سرگرمی


2 دقیقه پیش

تصاویری که شما را به فکر فرو می‌برد (34)

یک عکس، یک طرح یا یک نقاشی؛ بعضاً چنان تاثیری روی بیننده دارد که شنیدن ساعت ها نصیحت و یا دیدن ده ها فیلم نمی‌تواند داشته باشد. هنرمندانی که به ساده ترین روش ها در طول تاریخ ...
2 دقیقه پیش

دیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماه

دیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماه وبسایت عصرایران: نماز تراویح مسلمانان اندونزی در نخستین شب آغاز ماه رمضان – آچهمعترضان عوارض زیست محیطی یک پروژه انتقال آب در کاتالونیا ...

چغندر تا پیاز شکر خدا



ریشــــه ضرب المثل, مرد فقیر, ضرب المثل

چغندر تا پیاز شکر خدا

میگویند در روزگار قدیم مرد فقیری در دهی زندگی میکرد. یک روز مرد فقیر به همسرش گفت:((می خواهم هدیه ای برای پادشاه ببرم.شاید شاه در عوض چیزی شایسته شان ومقام خودش به من ببخشد و من آن را بفروشم و با پول آن زندگیمان عوض شود))

 

همسرش که چغندر دوست داشت،گفت:((برای پادشاه چغندر ببر!))اما مرد که پیاز دوست داشت،مخالفت کرد وگفت:((نه!پیاز بهتر است خاصیتش هم بیشتر است.))بااین انگیزه کیسه ای پیاز دستچین کرد و برای پادشاه برد.

 

از بد حادثه،آن روز از روز های بد اخلاقی پادشاه بود و اصلا حوصله چیزی رانداشت. وقتی به او گفتند که مرد فقیری برایش یک کیسه پیاز هدیه آورده، عصبانی شد ودستور داد پیاز ها را یکی یکی بر سر مرد بیچاره بکوبند. مرد فقیر در زیر ضربات پی در پی پیازهایی که بر سرش می خورد، با صدای بلند میگفت:((چغندر تا پیاز، شکر خدا!!))

 

پادشاه که صدای مرد فقیر را می شنید ، تعجب کرد و جلو آمد و پرسید: این حرف چیست که مرتب فریاد می کنی؟ مرد فقیر با ناله گفت:شکر می کنم که به حرف همسرم اعتنا نکردم وچغندر با خود نیاوردم وگرنه الان دیگر زنده نبودم!

 

شاه از این حرف مرد خندید وکیسهای زر به او بخشید تا زندگیش را سرو سامان دهد! واز آن پس عبارت پیاز تا چغندر شکر خدا در هنگامی که فردی به گرفتاری دچار شود که ممکن بود بدتر از آن هم باشد به کار میرود.  

منبع:مجله اطلاعات هفتگی


ویدیو مرتبط :
استاد دانشمند : ملا چغندر اصفهانی , یاد خدا

خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :

داستان آموزنده " شکر گذار خدا باشیم "



 

داستان آموزنده ” شکر گذار خدا باشیم “

 

 

در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد روی اولین صندلی نشست.از کلاس های ظهر متنفر بود اما حداقل این حسن راداشت که مسیر خلوت بود...

 

اتوبوس که راه افتاد نفسی تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد.

 

پسر جوانی روی صندلی جلویی نشسته بود که فقط می توانست

 

نیمرخش را ببیند که داشت از پنجره بیرون را نگاه می کرد ...

 

به پسر خیره شد و خیال پردازی را مثل همیشه شروع کرد :

 

چه پسر جذابی! حتی از نیمرخ هم معلومه. اون موهای مرتب شونه شده

 

و اون فک استخونی . سه تیغه هم که کرده حتما ادوکلن خوشبویی هم زده...

 

چقدر عینک آفتابی بهش می آد... یعنی داره به چی فکر می کنه؟

 

آدم که اینقدر سمج به بیرون خیره نمیشه! لابد داره به نامزدش فکر می کنه...

 

آره. حتما همین طوره.مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه. باید به هم بیان (کمی احساس حسادت)...

 

می دونم پسر یه پولداره... با دوستهاش قرار می ذاره که با هم برن شام بیرون.

 

کلی با هم می خندند و از زندگی و جوونیشون لذت می برن؛میرن پارتی، کافی شاپ، اسکی، چقدر خوشبخته!

 

یعنی خودش می دونه؟ می دونه که باید قدر زندگیشو بدونه؟!!

 

دلش برای خودش سوخت.احساس کرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است

 

و چقدر زندگی به او بدهکار است. احساس بدبختی کرد. کاش پسر زودتر پیاده می شد...!!!

 

ایستگاه بعد که اتوبوس نگه داشت، پسر از جایش بلند شد.

 

مشتاقانه نگاهش کرد، قد بلند و خوش تیپ بود. ..

 

پسر با گام های نااستوار به سمت در اتوبوس رفت. مکثی کرد و چیزی را که در دست داشت باز کرد...

 

یک، دو، سه و چهار ... لوله های استوانه ای باریک به هم پیوستند و یک عصای سفید رنگ را تشکیل دادند. ..

 

از آن به بعد دیگر هرگز عینک آفتابی را با عینک سیاه اشتباه نگرفت و به خاطر چیزهایی که داشت خدا را شکر کرد...