سرگرمی


2 دقیقه پیش

تصاویری که شما را به فکر فرو می‌برد (34)

یک عکس، یک طرح یا یک نقاشی؛ بعضاً چنان تاثیری روی بیننده دارد که شنیدن ساعت ها نصیحت و یا دیدن ده ها فیلم نمی‌تواند داشته باشد. هنرمندانی که به ساده ترین روش ها در طول تاریخ ...
2 دقیقه پیش

دیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماه

دیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماه وبسایت عصرایران: نماز تراویح مسلمانان اندونزی در نخستین شب آغاز ماه رمضان – آچهمعترضان عوارض زیست محیطی یک پروژه انتقال آب در کاتالونیا ...

طنز؛ عروس رفته اَکسپت اَند فالو کنه


مسعود مغاری در روزنامه قانون نوشت:

شب- خانه آقای باغمیشه – داخلی

(قبل از رفتن سر اصل مطلب – هر کجا در متن این * علامت را دیدید بیانگر حرف دل شخصیت و ذات خاکستری اوست.)

جلسه خواستگاری است و همگی مشغول خوش و بش هستند. این طور به نظر می‌آید که خانواده پسر تازه از راه رسیده‌اند. دختر و پسر مانند سریال‌های واقع گرای صدا و سیما همدیگر را دیده‌اند و اشاراتی تبادل می‌کنند. مادر دختر شروع می‌کند به انجام رفتارهای مادر زن‌نما‌طور.

پدر دختر: جناب نعلچگر خیلی خوش اومدید، سرکار خانم، پسرم آرش جان خوش آمدید. ( * مردک ساعت یازده شب اومده خواستگاری، شعورش هم اندازه موهای سرش شده.)

پدر پسر: ممنونم. ما باید زودتر از این‌ها خدمت می‌رسیدیم . واقعا شرمنده‌ایم شرمنده.(* خوب کردیم که امشب اومدیم تا بفهمی اگه این پسره احمق من نباشه دخترت کنج خونه مثل کاکتوس فقط قدرت دافعه ایجاد میکنه)

پدر پسر ادامه می‌دهد: مقصرش هم همین آرش خان پسر گل ما ( * مایه شرم سه نسل قبل و بعد خانواده ما) هستش. صبح که کارش رو  شروع میکنه  دو بعد نصف شب به زور دو تا قاشق غذا میخوره کنار لپ تاپش خوابش میبره. تمام فکر و ذکرش شده کار. هر چی میگیم پسر جان هر چی جای خودشو داره. یک کم به فکر آینده‌ات باش سی و پنج ساله‌ات شده داری پیر می‌شی.

پدر دختر: حق داری آقای نعلچگر حق داری.(* خاک تو سرت با این بچه‌ات) زمونه عوض شده بدجور هم عوض شده. جوان‌ها الان مثل جوانی‌های ما نیستند می‌خواهند همه چی تموم برن سر خونه زندگیشون. بابا خود من 18 سالم بود بابامون گفت میخوام دختر عموت منیژه رو برات بگیرم. گفتم بابا من نه کاری دارم نه زندگی. گفت: پسر من با این پیکان خودمو بکشم روزی 15 تومن کار می‌کنم. بیا این سوییچ ماشین رو بگیر باهاش روزی 15 تومن منو دربیار با بقیه‌اش هم زندگی‌ات رو بگذرون. (* حرف مفت دارم میزنم خدا بیامرزدت آقاجون اگه اون مغازه و خونه نیاوران نبود کسی بار هم نمی‌داد جابجا كنم.) آقا زندگیمون هم گذشت و روزی‌مان هم رسید. خدارو شکر، خداروشکر.

پدر دختر کمی مکث می‌کند و سپس می‌گوید: خب آقا آرش کم حرفی پسرم. یه چیزی بگو. از خودت بگو. ما تعریفت رو خیلی شنیدیم. (*قیافه‌اش رو نگاه کن فقط هیکل گنده کرده با اون ابروهاش، حیف نون.)

داماد همچنان که خجالت می‌کشد و خیلی موقر و رسمی به نظر می‌آید می‌گوید: شما لطف دارین عمو جان. (* نفهمیدیم طبقه پایین رو داده مستاجر یا خالیه هنوز)

بوق سگ– خانه آقای باغمیشه – داخلی

(دیگه دارن میرن سر اصل مطلب و فعلا قدرت فکر کردن ندارند و از این علامت * خبری نیست)

پدر پسر نگاهی به همسر و پسرش می‌کند و قصد دارد حرف‌های مرسوم خواستگاری را شروع کند.

جناب نعلچگر شما که از پیدا و پنهان زندگی من آگاهی و اطلاعات کافی دارید. می‌ماند وضعیت فعلی آقا آرش ما که این پسر ما بعد از اینکه که از خدمت برگشته بیکار ننشسته. الان که در محضر شماست مدیر سه تا گروه علمی هستش در زمینه‌های زیست شناسی، چی بخوریم لاغر شیم و خاطرات دکتر حسابی از زبان پسرش. ادمین یک گروه ادبی هستش که با یک تیم محتوایی، لطیفه‌های دلخواه عموم جامعه تولید می‌کنه، راه انداز کمپین هنری‌ای هست به نام «مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب می‌کشم، پس هستم»  و خوشبختانه از اول امسال هم مدیریت یک گروه با پنج هزار عضو بهش دادن با محوریت سخنان مشاهیر.

یک پیج آب باریکه‌ای هم هست که تقریبا یک چهل هزارتایی فالور داره که اگر شما به غلامی قبولش کنید با شناختی که ازش دارم تا شب عروسیش می‌تونه به 80 هزار فالور هم برسونه.

پدر دختر کمی مضطرب می‌شود دست‌هایش را به هم می‌مالد، نگاهی به همسر و دخترش می‌اندازد. مادر دختر: وا... شاید زدن این حرف‌ها درست نیست پسر شما پسر ماست ولی من قبلا خدمت سهیلا خانم هم عرض کرده بودم دختر من همین الان هم خواستگار زیاد داره، خواستگار داشته دکتر، ادمین گروه‌های زبان خارجی 50 هزار تا هم عضو داشته. چرا راه دور بریم خواهر زاده خودم غلام. منتظرن فقط ما لب تر کنیم صفحه‌اش هم همین دیشب چهل و پنج هزارتایی شده. ولی من گفتم نیاد چون واقعا من و پدر طلا جان تصمیم گرفتیم زیر شصت هزارتا قبول نکنیم.

پدر داماد میان حرف مادر دختر می‌پرد و می‌گوید : ببینید سر کار خانم این طور نفرمایید. بالاخره این دو نفر هم جوان هستن و اول راه. مگه ما خودمون اول زندگی چی داشتیم. ما پدر مادرها باید حمایت کنیم. خودشون هم همت میکنن سختی میکشن چشم به هم بزنی 60هزارتایی هم میشن. پدر دختر کمی فکری می کند و می گوید: نه نمیشه.

پدر داماد کمی بر افروخته می شود یک تکه کاغذ در می‌آورد و می‌گوید : آقا این قباله یک پیج با 100 هزار دنبال کننده، ثمره یک عمر فعالیت خودم و زنم. محض خاطر عروس گلم. دیگه هم حرفی نزنید بگید مبارک باشه.

جمع شگفت زده شده‌اند. خانواده دختر به هم نگاه می‌کنند. پدر با چهره‌ای خندان می‌گوید: مبارکه، مبارکه. خوشحالی می‌کند و مشت‌های گره کرده نشان خانواده حریف می‌دهد. هر دو خانواده دست می‌زنند و به هم تبریک می‌گویند. مادر دختر، دختر را می‌بوسد و همینطور مادر پسر. دختر و پسر با خجالت یکدیگر را نگاه می‌کنند و جمع دوباره مشغول گقت و گو می‌شود. دوربین از جمع فاصله می‌گیرد از پذیرایی بیرون می‌آید و همینطور  عقب عقب می‌رود. از پنجره اتاق خواب می‌زند بیرون و شهر را از بالا نشان می‌دهد.


ویدیو مرتبط :
یکی بیدارش کنه!!!!!!!!!!!!طنز جالب

خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :

(طنز) هر کی ندونه فک می‌کنه کریمی هستی




اخبار ورزشی - (طنز) هر کی ندونه فک می‌کنه کریمی هستی

 پس از سال ها تحقیق روی خصوصیات رفتاری ایرانیان به این نتیجه رسیدم که سه گروه افراد «بالا رونده» در این مملکت وجود دارند؛ گروه اول که هیچی، گروه دوم از دیوار سفارت بالا می‌روند و گروه سوم از دیوار فیس بوک بیگانگان. به جرات می‌توانم بگویم خطری که گروه سوم برای آبادانی این مملکت دارند، خزندگان و درندگان و دوزیستان برای محیط پیرامون ندارند.

حالا کتاب‌ها را ببندید و به من توجه کنید. این جمله آخر را همیشه معلم علوم کلاس چهارم ابتدایی‌مان می گفت. بنده خدا همیشه از کمبود توجه رنج می برد و می خواست این نقص بزرگ را به واسطه توجه ما برطرف کند اما بدگزینه هایی را برای رفع نقص انتخاب کرده بود. ما اگر قرار بود به یک نفر توجه کنیم، قطعا گزینه های بهتری بیرون از مدرسه بودند اما ظاهرا آقا معلم این نکته را نمی دانست.

سرم را تا خرتناق کرده بودم توی مانیتور و کامنت های ایرانیان غیور در صفحه لیونل مسی را مرور می کردم. شرط می بندم خود مسی هم هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کرد برای فک و فامیل هایش از خاک ایران خواستگار پیدا شود اما خب این سعادت نصیبش شده بود. فکرش را بکنید مسی برادر زن آدم باشد؛ خب این خیلی بد است. نه که توی چشم است و هی گل می‌زند و دیگران را با دریبل‌هایش به سخره می‌گیرد، بعضا الفاظی به او نسبت داده می شود که ممکن است به مزاج داماد خانواده خوش نیاید.

همین طور محو تماشای کامنت ها بودم که ناخودآگاه دیدم یقه مسی توی دست من است و او را از مانیتور بیرون می کشم و می نشانم روی صندلی تاکسی... با زبان بی زبانی می گفت: help me… help me

با حفظ خونسردی گفتم: ببین، اینجا اون جایی نیست که کسی به کسی کمک کنه... ببینم، چرا ما این همه واست کامنت می ذاریم، تو جواب نمی دی؟ چرا دوزار توجه دیدی به خودت غره شدی؟ هر کی ندونه فکر می کنه علی کریمی هستی! بنده خدا هی به خودش فشار می آورد که بهم موضوعی را بفهماند.گفتم: هان، چی شد؟ کم آوردی؟ سوت بزن!

مستاصل و ناامید از بادی لنگوییج استفاده کرد و گفت: «من برای این مردم متاسفم، این رفتار غیردوستانه است»

زدم زیر خنده و گفتم: نه تو رو خدا، با هم رفیقیم، اصلا بیا با هم بریم استخر!

برایم عجیب بود که حرف هایم را می فهمد. مجبور بود... می فهمی؟ با ذوق از پیشنهادم استقبال کرد و گفت: آره، آره... این دوستانه ست.

گفتم: تو مثل اینکه از سوابق استخر ما خبر نداریا، چی چی رو دوستانه ست؟ الان باهات دوستانه برخورد کنیم، بعد بری 6 تا به ما بزنی، همه مون بشیم 6 تایی ها؟ کور خوندی داداش، ما از اوناش نیستیم. بذار لااقل تا بازی نکردیم یه کمی تحقیرت کنیم... البته بهت بگما، ما تمدن هفت هزار ساله داریم، به ما چپ نگاه کنی با کوروش و داریوش اینا طرفی! بعد نگی نگفتی.

مسی همان طور به من نگاه می کرد که من به شازده کوچولو خیره شده بودم. انگار پا به دنیای دیگری گذاشته بود. همان موقع یکی از دوستانم آمد زیر پستش کامنت گذاشت:« قیمت دلار اونجا چنده؟!»

حقیقتا کمی خجالت کشیدم اما زشت بود جلوی مسی وا بدهم. فکر می کرد ما کم آوردیم.برای همین با خونسردی کامل گفتم: چیه؟ خب، جوابشو بده دیگه... سوال اقتصادی هم نمی‌شه ازت پرسید؟ داداش فکرکردی کی هستی؟

تا این را گفتم، یکی دیگر از دوستانم کامنت گذاشت: فردا امتحان میان ترم دارم!
گفتم: این یکی سوالی نبودا، خواست در جریان باشی که یه موقع دیر اومد نگرانش نشی!
هنوز چیزی نگفته بود که یک نفر برایش نوشت: با این همه ادعا فقط 66 هزار تا لایک داری؟ دکتر ظریف ما 200 هزار تا لایک داره!

گفتم: مگه دروغ می گه؟ به جای اینکه جبهه بگیری، برو ضعف هاتو برطرف کن، لایک هات بره بالا.
همین طور بر و بر نگاهم می کرد که گفتم: تو که حرفی نداشتیف واسه چی اومدی تاکسی ما رو اشغال کردی، ما رو از کار و زندگی انداختی؟
به اینجا که رسیدم سکوتش را شکست و با زبان شیرینی پارسی بهم گفت: بابا تو دیگه خیلی پررویی!
اخبارورزشی -   قانون