سرگرمی


2 دقیقه پیش

تصاویری که شما را به فکر فرو می‌برد (34)

یک عکس، یک طرح یا یک نقاشی؛ بعضاً چنان تاثیری روی بیننده دارد که شنیدن ساعت ها نصیحت و یا دیدن ده ها فیلم نمی‌تواند داشته باشد. هنرمندانی که به ساده ترین روش ها در طول تاریخ ...
2 دقیقه پیش

دیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماه

دیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماه وبسایت عصرایران: نماز تراویح مسلمانان اندونزی در نخستین شب آغاز ماه رمضان – آچهمعترضان عوارض زیست محیطی یک پروژه انتقال آب در کاتالونیا ...

روایت خواندنی از چاپخانه های قدیمی تهران


در دنیای بدون چاپ حتما نویسنده ها بی کار هستند و عاجز از اینکه بخواهند رویاهایشان را با آدمهای دنیا تقسیم کنند و یا احتمالا مثل هزارسال پیش تا الان کتابخوانی همچنان جزیی از تفریح مردم حساب می ­آمد.

وبسایت مجله مهر: دنیا بدون چاپ چیزی عجیب و غریب است و کافی است فقط برای چند لحظه آن را در ذهنتان تصور کنید. دنیایی که در آن خواندن و نوشتن حتما یک آرزوی دور از دسترس است.

روایت خواندنی از چاپخانه های قدیمی تهران

در دنیای بدون چاپ حتما نویسنده ها بی کار هستند و عاجز از اینکه بخواهند رویاهایشان را با آدمهای دنیا تقسیم کنند و یا احتمالا مثل هزارسال پیش تا الان کتابخوانی همچنان جزیی از تفریح مردم حساب می ­آمد. دیگر نه خبری بود از روزنامه های جور و واجور و نه از هفته نامه­ های رنگ به رنگ؛ برای همین است که می­ شود گفت چیزی بیشتر از پانصد سال پیش حتی خود یوهانس گوتنبرگ هم نمی دانست که با اختراع و ساخت آن دستگاه عجیب و غریبش دنیا را جادو خواهد کرد.

این ماجرا برایمان بهانه خوبی شد تا به سراغ یکی از قدیمی ترین چاپخانه­ های تهران برویم جایی که درآن با «علی­‌اصغر شادمانی» و چاپخانه قدیمی اش می­ شود بین بوی ورق ها و حال وهوای کاغذی سی چهل سال پیش قدم زد.

برای پیدا کردن رد و نشان تهران قدیم و رسیدن به جایی که در آن می­ شود تکه های باقیمانده از حال وهوای سی چهل سال قبل را احساس کرد باید به سراغ یکی از خیایان های پر جنب جوش شهر رفت.جایی که انگار از اول اتمسفرش را با دنیای کاغذها پر کرده اند از آگهی های تبلیغاتی برای پایان­‌نامه،مقاله و ترجمه که از سروکول خیابان بالا می ­روند گرفته تا دکه ­های روزنامه و کتابفروشی هایی که کنار هم ردیف شده اند و به دنبالش بهانه خوبی را برای قدم زدن به دانشجویان و اهالی فرهنگ داده اند.

روایت خواندنی از چاپخانه های قدیمی تهران

باید خیابان دوازده فروردین را تا میانه طی کنیم تا لابه لای ساختمان های نوساز و قدیمی چشممان به تابلوی قدیمی «چاپخانه شادیران» بی­افتد و بفهمیم که راه را درست آمده ایم.به محض ورود اولین چیزی که به استقبالمان می آید بویی است که می ­پیچد توی دماغمان؛ چیزی شبیه بوی تینر و تلفیقی از کتاب های نو که هوایش تمام چاپخانه را پر کرده است. وارد چاپخانه که می ­شویم اولین چیزی که قاب رو به رویمان را پر می ­کند دستگاه بزرگی است که فضای سرتاسری سالن را گرفته است دستگاهی که هیبتش آنقدر بزرگ هست که حین کار کردن صدایش تماما زیرصدای همه حرف هایمان باشد. حالا سراغ شادمانی مسئول چاپ خانه را می گیریم.

کتاب های درسی را با دست مینویسند

نمی گذارد ما سوال بپرسیم. خودش شروع می کند به خاطره گویی. از ۱۳ سالگی شروع میکند و کمی عقب تر.از وقتی که کتاب های درسی را میدید و برایش جای تعجب بود که چه کسانی نشسته اند و این کتاب ها را نوشته اند و بیشترین تعجب برای این بود که چه تبحری در آنها وجود دارد که همه نوشته ها شکل هم در آمده اند. این شاید اولین جرقه هایی در ذهن دوران کودکی اش بود که باعث شد مقوله چاپ به اولین علاقه اش تبدیل شود.وقتی دوران ابتدایی یا همان به قول خودشان ششم را تمام میکند به خاطر مریضی پدرش مجبور میشود درس را رها کند. به عنوان پسر بزرگ و اولین فرزند خانواده بار زندگی را بر دوشش میگذارد. یکی از دوستان پدرش او را به چاپخانه میبرد و این کار او را به عشق دوران کودکی اش میبرد. پیشرفت توی چاپخانه برایش آنقدر زود طی میشود که بعد از گذشت یک ماه مسئولیت صفحات آگهی را به دست میگیرد. هنوز هم آنقدر از این کار لذت میبرد که موقع تعریف کردن خاطراتش خنده از روی لب هایش کنار نمیرود و با افتخار میگوید من از  ۸ صبح تا سه بعد از نصف شب چاپخانه بودم و پای دستگاه ها می ایستادم. میخندد و میگوید شاید باورتان نشود. ولی برای من موقعیت هایی در آنجا پیش آمد که کم کم به درجه مدیریت رسیدم. و در سن ۱۸ سالگی مدیریت شعبه دیگر همین چاپخانه را بر عهده گرفتم. و نزدیک دوازده نفر حروف چین با سن های چهل و پنجاه سال زیر دست من کار میکردند.

روایت خواندنی از چاپخانه های قدیمی تهران

عکاس خبری کیهان

با آنکه کامل وقتش را برای چاپخانه گذاشته بود و زندگی اش را پای دستگاهای چاپ می گذارند ولی با تاکید به ما گفت: من دوباره به مدرسه برگشتم. دوسالی را شبانه دبیرستان مروی درس خواندم. ولی فشار کار اجازه نداد ادامه دهم و مجبور شدم برای همیشه با درس خداحافظی کنم. ۲۴ سالش که می شود مسیرش به سمت کیهان و عکاسی تغییر می کند. و عکاس ورزشی بازی های آسیایی می شود. با آنکه همه آن را در کیهان با عکاس خبرنگار می شناسد اما دلش طاقت نمی آورد و کار فنی مجله کیهان ورزشی را به دست می گیرد و به کار سابقش بر می گردد. طراحی مجله را تغییر می دهد و این باعث می شود که پرویز مصباح زاده توجه اش جلب شود و از علی اصغر شادمانی بخواهد صفحات روزنامه کیهان را هم تغییر بدهد. انگشت اشاره اش را با تاکید به سمت ما حرکت می دهد و می گوید: با اینکه من سابقه داشتم ولی برای تغیر دادن صفحات روزنامه با روزنامه های قدیمی شروع کردم و دستی ایده هایم را پیاده  می کردم. مثلا با قیچی تیترها و نوشته ها را می بریدم و روی یک صفحه می چیدم. مصابح زاده کارهای دستی ام را پسندید و از آن به بعد من به عنوان بخش فنی روزنامه کیهان مشخص شدم. در همان زمان ها یک دفتر فنی در خیابان جمهوری باز کردم. بعد از روزنامه به دفتر یک سر می زدم و بعد هم می رفتم سمت روزنامه رستاخیز. من آن موقع سردبیر میزگرد روزنامه رستاخیز شده بودم. نمی خواستم وقت خالی داشته باشم. برای همین تا جایی که می توانستم کار می کردم. ساعت ۲ از روزنامه به دفتر می رفتم و بعد از دفتر به سمت روزنامه رستاخیز می رفتم.

سفر به مصر

یک دفعه می زند زیر خنده و می گوید: الان با خودتان فکر می کنید من خالی می بندم. ولی من در همین اوضاع و لا به لای تمام کارهایم وزرش هم می کردم. در همان زمان ها رئیس فدراسیون بستکبال با من خیلی رفیق شده بود و من را خیلی قبول داشت. از من خواست تا سمت روابط عمومی فدراسیون بستکبال را قبول کنم. من هم قبول کردم و چون قبل از آن کار خبری کرده بودم و دوستان خبرنگار هم زیاد داشتم خبرهای بسکتبال را به طور کامل پوشش می دادم. پوشش خبرهای من به جایی رسید که خبرهای حوزه بسکتبال در صدر تمام خبرها قرار گرفت. این داستان باعث شد تا شاخک های دیگر مدیران حرکت کند و همه سوال می کردند روابط عمومی فدراسیون بستکبال چه کسی است. این پرس و جو ها به جایی رسید که مدیر فدراسیون شنا از من خواست تا رئیس روابط عمومی آنجا شوم. این سمت جدید من همزمان شد با سفر گروه ورزشی به مصر که برای اولین بار اتفاق افتاده بود. من هم همراه آنها به مصر رفتنم و حدود بیست روز در مصر مهمان بودیم.

روایت خواندنی از چاپخانه های قدیمی تهران

از دست ساواک فراری بودم

وقتی به زمان انقلاب می رسد بیشترین انرژی را برای تعریف کردن می گذارد. از فعالیت هایش در آن زمان میگوید. از کیفی که همیشه پر بود از اطلاعیه های امام خمینی و از نوار کاست های صحبت های امام که برای همه اعضای روزنامه کپی می کرد. همه را مو به مو برای ما تعریف می کند و نمی گذارد چیزی از قلم بیفتد. حتی از وقتی که از دست ساواک فرار می کند و مدت زیادی قید روزنامه را می زند. بعد از انقلاب سنش برای کار خبری کردن بالا می رود و می خواهد دوباره به فضای چاپ خانه برگردد. دلش هوای دوران کودکی اش را می کند. آن زمانی هایی که بیش تر از دوازده ساعت پای دستگاه های چاپ می ایستاد.دلش برای صدای مداوم آن دستگاه های عظیم تنگ شده بود. همین دلتنگی ها بهانه ای می شود تا به دنبال مجوز برای تاسیس یک چاپخانه برود. خودش را با سابقه ۲۵ سال خدمت بازنشسته می کند. همزمان با بازنشسته شدن مجوز چاپخانه برایش صادر می شود. درسن ۵۲ سالگی آخرین سمت خودش را دریافت می کند.«علی اصغر شادمانی مدیر چاپخانه شادایران»

روایت خواندنی از چاپخانه های قدیمی تهران

اینجا حکم فرزندم را دارد

حرف هایمان که تمام می شود همراه ما می آید تا با هم در چاپخانه اش گشت بزنیم. با افسوس به دستگاه هایش نگاه می کند و می گوید: یک زمانی اینجا بالای بیست نفر کار می کردند. اما الان چی؟ این چاپخانه دیگر برای من سودی ندارد. اما فقط علاقه است که باعث شده من اینجا را نگه دارم. اینجا مثل بچه ام می ماند. چطور می توانم بفروشمش؟ تا الان هم هر روز غصه اش را می خورم که چرا به این روز افتاده است. علاوه بر این چندین نفر دارند از اینجا نان می خورند. به همین راحتی نیست که من در اینجا را تخته کنم. گاهی بچه هایم به من می گویند که از ایران برویم. اما من می گویم: هر جا بروم گروگان هستم. وحشت دارم. بیگانه هستم. درست است شاید امکانات زندگی ام بیشتر شود. اما آخرش من مال آنجا نیستم.


ویدیو مرتبط :
اردو تهران چاپخانه تهران سال 1386

خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :

روایت کوچه‌ای که خانه‌ها و درخت‌هایش قرینه هستند و قدیمی‌ترین پیتزا فروشی تهران را دارد



اخبار,اخبار اجتماعی ,قدیمی‌ترین پیتزا فروشی تهران

 

زیر آفتاب بعدازظهر چرت می‌زنند.‌ با شکم‌های ورقلمبیده و صورت‌های رنگ پریده. در کوچه باد می‌آید و برگ‌های درختان گرمادیده تابستان در آسمان تهران می‌چرخد، می‌رقصد و روی شانه‌هایشان می‌افتد. باد بیاید یا نه، آفتاب باشد یا نه؛ آنها همان جای همیشگی در میانه کوچه، رو‌به‎روی هم ایستاده‌اند: چشم در چشم... شانه به شانه.

آنها تنها نیستند. خانه‌های کوچه لولاگر، دوقلوهای روبه‌روی هم از سال‌های دور، از همان وقتی که تهران تازه تهران شده بود در همین نقطه از جغرافیای پایتخت چشم‌هایشان را باز کردند. همین جا قد کشیدند و حالا هم عمری است، زندگی برایشان هر روز از همین نقطه و در میانه همین کوچه شروع می‌شود. خانواده شش نفره خانه‌ها، هفتاد و چند ‌سال است در همین کوچه زندگی می‌کنند، کوچه‌ آنها اما شبیه هیچ‌کدام از کوچه‌های این شهر نیست و در دو طرف درهایی دارد که حالا گذر زمان رنگ و رویشان را برده اما معلوم است که روزگاری آبی بودند، آبی زنگاری. درِ کوچه در ورودی اصلی، بزرگ‌تر است و هنوز هم شبها آن را می‌بندند.‌ کوچه در انتهایی‌ترین نقطه‌اش، باریک‌تر می‌شود و در همان باریکه دو در فلزی کوچک هست که چند سانتیمتر در آسفالت فرو رفته‌اند و حالا دیگر سال‌هاست که باز و بسته نمی‌شوند.

کوچه ای که در دارد
کوچه لولاگر در خیابان نوفل‌لوشاتو در تهران، جزو معدود کوچه‌هایی است که هنوز در دارد. عابران و آدم‌های پیاده، آنها که گاهی گذرشان به این نقطه از تهران می‌افتد، وقتی به این درهای قدیمی می‌‎رسند، برای چند لحظه‌ هم که شده می‌ایستند و لابد در ذهنشان کوچه‌های دَردارِ تهران را در سال‌هایی نه خیلی دورتر از این روزها تصویر می‌کنند، اما آنچه کوچه لولاگر را به کوچه‌ای منحصربه‌فرد تبدیل کرده، نه این درها بلکه معماری منحصربه‌فرد خانه‌های این کوچه است.

٦ خانه که در دو سوی این کوچه کنار هم نشسته‌اند دو به دو شبیه همند؛ دوقلوهایی که یک قُل این سوی کوچه و یک قُل آنسو نشسته است. هر پنجره‌ای روبه‌روی پنجره‌ای شبیه به خودش گشوده می‌شود و هر دری یک درِ مشابه خود دارد و دستانی که در سال‌های دور طرح و نقشه خانه‌های این کوچه را کشیده‌اند نه فقط در ظاهر که در جزیی‌ترین ویژگی‌ها حتی این سو و آنسوی کوچه را همسان کردند؛ نه فقط صورت خانه‌ها که حتی درختان حیاط متقارن و با تعداد مشابه و در نقاط مشابه کاشته شده‌اند.

این خانه‌ها با دیوارهای آجری که مثل آینه‌های روبه‌رویند و با درها و پنجره‌هایی که انگار با هم در گفت‌وگویی مداومند ٧٥‌سال پیش در دوران پهلوی اول ساخته شده؛ زمانی که دو برادر تصمیم گرفتند در این کوچه سکونت کنند و خانه‌هایشان را شبیه هم بسازند و کار را سپردند به استاد «حسن بنّّا»، از معماران بنام ایران که حالا هم، با دست خطی ساده، نامش را روی سرستون یکی از خانه‌های کوچه نوشته‌اند: «یادگار استاد حسن بنا» و تاریخ زده‌اند: «چهارم، شهریور ١٣١٩». خانه‌هایی که او طرح و نقشه‌شان را برای این کوچه کشیده اغلب دو تا سه طبقه‌اند.

اولین و آخرین پلاک‌های کوچه را با آجرهای بهمنی ساخته‌اند و خانه‌هایی که در میانه کوچه قرار دارند نمای سیمانی دارند که روی آنها طرح‌های ظریفی نقش بسته. نگاهی دقیق به این خانه‌ها نشان می‌دهد نمای آنها در گذشته رنگی بوده با ترکیبی از رنگ‌های نارنجی و زرد مایل به خردلی نقاشی شده بوده که در گذر زمان آفتاب رنگ از رخسار خانه‌ها پرانده است.

 

هنوز اما اگر زیر پنجره دایره‌ای شکل خانه‌های میانه کوچه بایستید، سرستون‌های زیر این پنجره که کمتر آفتاب خورده‌اند زرد و نارنجی‌اند و روی یکی از همان‌هاست که دستی نوشته این ساختمان یادگاری از استاد حسن بنّاست. البته کاملا پیداست که این نوشته و تاریخ ساخت را بعدها روی این ستون ثبت کرده‌اند و بعید است آدمی به سلیقه استاد حسن بنا، چنین ناشیانه روی یکی از ستون‌های خانه تاریخ گذاشته باشد. ‌این تاریخ احتمالا پاسخی است، برای آنها که می‌آیند و زیبایی این کوچه چشمشان را می‌گیرد. آنها که بعد می‌ایستند و می‌پرسند که قصه این کوچه چیست و ساخت این خانه‌ها کار کیست؟

لولاگرها
قصه کوچه لولاگر، قصه زندگی خانواده‌ای است که کوچه به نام آنهاست: «لولاگرها». چند نسل از آنها از همان وقتی که این خانه‌ها را ساختند تا همین امروز در این کوچه زندگی کردند و هنوز هم مانده‌اند. نسل اول دو برادر بودند که در زمان پهلوی اول تصمیم گرفتند در این کوچه خانه‌هایی شبیه به هم داشته باشند.

لولاگرها که این کوچه به نام آنها و شهرت خانه‌هایشان بر سر زبان‌هاست، جزو خانواده‌های معروف و متمول زمانه خود بودند، همین هم بود که در شهر کوچه‌ای را انتخاب کردند و آن‌طور که می‌خواستند ساختند و اول و آخرش هم دری گذاشتند که جایی شود برای زندگی اختصاصی با خانه‌های اختصاصی و معماری اختصاصی.

نام لولاگرها اما فراتر از این کوچه و ورای سیمای چشم‌نواز این خانه‌ها که این روزها البته فرسوده و رنگ پریده و ترک برداشته‌اند، در تهران شناخته شده است. تهران نام لولاگر را نه فقط به نام یکی از کوچه‌هایش که به نام یکی از مشهورترین واقفانش به خاطر می‌آورد: «حاج باقر لولاگر»؛ یکی از همان دو برادری که بانی ساخت این کوچه و خانه‌های دوقلو بود و بخشی از اموالش را وقف ساخت بیمارستان و مسجدی کرد که حالا هر دو به نام اوست: «بیمارستان و مسجد جامع لولاگر». همین چند‌ سال پیش هم فهیمه لولاگر، دختر حاج باقر، چند خانه دیگر در حاشیه همین بیمارستان را وقف آن کرد.

خانواده لولاگرها آنها که سال‌ها پیش در این کوچه رویایی و خانه‌های منحصر به فردش زندگی می‌کردند، حالا در تهران و تعدادی هم در دیگر کشورها پراکنده شده‌اند اما سکونت خاندان لولاگر در کوچه لولاگر هنوز ادامه دارد. لولاگرهایی که ساکنان بخشی از خانه‌های تاریخی این کوچه متقارن هستند، فرزندان یکی از دو آن برادری هستند که خانه‌های سمت راست کوچه را در اختیار داشته است.

 

این سه برادر هرکدام در یکی از خانه‌هایی که میراث پدری آنهاست زندگی می‌کنند و همه آنها هم پیرمردانی سالخورده‌اند که گذر زمان و شاید هم پیری حال و حوصله‌ای برایشان نگذاشته که بنشینند و قصه این کوچه را روایت کنند. صدای زنگ یکی از خانه‌ها که بلند می‌شود - از همان زنگ‌های سوت بلبلی قدیمی است - یکی از لولاگرها در را باز می‌کند، سیما و صدا و لحن کلامش شبیه آدم‌های قدیمی است. با محاسن بلند خاکستری و صورت سرخ و سفید می‌پرسد که هستید و در را که باز می‌کند یک جمله بیشتر نمی‌گوید: «مریضمو نای حرف زدن ندارم. ببخشید...»

پیتزا داود
بازماندگان خانواده لولاگر اگرچه روایتگران خوبی از تاریخ این کوچه نیستند اما تداوم سکونت همان‌ها در این کوچه و نگه‌داشتن خانه‌های پدری‌شان است که سبب شده کوچه لولاگر مثل خیلی دیگری از کوچه‌ها و خاطره‌های تهران هنوز زیرپای بولدوزرها با خاک یکسان نشده باشد. این را «آقا داود»، می‌گوید و بعد چهارپایه قرمز رنگش را می‌گذارد کنار در مغازه و نگاهش را می‌دوزد به چشمانت: «نمی‌گذارند این کوچه خراب بشه. نگذاشتند، یعنی ما نگذاشتیم. مگر می‌گذاریم خراب کنند و بسازند؟»

او یکی از قدیمی‌ترین ساکنان این کوچه است و به روایت خودش یازدهم بهمن ‌سال ٤٠، همین جا اولین پیتزا فروشی ایران را در مغازه‌ای کوچک در همین خیابان به راه انداخت. «آقا داود»، با موهای سفید و چشمان سیاه براق و لبخندی که از جنس لبخندهای آدم‌های قدیمی تهران است، کالباس‌های لیونر را می‌برد و روی آنها آویشن و پنیر می‌پاشد و می‌فرستند داخل تنور. هنوز هم پیتزا را به سبک پیتزاهای دهه ٤٠ می‌پزد و مردم از نقاط مختلف تهران می‌آیند تا ببینند قدیمی‌ترین پیتزافروشی شهر کجاست و پیتزاها به سبک دهه ٤٠ چه مزه‌ای می‌دهد. این مغازه کوچک با دیوارهای نوستالوژیکش که سربازان زمان جنگ، قبل از رفتن به جبهه می‌آمدند و روی دیوارهای آن یادگاری‌ می‌گذاشتند و می‌رفتند، خودش یکی از دیدنی‌های این کوچه است. روبه‌روی مغازه آقا داود دری هست که مردم روی آن یادگاری‌ها نوشته‌اند.

آنها که در کوچه لولاگر برو و بیایی دارند و پیتزا داود با همین مغازه کوچک و چهارپایه‌های رنگ به رنگ پاتوقی برای دورهم جمع شدن‌های آنهاست معتقدند، در کوچه لولاگر نه فقط سیما و هندسه خانه‌ها، که خودِ «آقا داود» هم با شخصیت خاص و مغازه متفاوتش و حافظه‌ای که از گذشته‌های این کوچه دارد، به خودی خود یک «میراث فرهنگی زنده» است.

روی دیوار مغازه‌اش نوشته: «خالی بستن ممنوع» و بالای سرش در جایی که پیتزاها را به تنور می‌فرستد زنگی هست که وقت‌هایی به صدا درمی‌آید. وقت نواختن این زنگ زمانی است که: «کسی برای کسی خالی می‌بندد...» از دیگر قوانین این پیتزافروشی قدیمی این است که آقا داود نه به سفارش مشتری‌ها که بنا به تصمیم خودش سفارش‌ها را ثبت می‌کند.

«نسیم»، یکی از مشتری‌های این مغازه می‌گوید: «وقتی می‌گیم چهار تا پیتزا، می‌پرسه چند نفرین؟ می‌گیم سه نفر و آقا داود می‌گه، چهار تا زیاده، دو تا بستونه!»

پیتزا خوردن در این مغازه آداب دیگری هم دارد و آن این‌که وقتی غذا تمام شد، آقا داود از مشتری‌ها می‌پرسد: «سیر شدی؟» و اگر جواب«نه» باشد یک پیتزای دیگر می‌فرستد داخل تنور و می‌دهد دست خورنده‌های پیتزا!

اینجا میراث فرهنگی شده
برای آقا داود که در این کوچه جوانی گذرانده و حالا پیر شده، کوچه لولاگر یک کوچه نیست و دیوارها و خانه‌هایش، جغرافیای کوچه و درهایش، درخت‌ها و آدم‌هایش چهارچوبی است که خاطره یک عمر زندگی را قاب گرفته. حالا دلش قرص است که این کوچه به قول خودش«میراث فرهنگی شده» اما می‌گوید: «این کوچه هیچ تغییری نکرده، همانی بوده است که از اول بوده. این طرف کوچه که دست پسران لولاگر است هنوز، اما خانه‌های آن طرف را چند‌سال پیش فروختند به بیمارستان مروستی.

 

می‌گفتند قرار است بیمارستان را بزرگ کنند، اما بعد نشد. میراث فرهنگی گفت نمی‌شود و الان هم خالی است و شاید هم بخشی از خانه‌ها انبار اجناس بیمارستان. ما از این کوچه خاطره‌ها داریم. قدیم این خانه‌ها برو و بیایی داشتند، نردبان‌هایی داشتند که بین خانه‌ها گذاشته بودند و از روی آنها می‌رفتند توی خانه هم و می‌آمدند. فیلم دیوانه‌ای از قفس پرید را هم این‌جا فیلمبرداری کردند. دخترخاله بازرگان هم مدتی در این کوچه می‌نشست. یک مقطعی هم همسایه‌های ارمنی داشتیم که رفتند. خیلی وقت‌ها فکر می‌کنم اگر ما دیگر نباشیم چه می‌شود؛ مثلا قدیما ساعت ١٢ شب که می‌شد درهای کوچه را می‌بستیم. چند ‌سال پیش شهرداری آمد درهای کوچه را بکند. من نگذاشتم. می‌گفتند این‌جا کوچه است و کوچه که در ندارد. گفتم این‌جا یک کوچه معمولی نیست، این‌جا پاساژ است. نمی‌دانم شاید روزی که ما نباشیم بیایند و درهای کوچه را بکنند...»

تابلویی برای ۴۰ سال پیش
در کوچه لولاگر غیر از خانه‌های قدیمی و پیتزا داود، مغازه قدیمی دیگری هست که کنار آن تابلوی «تعمیرات کفش پذیرفته می‌شود» نصب شده، تابلویی به سبک و سیاق تابلوهایی که دست‌کم ٤٠‌سال پیش در تهران می‌ساختند؛ با همان خط نستعلیق و ساده و کوچک. علاوه بر این دو مغازه در این کوچه که سال‌ها یک کوچه خانوادگی بوده، یک دارالترجمه، یک تولیدی و یک دفتر بیمه هم هست.

اولین پلاک کوچه در سمت چپ، یکی از قُل‌ها که مهتابی‌های بزرگ و حیاطی کوچک دارد، این روزها در دست مرمت است البته نه توسط سازمان میراث فرهنگی که یکی از نواده‌های همان خانواده لولاگرها با خوش ذوقی آمده و آستین‌ها را بالا زده و غبار زمان را از رنگ و روی خانه زدوده است. او می‌گوید قرار است این خانه به یک ساختمان فرهنگی چند منظوره تبدیل شود، مجموعه گالری و یک کافه رستوران فرنگی.

او که از طرف مادری با خانواده لولاگرها نسبت دارد، می‌گوید خانه‌های سمت شرقی کوچه متعلق به عموی مادربزرگش بوده است و خودش هم در فاصله سال‌های ٣ تا ٧سالگی در این کوچه زندگی کرده است. به گفته او که نام کوچکش «محسن» است، تعدادی از خانه‌های آنها یعنی خانه‌های ضلع شرقی کوچه چند‌ سال پیش فروخته شد، دلیل اصلی هم این بود که خانه‌ها خالی افتاده بودند و به تدریج متروکه می‌شدند و جایی بودند برای رفت‌وآمد معتادان. این بود که مالکان بخش شرقی کوچه آنها را فروختند به بیمارستان: «بیمارستان برنامه‌ای برای توسعه داشت اما این برنامه متوقف شد، تا جایی که من خبر دارم الان درحال فروش این خانه‌ها به افراد جدیدی هستند که می‌خواهند بیایند و این پلاک وسطی کوچه را هم مرمت کنند و کاربری مثل همین گالری و کارهای فرهنگی به آن بدهند.»

در ساختمانی که چند‌میلیارد تومان صرف مرمت آن شده و ٥‌سال است که در دست مرمت است، افزون بر گالری و کافه رستوران فرنگی، طبقه‌ای هم برای سکونت پیش‌بینی شده، انتخابی که نشان می‌دهد مالکان این خانه‌ها که سال‌ها در کوچه‌ای خانوادگی زندگی کردند، نمی‌توانند از این کوچه و خاطره‌هایش دل بکنند.

 

کوچه لولاگر در خیابان نوفل لوشاتو با خانه‌های به هم چسبیده فقط خاطره یک کوچه خانوادگی نیست، تصویری از سبک زندگی و معماری متفاوت و منحصربه‌فرد تهران در همین دوران معاصر است. در روزگاری که تهران این‌قدر آشفته و پریشان و در هم ریخته نبود و نه فقط خانه‌ها که کوچه‌ها هم جای آسایشی برای زندگی بودند و نماهای خانه‌ها و معماری کوچه‌ها چشم‌انداز آرامشی برای آدم‌ها.

تهران را دیگر سال‌هاست که با کوچه‌هایش نمی‌شناسند و ساخت و سازهای بدقواره و سوءمدیریت‌هایی که گریبان این شهر را گرفته، کوچه‌های پرخاطره را زیر پای ساختمان‌های زشت خاک کرده‌اند و راه باز است برای بدسلیقه‌هایی که آمده‌اند تا شهر را در همه کوچه‌ها و محله‌ها یک دست و یک شکل کنند.

 

در همهمه این سمفونی گوش‌خراشی که از خانه‌های تازه از راه رسیده تهران به گوش می‌رسد، اگرچه کسی از خاطره‌های کوچه‌ها نمی‌پرسد اما خانه‌های کوچه لولاگر با این‌که پیر شده‌اند و غبار زمان بر شانه‌هایشان نشسته، خسته نیستند؛ چراغ زندگی در آنها روشن است و هنوز فارغ از این‌که تهران بزرگ شده یا نه، شهر قد کشیده یا نه، این کوچه با خانه‌های به هم پیوسته‌اش که هر کدام آینه‌ای برای یکدیگرند با خاطره‌هایش و با آدم‌های قدیمی مانده از سال‌های دورش نفس می‌کشد. تا چند ‌سال دیگر؟ کسی نمی‌داند...
 

 اخباراجتماعی  - شهروند