سرگرمی


2 دقیقه پیش

تصاویری که شما را به فکر فرو می‌برد (34)

یک عکس، یک طرح یا یک نقاشی؛ بعضاً چنان تاثیری روی بیننده دارد که شنیدن ساعت ها نصیحت و یا دیدن ده ها فیلم نمی‌تواند داشته باشد. هنرمندانی که به ساده ترین روش ها در طول تاریخ ...
2 دقیقه پیش

دیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماه

دیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماه وبسایت عصرایران: نماز تراویح مسلمانان اندونزی در نخستین شب آغاز ماه رمضان – آچهمعترضان عوارض زیست محیطی یک پروژه انتقال آب در کاتالونیا ...

ماجرای سه تازن انگلیسی،فرانسوی وایرانی



 

 

ماجرای سه تا زن انگلیسی ، فرانسوی و ایرانی-طنز

 

سه تا زن انگلیسی ، فرانسوی و ایرانی با هم قرار میزارن که اعتصاب کنن و دیگه کارای خونه رو نکنن تا شوهراشون ادب بشن و بعد از یک هفته نتیجه کارو بهم بگن.

 

زن فرانسوی گفت:به شوهرم گفتم که من دیگه خسته شدم بنابراین نه نظافت منزل، نه آشپزی، نه اتو و نه ... خلاصه از اینجور کارا دیگه بریدم.

خودت یه فکری بکن من که دیگه نیستم یعنی بریدم!

روز بعد خبری نشد ، روز بعدش هم همینطور .

روز سوم اوضاع عوض شد، شوهرم صبحانه را درست کرده بود و آورد تو رختخواب من هم هنوز خواب بودم ، وقتی بیدار شدم رفته بود .

 

زن انگلیسی گفت:من هم مثل فرانسوی همونا را گفتم و رفتم کنار.

روز اول و دوم خبری نشد ولی روز سوم دیدم شوهرم لیست خرید و کاملا تهیه کرده بود ، خونه رو تمیز کرد و گفت کاری نداری عزیزم منو بوسید و رفت.

 

زن ایرانی گفت :من هم عین شما همونا رو به شوهرم گفتم

اما روز اول چیزی ندیدم

روز دوم هم چیزی ندیدم

روز سوم هم چیزی ندیدم

شکر خدا روز چهارم یه کمی تونستم با چشم چپم ببینم.

 

 


ویدیو مرتبط :
دختر کوچک سه زبانه (انگلیسی، اسپانیایی و فرانسوی)

خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :

ماجرای سه آهوی مغرور و دام شكارچی



 

 

ماجرای سه آهوی مغرور

 

 

یکی بود، یکی نبود، غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. پشت یک کوه بزرگ در آن طرف یک دشت وسیع چهار آهو زندگیمی ‌کردند. یکی از آهوها خال خالی، آهوی دیگر چشم درشت، آهوی دیگر گریز پا و آخری که از همه کوچکتر بود چشم سیاه نام داشتند.


آهوها از مدتی قبل وقتی که دو شکارچی به دشت آمده و پدر و مادرشان را با خودشان برده بودند، تنها شده بودند.

 

خال خالی که بزرگتر از سه آهوی دیگر بود. یک روز سه آهو دیگر را صدا کرد و گفت:

 

از وقتی پدر و مادرمان را شکارچی‌ ها با خودشان برده ‌اند، من برای شما خیلی زحمت کشیده‌ ام و به همین خاطر شماها از امروز باید هر دستوری که به شما می‌ دهم انجام دهید و دیگر روی حرف من، حرفی نزنید و گرنه من با شما قهر می ‌کنم و از اینجا می ‌روم. آن وقت شما دوباره تنها می‌ مانید، این بار وقتی که شکارچی ها دوباره به دشت بیایند حتماً شما را هم با خودشان می برند.

 

چشم درشت سرش را تکان داد و به او گفت:

 

درست است که تو از همه ما بزرگتر و عاقل ‌تر هستی، ولی اگر من به تو کمک نمی‌ کردم و تو را تنها می‌ گذاشتم تو به تنهایی هیچ کاری از دستت برنمی ‌آمد. خال خالی نگاهی به چشم درشت کرد و گفت:

 

-  تو درست می‌ گویی. من هنوز آن روزها را به خوبی به یاد دارم و قبول دارم که تو به من خیلی کمک کردی و اگر تو نبودی شاید ما موفق نمی ‌شدیم از دست شکارچی‌ ها فرار کنیم.

 

چشم درشت همین طور که سرش را تکان می ‌داد رو به دو آهوی دیگر کرد و گفت:

 

- از امروز هر دستوری که من و خال خالی به شما دو تا بدهیم باید انجام بدهید و در غیر این صورت ما دو تا از اینجا می ‌رویم و شما دو تا را تنها می ‌گذاریم.

 

از آن روز به بعد چشم سیاه و گریز پا هر روز ناچار بودند که تمام کارهای خال خالی و چشم درشت را انجام بدهند.

 

گریز پا کمی بزرگتر از چشم سیاه بود، سعی می‌ کرد که بیشتر کارها را چشم سیاه انجام بدهد. چشم سیاه که آهوی کوچکی بود، ناچار می ‌شد که از صبح تا غروب تمام دشت را بدود و تمام کارهایی را که آهوهای دیگر خواسته بودند که او انجام بدهد، انجام دهد. بعد از مدتی کم کم گریز پا با دو آهوی دیگر بنای دوستی گذاشت. او تمام کارهای خوبی را که چشم سیاه انجام می ‌داد، به نام خودش تمام می ‌کرد.

 

هر روز وقتی چشم سیاه علف ‌های خوشمزه آن طرف دشت را با دندان ‌های تیزش جدا می ‌کرد و برای خال خالی و چشم درشت می‌ آورد. گریزپا آنها را از چشم سیاه می ‌گرفت و خودش پیش دو آهوی خود خواه می ‌برد و به آنها می ‌گفت:

 

- این علف‌ های تازه را از آن طرف دشت برای شما آورده ‌ام. این همه راه را دویده ‌ام تا شما بتوانید از علف‌ های خوشمزه و خوش عطر آن طرف دشت استفاده کنید.

 

بعد هم گفت: ...

 

ادامه دارد: