوچكتر كه گریزپا نام داشت یك روز به دو آهوی بزرگتر گفت: ...



ادامه داستان را بخوانید.

- نمی‌ دانم چرا چشم سیاه این همه به فکر بازی و بی ‌توجهی به حرف‌ های شماست. او خیلی تنبل شده است و من فکر می‌ کنم که شما باید او را گوشمالی بدهید. مدتی گذشت. تا این که یک روز گریز پا تمام علف‌ هایی را که چشم سیاه از آن طرف دشت آورده بود، از او گرفت و بعد هم همه آن ها را خورد. شب شده بود. دو آهوی تنبل و خودخواه حسابی گرسنه بودند. برای همین گریز پا را صدا کردند و از او پرسیدند:



- چرا امروز هیچ غذایی برای ما آماده نکرده ‌ای؟



گریزپا در حالی که سرش را کج کرده بود، به آن ها گفت:



- شما خبر ندارید که چه مشکلی پیش آمده است. چشم سیاه تمام علف‌ هایی را که آورده بودم خورده است. من که به شما گفتم او خیلی تنبل شده و باید او را گوشمالی بدهید. خال خالی که از شنیدن این حرف خیلی عصبانی شده بود، به چشم درشت گفت:



- او باید مجازات و تنبیه شود. چون او تنها به من و تو بد نکرده است، بلکه کاری که او کرده باعث ناراحتی گریزپا هم شده است. من فکر می ‌کنم که او از امروز باید تنبیه شود و از آن طرف دشت برای هر سه ما علف تازه بیاورد.




- این طوری او ناچار می ‌شود که روزی چند بار این همه راه را تا انتهای دشت بدود. چشم درشت از شنیدن این پیشنهاد لبخندی زد و گفت:



- موافق هستم. این طوری او باید زحمت بیشتری بکشد و تنها در این صورت است که متوجه اشتباهش می ‌شود. سه آهو، چشم سیاه را صدا کردند. خال خالی در حالی که به شدت عصبانی بود، به او گفت:



- شنیده ‌ام که کارهای عجیب و غریبی می ‌کنی. تو چطور به خودت اجازه می ‌دهی که هر کاری را که دوست داری انجام بدهی. از امروز تو وظیفه داری که برای هر سه نفر ما علف بیاوری.



ادامه دارد....

.