سرگرمی


2 دقیقه پیش

تصاویری که شما را به فکر فرو می‌برد (34)

یک عکس، یک طرح یا یک نقاشی؛ بعضاً چنان تاثیری روی بیننده دارد که شنیدن ساعت ها نصیحت و یا دیدن ده ها فیلم نمی‌تواند داشته باشد. هنرمندانی که به ساده ترین روش ها در طول تاریخ ...
2 دقیقه پیش

دیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماه

دیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماه وبسایت عصرایران: نماز تراویح مسلمانان اندونزی در نخستین شب آغاز ماه رمضان – آچهمعترضان عوارض زیست محیطی یک پروژه انتقال آب در کاتالونیا ...

طنز؛ آلیس در سرزمین كتاب


زهرا ساروخانی در روزنامه قانون نوشت:

یكی بود، یكی نبود. آلیس توی باغ كنار گل‌ها و بلبل‌ها و جوی روان نشسته بود اما سرش تو تلگرام بود، كه یك‌دفعه شنید یه خرگوشی داره صداش میكنه. آلیس كه باورش نمیشد خرگوش بلد باشه حرف بزنه راه افتاد دنبال خرگوش. خرگوشه پرید تو سوراخ و آلیس هم رفت دنبالش. افتادن تو یه دالون پر از پله كه باد شدیدی میومد. آلیس پرسید: اینجا كجاست؟ خرگوشه گفت: آخ، یهو یادش افتاد كه این حرفو باید وقتی افتاد تو سوراخ میزد، واسه همین ادامه داد: اینجا ورودیه مترو تهرانه. میخوام ببرمت نمایشگاه كتاب بلكه كمی سرانه مطالعه تو كشور بیشتر شه. سوار پله برقی شدن كه یه صدایی بلند شد. خرگوش گفت: وای قطار اومد، یك دفعه همه شروع كردن روی پله برقی دویدن و یه آقایی كه پشت سرشون بود یهو تبدیل شد به عمو جغد شاخدار و از وسط پله برقی به‌صورت عمودی شیرجه زد به سمت مترو و تونست قبل از بسته شدن درها وارد واگن بشه. قطار بعدی هم شلوغ بود و جا نداشت، ولی یك نفر پاشنه پا و نصف انگشت كوچیك و موهاشو جا داده بود تو قطار و به هشدار لطفا مانع بسته شدن درب‌های قطار نشوید هم هیچ وقعی نمی‌نهاد. پلیس مترو رفت یقه طرف رو چسبید و گفت: چرا نمیذاری قطار حركت كنه؟ چرا وقت مردمو میگیری؟ چرا حق مردم رو رعایت نمی‌كنی؟ اون آقاهه با عصبانیت داد زد: من یكی از اونام كه فرزاد حسنی قراره یقه‌اش رو بگیره، منو از حق مردم می‌ترسونی، برو از خدا بترس. پلیس مترو هم دلش به حال فلاكت طرف سوخت و یه چیزی گفت تا آقاهه كوچیك بشه و با یه هول رضازاده پسند وسط جمعیت جاش داد. بالاخره آلیس و خرگوش تونستن قطار بعدتر رو سوار بشن. وقتی رسیدن شهرآفتاب و از مترو اومدن بیرون، فهمیدن كه اشتباهی ایستگاه شهرباران پیاده شدن چون همه جا سیل راه افتاده بود. خرگوش با عصبانیت رفت سمت رئیس و بهش گفت: چرا اشتباهی از بلندگوها اعلام می‌كنید كه اینجا شهر آفتابه؟ آفتاب كدوم گوری رفته؟ من كه اینجا آفتابی نمی‌بینم. رئیس هم شاكی شد كتش رو درآورد و داد زد: به امكانات شهر آفتاب توهین می‌كنی؟ بدم زرشك مالیت كنن؟ یك‌دفعه آلیس دید كه همه جا داره پرنور میشه، سرشو گرفت بالا و دید آفتاب از آسمون داره میاد پایین و میره سمت رئیس. آفتاب به رئیس گفت: داره به من توهین می‌كنه، تو چرا داد میزنی؟ رئیس جواب نداد چون ذوب شده بود، خرگوش هم نسبتا برشته شده بود ولی اون طرفش كه سمت آفتاب بود ته گرفته بود و دیگه نمی‌تونست راه بره. واسه همین آلیس تنهایی راه افتاد سمت نمایشگاه. یه سیب‌زمینی سرخ كرده خورد و یه سلفی «بالقوه لایك بالا» گرفت گذاشت تو اینستا، بعد دربستی گرفت برگشت خونه و بقیه عمرش رو در كنار خانواده با خوبی و خوشی زندگی كرد. قصه ما به سر رسید، سرانه مطالعه كشور به حد نصاب نرسید.

پ.ن: هیچ می‌دانید راه رفتن روی پله برقی آسیب جدی به كمر وارد می‌كند، حتی به كمر شما دوست عزیز؟!


ویدیو مرتبط :
آلیس در سرزمین عجایب - کلاه دار و آلیس

خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :

طنز؛ مصاحبه با آلیس در سرزمین عجایب!


مجله خط خطی:

لطفا خودتان را معرفی کنید.

- به نام خدا، آلیس هستم

آلیس چی؟ نام خانوادگی ندارید؟


- چرا دیگه. همین «در سرزمین عجایب».

متاسفانه «سرزمین عجایب» نام خانوادگی حساب نمی شه.

- جدی؟

بله.

- ای بابا ... می تونم یه مشورت کنم؟

نخیر.


- پس همان آلیس خالی را بنویسید، بدون نام خانوادگی.

بسیار خب. بفرمایید چه شد که وارد ایران شدید؟


- همانطور که می دانید، ما الان مدت 150 سال است که داریم از این سوراخ به آن سوراخ وارد سرزمین های عجیب و غریب مختلفی می شویم. روزی آقای خرگوش سفید رو به من کرد و گفت آلیس! گفتم بله؟ گفت تو سرزمین های عجایب قبلی را با موفقیت پشت سر گذاشتی و اکنون مرحله آخر است.

خب طبیعتا باید به مبارزه با غول مرحله آخر می رفتید. چرا به ایران آمدید؟

- چون سرزمین شما غول مرحله آخر بود!

همین سرزمین عجایبی که در خیابان اشرفی اصفهانی قرار دارد و بوفالو و شترسواری و اینها دارد؟

- نخیر!

پس چی؟

- عزیزم خنگی شما؟ دقت کن دیگه! کشور شما از بس اتفاقات عجیب و غریب در آن می افتد، سرزمین عجایب اصلی است. ما قرار شد یک هفته در تهران زندگی کنیم ولی متاسفانه سه ماه است که اینجا گیر کرده ایم!

چرا گیر کرده اید؟

- ما بعد از یک هفته زندگی در تهران خواستیم از همان سوراخ به سرزمینمان برگردیم که گفتند نمی شود و چون مجرد هستیم باید اجازه ولی داشته باشیم.

بعد شما چه کار کردید؟


- گفتم من آلیس در سرزمین عجایب، یک افسانه هستم و متاسفانه در این 150 سال که از خلق بنده می گذرد، هیچ گاه فرصت نشده که ازدواج کنم!

آنها چه گفتند؟


- گفتندچرا اقدام به تشویش اذهان عمومی می کنی؟! تو بالاخره آلیس هستی یا افسانه؟

بعد شما چه کار کردید؟

- ما هم هیچی دیگه. پرسیدیم خرگوش سفید به عنوان ولی قهری حساب است؟ که گفتند نه!

چگونه می خواهید از این بلاتکلیفی خارج شوید؟

- از آن بلاتکلیفی که خارج شدیم، منتها افتادیم توی یک بلاتکلیفی دیگر!

چطور؟ توضیح دهید. رسم شکل هم نمی خواد.


- بعد از این قضایا من و خرگوش سفید توی روزنامه آگهی دادیم و گفتیم به یک نفر انسان جهت ازدواج نیازمندیم! می خواستیم یک ازدواج صوری انجام بدهیم که بتوانیم با اذن شوهر به سوراخ قبلی برگردیم ولی متاسفانه شوهر صوری از کنترل خارج شد و در نقشش فرو رفت و پیله کرد که همسر و یاورم شو، عروس مادرم شو و از اینجور حرف ها. هر چه ما می گفتیم پسرجان! من مگه همسن تو هستم؟ من آلیس در سرزمین عجایبم و باید برگردم به قصه ها، ولی او گوشش بدهکار نبودو می گفت جادوگر شهر اُز و خاله ریزه هم که باشی، باید بمانی و زندگی کنی، با لباس سفید به خانه آمده ای و با کفن سفید باید بری بیرون! الان هم گیر داده که بیا چندتا بچه بیاوریم و اسم هایشان را بگذاریم سندباد و چوبین و حنا دختری در مزرعه.

من واقعا متاسفم!


- اشکالی ندارد. به هر حال مرحله آخر است و سختی های خودش را دارد!

برداشت خودت را از زندگی در تهران بگویید. در این مدت با چه اتفاقات عجیب و غریبی مواجه شده اید؟

- سرزمین شما خیلی شگفت انگیز است. هر لحظه یک اتفاق عجیب پیش می آید و هر روز یک بمب خبری می ترکد! باور بفرمایید ما در سرزمین های دیگر به راحتی با انتگرال حل کردن سوسک درختی و قلیان کشیدن کرم ابریشم کنار می آمدیم ولی خداوکیلی 20 میلیون شدنپراید و پرتاب کحفش به رئیس مجلس و از این قبیل اتفاقات در سرزمین شما را درک نمی کنیم! حالا با وجود این وضعیت، پیرمردی را دیدیم که می گفت دوشواری نداریم و خیلی هم عالیه! من واقعا این مسائل رو نمی فهمم، شما سختتون نیست اینجا؟

سیاه نمایی نکن خانم محترم! شما از غرب اومدین و معلوم هم نیست در حال پیگیری چه اهدافی هستید. ما دیگه بیشتر از این با شما مصاحبه نمی کنیم. لطفا خداحافظی کنید.

- ولی من حرفام مونده!

من با شما حرفی ندارم، خداحافظی کن! زود ... من مسئولیت دارم. زندگی دارم، زن و بچه دارم!


- خب بابا، عصبانی چرا می شی؟

د می گم خداحافظی کن وگرنه می فرستمت پیش غول مرحله آخرها!

- اوووووه، خب حالا. من از شما و همه مردم عجیب و غریبتون خداحافظی می کنم.

متشکرم از اینکه وقتتان را در اختیار ما قرار دادید!


- باشه! متشکر باش!