سرگرمی
2 دقیقه پیش | تصاویری که شما را به فکر فرو میبرد (34)یک عکس، یک طرح یا یک نقاشی؛ بعضاً چنان تاثیری روی بیننده دارد که شنیدن ساعت ها نصیحت و یا دیدن ده ها فیلم نمیتواند داشته باشد. هنرمندانی که به ساده ترین روش ها در طول تاریخ ... |
2 دقیقه پیش | دیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماهدیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماه وبسایت عصرایران: نماز تراویح مسلمانان اندونزی در نخستین شب آغاز ماه رمضان – آچهمعترضان عوارض زیست محیطی یک پروژه انتقال آب در کاتالونیا ... |
ضربالمثل هرچه پیش آید خوش آید
داستان ضرب المثل هرچه پیش آید خوش آید
مردم هرگاه گرفتار مساله یا با رویدادهایی در ظاهر ناخوش آیند روبه رو می شوند ، اغلب با داد و فریاد بر شانس بد خود لعنت می فرستند غافل از اینکه این اتفاق به ظاهر ناخوشایند و یا به عبارت دیگر " بد شانسی " بدون حکمت نبوده و بهر حال دلیلی داشته که شاید بعدها متوجه آن شویم.
روزی گله ای از گوزن ها از جنگلی به سرعت عبور می کردند که تا غروب نشده و هوا رو به تاریکی نرفته به محل زندگی یا لانه های خود بازگردند اما یکی از گوزن های نر براثر سرعت زیاد بی اندازه و کمی تاریک شدن جنگل ، چشم هایش به دقت کار نکرد و به قول معروف نتوانست " راه را از چاه " تشخیص دهد و شاخ های بلندش در میان شاخه های درختی تناور گیر کرد و هرچه تلاش کرد نتوانست خود را از دام به رهاند .
این گوزن که همراه خانواده اش در جنگل زندگی می کرد و از اینکه زندگی خوبی داشتند همیشه خوشحال بود و بیشتر گوزنها به زندگی صمیمی و خوب این خانواده حسرت می بردند ، گوزن دیگر خسته شده و همسر و بچه هایش نیز برای نجات پدر از این دام تلاش زیادی کردند اما نتوانستند پدر را نجات دهند .
گوزن پدر در این موقعیت گویی گذشته را از یاد برده و زندگی خوب در کنار خانواده اش را فراموش کرده بود و با خود می گفت : چقدر من بد شانسم ، اصلا از اول شانس نداشتم و چقدر بد بخت و بیچاره ام .
گوزن سپس به خانواده اش گفت : شما بازگردید شاید بتوانم تا فردا خود را رها کنم ، اما همسر و فرزندانش گفتند : " هرگز چنین کاری نمی کنیم و ما تا صبح پیش تو می مانیم ."
صبح خیلی زود یک چوب بر از آن محل عبور می کرد وقتی دید گوزن در میان شاخه های درختی تنومند گیر کرده و خانواده اش غم زده در کنارش ناظر گرفتاری پدرشان هستند ، دلش به رحم آمد و به سرعت بازگشت تا اره و تبر خود را از خانه بیاورد ، چوب بر ،شاخه ها و برگ ها راقطع کرد و گوزن را رهانید ، گوزن و خانواده اش خیلی خوشحال و مسرور شدند و گوزن نر همراه خانواده اش بلافاصله به محل زندگی خود بازگشتند و پس از دقایقی متوجه شدند که شب گذشته یک گله شیر گرسنه و خشمناک به محل زندگی گوزن ها در یکی از مناطق جنگل حمله برده و تقریبا تمام گوزن ها و جانداران دیگری را که نزدیک آن محل زیست می کردند از بین برده و جانداری در این محل باقی نمانده است اما گوزن و خانواده اش بخاطر در دام افتادن پدر از حمله شیرها مصون مانده و به زندگی خود ادامه دادند .
منبع:bazneshaste.com
ویدیو مرتبط :
ضرب المثل ترکی خراسان
خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :
ضرب المثل اگر گاوت خوش خوراك شد سرت را بگذار بخسب
در زمانهای قدیم مردی بود كه چهل سالش شده بود و هنوز زن نگرفته بود. كار و بارش چاق بود. گاو زراعتی، گاو شیرده، گله گوسفندی، انبار گندمی، برنجی، اسب، مال و مكنت، اسباب و اثاث خانه، خلاصه همه چیز داشت.
اما به هر مجلسی كه میرفت و به هر جا كه میرسید مردم عوض احوالپرسی به او میگفتند: «خب! كی خدا بخوا عروسی میكنی؟ كی میخوای زن بسونی بیاییم شیرینی بخوریم؟» و از این حرفها. اینقدر گفتند و گفتند كه مرد بیچاره برای اینكه از شر حرف مردم خلاص بشود رفت و زنی گرفت.
اما بختش یاری كرد و زن شكمو و خوش خوراكی گیرش آمد! این زن عوض اینكه به كارهای خانه برسد و جارو كند و لباس بشورد و غذا بپزد سه چهار تا جیب به لباسش دوخته بود و همیشه این جیبها پر از تنقلك و چیزهای خوردنی بود از صبح كه پا میشد همینطور ماشاالله دهنش رو بود تا ظهر، تازه برای ظهر هم اگر میخواست چیزی بپزد باز از نپختهاش میخورد تا بپزد. بعد از ناهار هم همینطور توجیبیهاش را میجوید و برای زنهای همسایه حرف میزد تا عصر، شامم مثل ناهار هیچوقت پهلوی شوهرش چیزی نمیخورد.
هرچه شوهر بدبخت اصرار میكرد كه چیزی بخورد میگفت: «خوراكم كجا بود؟ منم خدا مثل بعضی از زنها سیلم كرده».
دو سه سالی گذشت. مرد بیچاره دید هستیاش از دست رفت. گله رفت، دكان رفت، گاوهای شیرده رفت و انبار گندمی و برنجی به سر سال نمیرسد و هرچه بود رفت و در «چه بكنم» دچار شد.
ایندفعه مردم كه به او میرسیدند میگفتند: «ماشاالله؟ عجب زن خوش خوراكی به چنگ آوردی، ده تا دكان آجیلفروشی كمتونه». به سال چهارمی نرسیده بود كه یك بار میهمانی براشان آمد. مرد زود یك مرغ چاق خرید و سرش را برید و به زنش داد و گفت: «این میهمان برای من خیلی عزیز است یك شام خوبی بپز».
تا مرد ایستاده بود یك من برنج از تو خانه آورد و شروع كرد با مردش صحبت كردن و با خودش میگفت: «چه بپزم؟ چه نپزم؟» و همینطور كه داشت برنج پاك میكرد یك مشت هم تو دهنش میریخت و میجوید. مرد تو فكر رفته بود و نگاه میكرد و با خودش میگفت: «ما یك نفر میهمان داریم این زن این همه برنج را برای كی میخواد؟» زن هم كه داشت برنج پاك میكرد، هم پاك میكرد، هم تند و تند برنجهای خشك را میجوید. مرد، آنقدر اوقاتش تلخ بود كه طاقت نیاورد بایستد و رفت.
عاقبت میهمانشان آمد و موقع شام خوردن شد. مرد دستور شام داد و زن كم خوراك! فوری شام حاضر كرد و خودش رفت كنار. مرد دید مرغ نصفه است و شام هم شام آن برنج عصری نیست خیلی اصرار كرد به زنش كه: «بیا شام بخور میهمونمون غریبه نیست». زن هم گفت: «نمیتونم بخورم شما بخورین».
میهمان بدبخت هم كه از قضیه خبر نداشت هی میگفت: «دده بیا شام بخور» مرد دیگر طاقت نیاورد رفت و دیگ غذا را آورد. خدا بده بركت، دیگ پر پلو بود و روش هم نصفه مرغ و خورشت بود.
مرد از دق دلش به میهمانشان گفت: «این زن بدبخت من هیچ خوراكی نداره!» و به زنش اشاره كرد و گفت: «بیا این شام ما واسی تو و آن دیگ برای ما!» زن جلو میهمان چیزی نگفت و از اتاق بیرون رفت.
مرد بیچاره كه از هستی فارغ شده بود چون پیش اهل محل و اطراف آبرو داشت نتوانست زنش را طلاق بدهد و یك دست رختخواب با خودش برداشت و رفت. هرجا كه میرسید و میدید كه كسی دارد از زندگی خودش تعریف میكند او میگفت:
«اگه گوت خوش خوراك شد سرت بنه بخوس»
«اگه زنت خوش خوراك شد جلت وردار در رو»
منبع:iketab.com