سرگرمی


2 دقیقه پیش

تصاویری که شما را به فکر فرو می‌برد (34)

یک عکس، یک طرح یا یک نقاشی؛ بعضاً چنان تاثیری روی بیننده دارد که شنیدن ساعت ها نصیحت و یا دیدن ده ها فیلم نمی‌تواند داشته باشد. هنرمندانی که به ساده ترین روش ها در طول تاریخ ...
2 دقیقه پیش

دیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماه

دیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماه وبسایت عصرایران: نماز تراویح مسلمانان اندونزی در نخستین شب آغاز ماه رمضان – آچهمعترضان عوارض زیست محیطی یک پروژه انتقال آب در کاتالونیا ...

ضرب المثل هرچه می‌گویم نر است می‌گوید بدوش



ضرب المثل قدیمی, گاو نر

داستان ضرب المثل هرچه می‌گویم نر است می‌گوید بدوش

 

مورد استفاده:
به كسی گفته می‌شود كه اصرار زیاد به كار غیرممكن دارد.


در دوره‌ای كه نادر افشار پادشاه ایران بود، حكایت‌های جالبی نقل شده است. نادرشاه مرد جنگ بود و بیشتر عمر خود را صرف لشكركشی‌های مختلف كرد و تا توانست تمام ایران را تحت فرمان خود درآورد و حتی به كشورهای همسایه‌ی خود نیز لشكركشی كرد و آنها را هم تحت اطاعت خود درآورد. از جمله هند كه آن موقع كشوری بزرگ با ذخایر فراوان طلا و نقره و انواع جواهرات و الماس بود. نادر غنایم فراوانی از این حمله‌ها جمع آوری كرد و به ایران آورد.


در یكی از جنگ‌هایی كه نادر با شورشیان داخلی ایران داشت، چون نادر جوان بود و تجربه‌ی كافی در جنگ نداشت، دشمن در منطقه‌ای كمین كرد و از پشت به سپاه او حمله كرد نادر توان دفاع از پشت سر را نداشت و غافلگیر شد. سربازانش یكی پس از دیگری با ضربات دشمن از پای درمی‌آمدند و می‌رفت تا نادر با سپاهیانش در این جنگ شكست بخورند. اما در آن حال چاره‌ای به ذهنش رسید و دستور عقب نشینی داد تا پس از آرایش دوباره سپاه با یك نقشه و طرح جدید وارد جنگ شوند.


ولی دشمن كه دید شكست سپاه نادر نزدیك است و تعداد كمی از سپاهیانش باقی مانده‌اند اجازه عقب نشینی به آنها نداد. هركس می‌خواست از میدان جنگ عقب نشینی كند را دنبال می‌كرد یا اینكه با ضربه‌ای او را از پای درمی‌آوردند.
در این میان نادرشاه به كمك عده‌ای از نزدیكانش توانست به سمت بیابان فرار كند. نادر آنقدر دوید تا مطمئن شد كسی او را دنبال نمی‌كند و به حدی دور شده كه به راحتی نمی‌توانند او را پیدا كنند. كم كم تشنگی و گرسنگی باعث ضعف او می‌شد كه از دور روستای كوچكی را دید. جان دوباره‌ای گرفت به امید نجات یافتن از این شرایط به هر نحوی كه بود خود را به آن روستا رساند.
نادر به اولین خانه‌ای كه رسید در زد. پیرزنی در را باز كرد و وقتی او را ضعیف و ناتوان دید به خانه‌اش راه داد. نادر همان وسط اتاق افتاد. دیگر توان حركت نداشت. به سختی شروع به حرف زدن كرد و گفت: پیرزن! من نادرشاه، پادشاه ایران هستم هرچه در خانه برای خوردن و آشامیدن داری برایم بیاور.


پیرزن كه اصلاً او را نمی‌شناخت با بی‌تفاوتی گفت: هركسی می‌خواهی باشی، باش! تو میهمان من هستی و من در حد توانم از میهمانم پذیرایی می‌كنم. نادر گفت: هرچه تو می‌گویی. من گرسنه و تشنه‌ام چیزی برای من بیار. پیرزن گفت: حالا غذایی برای خوردن ندارم ولی آب هست برایت می‌آورم. پسر من خاركن است. بارش را امروز به شهر برده تا بفروشد و با پولش آرد بخرد تا من نان بپزم. اگر صبر كنی تا پسرم بیاید نان هم دارم و كوزه‌ی آب را جلوی نادر گذاشت.


نادر كه خیلی تشنه بود سریع ظرفی را پر از آب كرد و سر كشید. در همین حین صدای گاوی را شنید از پیرزن پرسید این مگر صدای گاو نیست؟ پیرزن گفت:‌بله. گفت: خوب برو مقداری شیر بدوش بیاور تا من بخورم.
پیرزن گفت: گاو من نر است. اگر ماده بود و شیر داشت خودم می‌دوشیدم و می‌آوردم با هم بخوریم.


نادرشاه كه بی‌نهایت خودرأی بود و حرف حساب سرش نمی‌شد، اصرار می‌كرد كه من این چیزها سرم نمی‌شود و من گرسنه‌ام برو برای من شیر گاو را بدوش و بیاور.
پیرزن گفت: حالا فهمیدم كه تو پادشاهی. حتماً به زیردستانت هم مثل من حرف ناحسابی زدی كه حالا در این بیابان گرسنه و تشنه رهایت كردند. من می‌گویم نر است، تو می‌گویی بدوش.
منبع :rasekhoon.net


ویدیو مرتبط :
من از که گویم غیر تو .. در هرچه میبینم تویی

خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :

ضرب‌المثل‌ هرچه پیش آید خوش آید



انواع ضرب المثل, داستان ضرب‌المثل‌ هرچه پیش آید خوش آید

داستان ضرب المثل هرچه پیش آید خوش آید

 

مردم هرگاه گرفتار مساله یا با رویدادهایی در ظاهر ناخوش آیند روبه رو می شوند ، اغلب با داد و فریاد بر شانس بد خود لعنت می فرستند غافل از اینکه این اتفاق به ظاهر ناخوشایند و یا به عبارت دیگر " بد شانسی " بدون حکمت نبوده و بهر حال دلیلی داشته که شاید بعدها متوجه آن شویم.

 

روزی گله ای از گوزن ها از جنگلی به سرعت عبور می کردند که تا غروب نشده و هوا رو به تاریکی نرفته به محل زندگی یا لانه های خود بازگردند اما یکی از گوزن های نر براثر سرعت زیاد بی اندازه و کمی تاریک شدن جنگل ، چشم هایش به دقت کار نکرد و به قول معروف نتوانست " راه را از چاه " تشخیص دهد و شاخ های بلندش در میان شاخه های درختی تناور گیر کرد و هرچه تلاش کرد نتوانست خود را از دام به رهاند .


این گوزن که همراه خانواده اش در جنگل زندگی می کرد و از اینکه زندگی خوبی داشتند همیشه خوشحال بود و بیشتر گوزنها به زندگی صمیمی و خوب این خانواده حسرت می بردند ، گوزن دیگر خسته شده و همسر و بچه هایش نیز برای نجات پدر از این دام تلاش زیادی کردند اما نتوانستند پدر را نجات دهند .
گوزن پدر در این موقعیت گویی گذشته را از یاد برده و زندگی خوب در کنار خانواده اش را فراموش کرده بود و با خود می گفت : چقدر من بد شانسم ، اصلا از اول شانس نداشتم و چقدر بد بخت و بیچاره ام .


گوزن سپس به خانواده اش گفت : شما بازگردید شاید بتوانم تا فردا خود را رها کنم ، اما همسر و فرزندانش گفتند : " هرگز چنین کاری نمی کنیم و ما تا صبح پیش تو می مانیم ."
صبح خیلی زود یک چوب بر از آن محل عبور می کرد وقتی دید گوزن در میان شاخه های درختی تنومند گیر کرده و خانواده اش غم زده در کنارش ناظر گرفتاری پدرشان هستند ، دلش به رحم آمد و به سرعت بازگشت تا اره و تبر خود را از خانه بیاورد ، چوب بر ،شاخه ها و برگ ها راقطع کرد و گوزن را رهانید ، گوزن و خانواده اش خیلی خوشحال و مسرور شدند و گوزن نر همراه خانواده اش بلافاصله به محل زندگی خود بازگشتند و پس از دقایقی متوجه شدند که شب گذشته یک گله شیر گرسنه و خشمناک به محل زندگی گوزن ها در یکی از مناطق جنگل حمله برده و تقریبا تمام گوزن ها و جانداران دیگری را که نزدیک آن محل زیست می کردند از بین برده و جانداری در این محل باقی نمانده است اما گوزن و خانواده اش بخاطر در دام افتادن پدر از حمله شیرها مصون مانده و به زندگی خود ادامه دادند .
منبع:bazneshaste.com