سلامت


2 دقیقه پیش

نشانه ها و عوارض کمبود ویتامین‌ها در بدن

ویتامین‌ها نقش مهمی‌ را در بدن انسان ایفا می‌کنند. به‌نحوی‌که کمبود ویتامین‌ (حتی یکی از آن‌ها) می‌تواند برای هر فردی مشکلات اساسی را به وجود آورد. گجت نیوز - معین ...
2 دقیقه پیش

چرا پشه ها بعضی ها را بیشتر نیش می‌زنند؟

فصل گرما و گزیده شدن توسط پشه ها فرا رسیده، دوست دارید بدانید پشه ها بیشتر چه کسانی را دوست دارند؟ بیشتر کجاها می پلکند؟ و از چه مواد دفع کننده ای نفرت دارند؟ وب سایت ...

قصه ی كلاه فروش بیچاره



 

 

 

 

يكي بود و يكي نبود ، مردي از راه فروش كلاه زندگي مي كرد . روزي شنيد كه در يكي از شهرها، كلاه طرفداران زيادي دارد . براي همين با تمام سرمايه اش كلاه خريد و به طرف آن شهر راه افتاد .

 

روزهاي زيادي گذشت تا به نزديكي آن شهر رسيد . جنگل با صفائي نزديكي آن شهر بود و مرد خسته تصميم گرفت كه آنجا استراحت كند كلاه فروش در خواب بود كه باصدايي بيدار شد با تعجب به اطرافش نگاه كرد و چشمش به كيسه كلاه ها افتاد كه درش باز شده بود و از كلاه ها خبري نبود مرد نگران شد دور و بر خود را نگاه كرد تا شايد كسي را ببينند ولي كسي را نديد . ناگهان صدائي از بالاي سر خود شنيد و سرش را بلند كرد و از تعجب دهانش باز ماند . چون كلاه هاي او بر سر ميمونها بودند . مرد با ناراحتي سنگي به طرف ميمونها پرت كرد و آنها هم با جيغ و هياهو به شاخها هاي ديگر پريدند .

 

 

 

مرد كه از اين اتفاق خسارت زيادي ديده بود نمي دانست چكار كند ، زيرا بالارفتن از درخت هم فايده نداشت چون ميمونها فرار مي كردند . ناراحت بود و به بخت بد خود نفرين فرستاد . پيرمردي از آنجا عبور مي كرد ، مرد كلاه فروش را غمگين ديد از او پرسيد : گويا تو در اينجا غريبه اي ! براي چه اينقدر غمگين هستي . پيرمرد وقتي ماجرا را شنيد به او گفت : چاره اينكار آسان است آيا تو كلاه ديگري داري ؟‌

 

مرد كلاه فروش ، كلاه خود را از سرش در آورد و به پيرمرد داد . پيرمرد كلاه را بر سرش گذاشت و مثل ميمونها چندبار جيغ كشيد و بعد كلاه را از سر برداشت و در هوا چرخاند و بعد آنرا بر زمين انداخت .

 

مرد كلاه فروش خيلي تعجب كرد ولي مدتي گذشت و ميمونها نيز كار پيرمرد را تقليد كردند و كلاه را از سرشان به طرف زمين پرتاب كردند . كلاه فروش با خوشحالي كلاه ها را جمع كرد و از تدبير و چاره انديشي مناسب آن پيرمرد تشكر كرد . هديه اي براي تشكر به پيرمرد داد و به راه خود ادامه داد .

 

 

 

 

 

 


ویدیو مرتبط :
مراقب باشید قصه ی شما قصه ی «مرد یخ فروش» نشود!

خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :

كلاه فروش و میمون ها (حکایت)



 كلاه فروش,كلاه فروش و میمون ها

 متن حكایت
روزی كلاه فروشی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت كند. كلاه ها را كنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد كه كلاه ها نیست. بالای سرش را نگاه كرد. تعدادی میمون را دید كه كلاه ها را برداشته اند.
فكر كرد كه چگونه كلاه ها را پس بگیرد. در حال فكر كردن سرش را خاراند و دید كه میمون ها همین كار را كردند. او كلاه را از سرش برداشت و دید كه میمون ها هم از او تقلید كردند. به فكرش رسید كه كلاه خود را روی زمین پرت كند. این كار را كرد و دید میمون ها هم كلاه ها را بطرف زمین پرت كردند. او همه كلاه ها را جمع كرد و روانه شهر شد.
سال های بعد نوه او هم كلاه فروش شد. پدربزرگ این داستان را برای نوه اش را تعریف كرد و تاكید كرد كه اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد كند. یك روز كه او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت كرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد. او شروع به خاراندن سرش كرد. میمون ها هم همان كار را كردند. او كلاهش را برداشت، میمون ها هم این كار را كردند. نهایتا كلاهش را بر روی زمین انداخت ولی میمون ها این كار را نكردند. یكی از میمون ها از درخت پایین امد و كلاه را از سرش برداشت و در گوشی محكمی به او زد و گفت: «فكر می كنی فقط تو پدر بزرگ داری.»
شرح حكایت
اگر زمانی كه دیگران پیش می روند ما در فكر حفظ وضع موجود خودمان باشیم در واقع عقب رفته ایم. بخواهیم یا نخواهیم رقابت سكون ندارد.

منبع:mgtsolution.com