سلامت


2 دقیقه پیش

نشانه ها و عوارض کمبود ویتامین‌ها در بدن

ویتامین‌ها نقش مهمی‌ را در بدن انسان ایفا می‌کنند. به‌نحوی‌که کمبود ویتامین‌ (حتی یکی از آن‌ها) می‌تواند برای هر فردی مشکلات اساسی را به وجود آورد. گجت نیوز - معین ...
2 دقیقه پیش

چرا پشه ها بعضی ها را بیشتر نیش می‌زنند؟

فصل گرما و گزیده شدن توسط پشه ها فرا رسیده، دوست دارید بدانید پشه ها بیشتر چه کسانی را دوست دارند؟ بیشتر کجاها می پلکند؟ و از چه مواد دفع کننده ای نفرت دارند؟ وب سایت ...

داستان زیبای شنل قرمزی



 

 

شنل قرمزی

 

 

روزی روزگار ، دختر كوچكی در دهكده ای نزدیك جنگل زندگی می كرد . دخترك هرگاه بیرون می رفت یك شنل با كلاه قرمز به تن می كرد ، برای همین مردم دهكده او را شنل قرمزی صدا می كردند .


یك روز صبح شنل قرمزی از مادرش خواست كه اگر ممكن است به او اجازه دهد تا به دیدن مادر بزرگش برود چون خیلی وقت بود كه آنها همدیگر را ندیده بودند . مادرش گفت : فكر خوبی است . سپس آنها یك سبد زیبا از خوراكی درست كردند تا شنل قرمزی آنرا برای مادر بزرگش ببرد


وقتی سبد آماده شد ، دخترك شنل قرمزش را پوشید و مادرش را بوسید و از او خداحافظی كرد .


مادرش گفت : عزیزم یكراست خانه مادربرگ برو و وقتت را تلف نكن در ضمن با غریبه ها حرف نزن . در جنگل خطرهای فراوانی وجود دارد


شنل قرمزی گفت : مادرجون ، نگران نباش . من دقت می كنم


اما وقتی در جنگل ، چشم او به گلهای زیبا و دوست داشتنی افتاد ، نصیحتهای مادرش را فراموش كرد .


او تعدادی گل چید و به پرواز پروانه ها نگاه كرد و به صدای قورباغه ها گوش داد .


شنل قرمزی از این روز گرم تابستانی خیلی لذت می برد و متوجه نزدیك شدن سایه سیاهی كه پشت سرش بود ، نشد .



ناگهان یك گرگ جلوی او ظاهر شد


گرگ با لحن مهربانی گفت : دختر كوچولو ، چیكار می كنی ؟


شنل قرمزی گفت : می خواهم به دیدن مادر بزرگم بروم . او در میان جنگل ، نزدیك نهر زندگی می كند


شنل قرمزی متوجه شد كه خیلی دیر كرده است و از گشتن صرف نظر كرد و با عجله بطرف خانه مادربزرگ براه افتاد .

در همان وقت ، گرگ از راه میان بر ...


گرگ دوید و به منزل مادر بزرگ رسید و آهسته در زد


مادربزرگ تصور كرد ، كسی كه در می زند ، نوه اش است . گفت : اوه عزیزم ! بیا تو . بیا تو . من نگران بودم كه اتفاقی در جنگل برایت رخ داده باشد


گرگ داخل شدو بطرف مادر بزرگ دوید .


مادربزرگ بیچاره دوید و داخل یك كمد شد و درش را بست . گرگ هركار كرد نتواست در كمد را باز كند .

 

ادامه دارد:

 


ویدیو مرتبط :
داستان شنل قرمزی توسط بردیا مدرس

خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :

قسمت دوم داستان شنل قرمزی



 

 

شنل قرمزی


قسمت قبل داستان شنل قرمری

 

ادامه داستان:

 

گرگ صدای پای شنل قرمزی را شنید , به سمت تخت مادر بزرگ دوید لباس خواب مادربزرگ را بر تن كرد و كلاه خواب چین داریرا به سر كرد


چند لحظه بعد ، شنل قرمزی در زد .


گرگ به رختخواب پرید و پتو را تا نوك دماغش بالا كشید و با صدایی لرزان پرسید : كیه ؟


شنل قرمزی گفت : منم


گرگ گفت : اوه چطوری عزیزم . بیا تو


وقتی شنل قرمزی وارد كلبه شد ، از دیدن مادربرزگش تعجب كرد


شنل قرمزی پرسید : مادر بزرگ چرا صداتون اینقدر كلفت شده آیا مشكلی پیش آمده ؟


گرگ ناقلا گفت : من كمی سرما خورده ام و در آخر حرفهایش چند سرفه كرد تا شنل قرمزی شك نكند


شنل قرمزی به تخت نزدیكتر شد و گفت : اما مادربزرگ ! چه گوشهای بزرگی دارید .


گرگ گفت : عزیزم با آن بهتر صدای تو را می شنوم


شنل قرمزی گفت : اما مادربزرگ ! چه چشمهای بزرگی دارید .


گرگ گفت : چه بهتر عزیزم با آن بهتر تو را می بینیم


در حالیكه شنل قرمزی صدایش می لرزید گفت : اما مادربرزگ چه دندانهای بزرگی دارید ؟


گرگ گفت : برای اینكه تو را بهتر بخورم عزیزم . گرگ از تخت بیرون پرید و دنبال شنل قرمزی دوید


شنل قرمزی خیلی دیر متوجه شده بود ، آن شخصی كه در تخت بود مادربرزگش نیست بلكه یك گرگ گرسنه است .


او بطرف در دوید و با صدای بلند فریاد كشید : كمك ! گرگ !


مرد جنگلبانی كه آن نزدیكی ها هیزم می شكست صدای او را شنید و تا آنجای كه در توان داشت با سرعت بطرف كلبه دوید .


مادربزرگ وقتی صدای نوه اش را شنید و فهمید او در خطر است از كمد بیرون آمد و ملحفه تخت را روی گرگ انداخت با یك چتر كه در داخل كمد گیر آورده بود به سر گرگ كوبید


در همین موقع جنگلبان رسید و به مادر بزرگ كمك كرد و گرگ را اسیر كردند


شنل قرمزی بغل مادر بزرگش پرید و در حالیكه خوشحال بود گفت : اوه مادربزرگ من اشتباه كردم دیگر با هیچ غریبه ای صحبت نمی كنم .


جنگلبان گفت : شما بچه ها باید این نكته مهم را هیچوقت فراموش نكنید .


مرد جنگلبان گرگ را از خانه بیرون آورد و به قسمتهای دور جنگل برد ، جائیكه دیگر او نتواند كسی را اذیت كند .


شنل قرمزی و مادربزرگش یك ناهار خوشمزه خوردند و با هم حرف زدند .