سرگرمی
2 دقیقه پیش | تصاویری که شما را به فکر فرو میبرد (34)یک عکس، یک طرح یا یک نقاشی؛ بعضاً چنان تاثیری روی بیننده دارد که شنیدن ساعت ها نصیحت و یا دیدن ده ها فیلم نمیتواند داشته باشد. هنرمندانی که به ساده ترین روش ها در طول تاریخ ... |
2 دقیقه پیش | دیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماهدیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماه وبسایت عصرایران: نماز تراویح مسلمانان اندونزی در نخستین شب آغاز ماه رمضان – آچهمعترضان عوارض زیست محیطی یک پروژه انتقال آب در کاتالونیا ... |
داستان کوتاه "فنجانهای نشسته"
از کارهایش سر در نمیآورم. این چند روزه اوضاعاش بدتر از همیشه شده. کم کم دارد کلافهام میکند. عادت هم ندارد حرفی بزند. فقط میزند به دیوانه بازی...
- خردههای شیشه، کف راهرو پخش شده اند. چوب رختی، همراه با چند تا لباس و حوله افتاده است روی صندلی، کنار شومینه. و تلویزیون را همین جور روشن گذاشته و رفته. بوی سیگار با عطر ملایم خوشبو کننده ای، توی فضا راهرو مخلوط شده است؛ انگار سعی کرده بویش را با هر چیزی که توانسته از بین ببرد.
کفشهایم را از پایم درمیآورم و دمپایی را میپوشم. دقت میکنم خرده شیشهها، از کنارهی دمپایی پایم را نبرند. ولو میشوم روی کاناپه. روبه روی تلویزیون. پاهایم را یکی یکی بلند میکنم و جورابهایم را بیرون میکشم و پرت میکنم گوشه ای، کنج خانه. تلویزیون اخبار ساعت هشت و نیم را نشان میدهد. حوصلهی مزخرفاتش را ندارم. صدایش را کم میکنم و بلند میشوم، میروم سمت پیشخان آشپزخانه. سماور خیلی وقت است جوش آورده و فقط کمی آب تهاش باقی مانده. فنجان دم دستم را که لکههای زرد چای ته آن باقی مانده، برمیدارم. احتمالا نرگس با آن چای خورده و پرتش کرده اینجا. روی پیشخان. کمی آب داغ داخلش میریزم، میچرخانماش و بعد آباش را پرت میکنم سمت ظرف شویی. آب میریزد روی لبهی ظرفشویی و قسمتی از اجاق گاز. برای خودم چای میریزم و دوباره برمیگردم سمت کاناپه.
از کارهایش سر در نمیآورم. این چند روزه اوضاعاش بدتر از همیشه شده. کم کم دارد کلافهام میکند. عادت هم ندارد حرفی بزند. فقط میزند به دیوانه بازی.
مدتی است کف پایم درد میکند. همین طور کمرم. از اول صبح تا آخر وقت، باید سرپا بایستم پای ماشین چاپ. و کاغذ به خوردش بدهم و صفحه اش را عوض کنم. حداقل اگر میشد کمی بنشینم و استراحت کنم، کارکردن برایم سخت نبود. راستش اوایل کار کردن در چاپخانه را دوست داشتم. ولی بعد کلافه ام کرد. از صبح تا شب، سرو کارم با کاغذ است و جوهر و ماشین چاپ و سروکله زدن با مشتری و هزار جور بدبختی دیگر. چند باری هم با صاحب کارم دعوا شده ام؛ سرحقوق و اضافه کاری و اینجور چیزها. وقتی هم میآیم خانه، فقط به این فکر میکنم که زودتر چیزی کوفت کنم و کپهی مرگم را بگذارم.
خسته شده ام. میخواهم دنبال کار تازه ای بگردم کاری که حداقل نیمه وقت باشد. با حقوقی بخور و نمیر.خیلی دلم میخواهد مغازه ای چیزی از خودم داشتم که دستم را به دهانم میرساند. و هر وقت دلم خواست قفلش کنم و با نرگس بزنم بیرون. لعنتی چاپخانه هم که جمعه و شنبه سرش نمیشود. بعضی وقتها، به خاطر اینکه سفارشات مشتری را باید صبح تحویل بدهم، مجبورم تا نیمه شب کارکنم.
به خاطر همین چند باری سراغ آگهی روزنامهها رفته ام. به شرکتهای زیادی سرزده ام؛ مدرک میخواهند و آشنا. که من هیچ کدامشان را ندارم.
وقتی من نیستم؛ نرگس تمام مدت روز توی خانه تنها میماند. خودش را با کارهای خانه سرگرم میکند، و با کتاب خواندن. گاهی هم میبینم که چیزهایی مینویسد و بقیهی روز، یا پای تلویزیون است یا کامپیوتر. زیاد توی کارهایش دخالت نمیکنم؛ وقتی مینویسد یا وقتی پای سیستماش است. اوایل فکر میکردم به خاطر این است که دست زدن به کامپیوتر و یخچال و لباسشویی من را یاد قسطهای تل انبار شده ام میاندازد. ولی بعد دیدم، نه، خودش طوری رفتار میکند که من مزاحماش نباشم. مدتیست انگار غریبی میکند. خصوصا وقتی مینویسد.
در مورد سیگار کشیدناش چیزی نگفتهام. خودم را زده ام به نفهمی. دوست ندارم مقابل اش بایستم و مچ گیری کنم. فقط دوست دارم یک جوری به او بفهمانم، حداقل توی خانه سیگار بکشد. دوست ندارم کسی زنم را توی کوچه و خیابان با آن سر و وضع ببیند. نه اینکه کلا از سیگار بدم بیاید، نه.خودم هم گاهی اوقات تفریحی کامی میگیرم اما نمیخواهم عادت کنم. نه من نه او.
بلند میشوم و دوباره فنجان را زیر شیر سماور میگیرم. و بعد سماور را خاموش میکنم. وقتی سمت کاناپه برمیگردم؛ چوب رختی را که روی صندلی جلوی پایم افتاده بلند میکنم ولی لباسها را همان طور میگذارم تا بعد.
یادم باشد صبح زود، قبل از رفتن به چاپخانه سری هم به بانک بزنم. فیش بانکی آزمون استخدامی را باید واریز کنم و همراه مدارکم بفرستم برایشان.
بلند میشوم و فنجان خالی را میگذارم روی پیشخان. کم کم تعدادشان زیاد شده حالا درست پنج فنجان و سه لیوان نشسته روی پیشخان است. گاهی نرگس بعد از اینکه چای یا قهوه اش را خورد، میزند یکیشان را میشکند. درست مثل حالا که خورده شیشهها را از پای آشپزخانه تا کنار در راهرو پخش شده اند.
گرسنه شدم. میروم سمت یخچال و درش را باز میکنم. چیز زیادی داخل اش پیدا نمیشود؛ فقط چند کیلیویی میوهی مانده و یخ زده، چند بسته حلواشکری و یکی دو قوطی کنسرو. من که نیستم، گاهی نرگس از بیرون خریدی میکند تا چند روزی یخچالمان پر بماند. این دوسه روزه هم که اوضاع اش از همیشه بدترشده. باید هم یخچال این طور خالی باشد.
یکی از حلواشکریها را برمیدارم، همراه تکه ای نان یخ زده. میبرم شان توی هال و روی میز عسلی میگذارم. کارد کثیفی را از لای ظرفهای نشستهی دیشب پیدا میکنم. میگیرم اش زیر شیر آب داغ تا تمیز شود. و دوباره برمیگردم توی هال. خودم را ول میکنم روی کاناپه روبه روی تلویزیون. کنترل را برمیدارم و شبکهها را میگردم. یکی از شبکهها، سریالی پخش میکند. اسمش را نمیدانم. تابه حال، هیچ قسمتی را ازش ندیده ام. میگذارم باشد، و صدایش را کمی زیاد میکنم. بستهی حلواشکری را پاره میکنم و با کارد میافتم به جانش. تکههایی از آن را میکنم و میگذارم لای نان فانتزی یخ زده. خیلی خشک است؛ از گلویم پایین نمیرود. کاش لااقل سماور را خاموش نکرده بودم، تاحالا، یک فنجان چای داغ داشته باشم.
بنظرم سریال، درمورد زنی است که برای پیدا کردن مردی به یک شهر شمالی رفته. زن توی جاده است و از شیشهی اتوبوس، درختها و مزرعههای کنار جاده را نگاه میکند. و بغل دستی اش که دختری شمالی است با ظاهر همان طرفها، درمورد آن شهر برایش حرف میزند. فکر کنم میگوید، رامسر.
بالاخره ترجیح میدهم حلواشکری را خالی- خالی بخورم تا با این نان یخ زده. شیرینیاش ته گلویم را میزند. دوست دارم بروم و یک قلوپ آب داغ ببرم توی گلویم. آخر سرهم بیخیال خوردناش میشوم. باقی ماندهی حلواشکری را میگذارم توی بسته و نان را میگذارم رویشان تا مورچه ای چیزی سراغشان نیاید.
زن از اتوبوس پیاده میشود و چمدان اش را در دست میگیرد و به زور دنبال خودش میکشد. رانندهای دنبالاش است و هی میگوید خانم تاکسی. خانم تاکسی نمیخواید؟ زن توجهی نمیکند و راه خودش را میگیرد. به سمت خیابان اصلی میرود. توی راه شانه ی یکی دو نفری به او میخورد و هولش میدهد به این طرف و آن طرف.
چشمم میافتد به روزنامه ای که دیشب خریده بودم و نخواندم اش. گذاشته بودم برای بعد از شام. اما خیلی زود خوابم برد. برش میدارم و ورق میزنم. دنبال آگهی استخدامی چیزی میگردم. خبرها مال دیروزند و شاید زیاد به دردم نخورند. هرچند من از عالم و آدم بی خبر مانده ام. هر کدام را که میبینم، پرتاش میکنم روی عسلی و صفحهی بعد را نگاه میکنم. یکی دو تا آگهی ریز و درشت، درمورد بازاریاب و توزبع کنندهی سیار داده اشت، اما به درد من نمیخورند. آخرین برگهی روزنامه را میگذارم روی عسلی و دوباره زل میزنم به تلویزیون.
زن نشسته است روی نیمکتی، وسط پارک. و دارد ساندویچی را با حرص و ولع زیادی میخورد. همزمان، نگاه میکند به آدمهایی که از کنارش رد میشوند. انگار در همه ی آنها دنبال چیزی میگردد.
پا میشوم حس میکنم خانه بدجوری سوت و کور شده. جعبه ی نوارکاستی را که کنار تلویزیون است، برمیدارم. یکی شان را میگذارم توی ضبط صوت. آهنگی از سلن دیون است. یادم میآید یکی دوبار قبلا، نرگس این ترانه را گذاشته. صدای لطیفی دارد و به فضای خانه حال وهوای دیگری میدهد. میروم سمت کاناپه و کنترل را برمیدارم تا تلویزیون را خاموش کنم. زن حالا دارد با مردی حرف میزند و عکسی را که فکر میکنم یا شوهرش است یا برادرش، به آن مرد نشان میدهد.
بی خیال ادامه سریال میشوم. خاموشش میکنم و کنترل را پرت میکنم روی کاناپه. میخواهم بروم سمت آشپزخانه، تا کمی قهوه درست کنم. که صدای قفل در میآید. نرگس است. میآید تو و سلام میکند. مراقب خرده شیشههای زیر پایش نیست. میآید سمت آشپزخانه و یکی دو پاکت ون ایلون پر، که سنگین هم به نظر میرسند را میگذارد روی پیشخان. کنار فنجانهای نشسته.
وقتی از کنارم رد میشود تا برود توی اتاقش و لباسش را عوض کند؛ بوی تند سیگارش را حس میکنم. فکر کنم احتمالا توی تاریکی کوچهی نرسیده به خانه، یکی دو نخ سیگار میکشد. یک بار که از سرکار برمیگشتم؛ از دور قیافه اش را شناختم و نور قرمز سیگارش را دیدم. تا فهمید منم، سیگارش را پرت کرد توی جوی آب. نمیدانم چرا آن لحظه دوست داشتم حداقل یک نخ سیگار باهام بود که میرفتم جلویش و روشن میکردم و دوتایی باهم میکشیدیم و توی تاریکی کوچه قدم میزدیم.
لباسهایش را عوض کرده. موهایش بدجوری ژولیده شده اند. رنگی هم به چهره اش نمانده. زیر چشمهایش هم گود رفته است. یک راست میرود سراغ کامپیوتر و مینشیند پشت میزش.
برمیگردم روی کاناپه و به روزنامههای روی عسلی نگاه میکنم. یکی از صفحهها را برمیدارم. باید دنبال یک شغل نیمه وقت بگردم.
علیاصغر حسینی
ویدیو مرتبط :
#27 چرا به AMP نیاز داریم؟
خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :
داستان کوتاه استجابت دعا
كسى نزد امیرمؤ منان على (علیه السلام) از عدم استجابت دعایش شكایت كرد و گفت با اینكه خداوند فرموده دعا كنید من اجابت مى كنم ، چرا ما دعا مى كنیم و به اجابت نمى رسد ؟! اما در پاسخ فرمود: قلب و فكر شما در هشت چیز خیانت كرده لذا دعایتان مستجاب نمى شود:
1- شما خدا را شناخته اید اما حق او را ادا نكرده اید، بهمین دلیل شناخت شما سودى بحالتان نداشته.
2- شما به فرستاده او ایمان آورده اید سپس با سنتش به مخالفت برخاسته اید ثمره ایمان شما كجا است ؟
3- كتاب او را خوانده اید ولى به آن عمل نكرده اید، گفتید شنیدیم و اطاعت كردیم سپس به مخالفت برخاستید.
4- شما مى گوئید از مجازات و كیفر خدا مى ترسید، اما همواره كارهائى مى كنید كه شما را به آن نزدیك مى سازد ...
5- مى گوئید به پاداش الهى علاقه دارید اما همواره كارى انجام مى دهید كه شما را از آن دور مى سازد ...
6- نعمت خدا را مى خورید و حق شكر او را ادا نمى كنید.
7- به شما دستور داده دشمن شیطان باشید (و شما طرح دوستى با او مى ریزید) ادعاى دشمنى با شیطان دارید اما عملا با او مخالفت نمى كنید.
8- شما عیوب مردم را نصب العین خود ساخته و عیوب خود را پشت سر افكنده اید .. . با این حال چگونه انتظار دارید دعایتان به اجابت برسد؟ در حالى كه خودتان درهاى آنرا بسته اید؟ تقوا پیشه كنید، اعمال خویش را اصلاح نمائید امر به معروف و نهى از منكر كنید تا دعاى شما به اجابت برسد.
امام علی (ع) (نهج البلاغه حكمت 337) : دعا كننده بدون عمل و تلاش مانند تیرانداز بدون زه است.
محمد بن على ترمذى، از عالمان ربانى و دانشمندان عارف مسلك بود. در عرفان و طریقت ، به علم بسیار اهمیت مى داد ؛ چنان كه او را "حكیم الاولیاء" مى خواندند.
در جوانى با دو تن از دوستانش ، عزم كردند كه به طلب علم روند. چاره اى جز این ندیدند كه از شهر خود ، هجرت كنند و به جایى روند كه بازار علم و درس ، در آن جا گرم تر است.
محمد ، به خانه آمد و عزم خود را به مادر خبر داد.مادرش غمگین شد و گفت : اى جان مادر ! من ضعیفم و بى كس و تو حامى من هستى ؛ اگر بروى ، من چگونه روزگار خود را بگذرانم. مرا به كه مى سپارى ؟ آیا روا مى دارى كه مادرت تنها و عاجز بماند و تو دانشمند شوى ؟
از این سخن مادر ، دردى به دل او فرود آمد. ترك سفر كرد و آن دو رفیق ، به طلب علم از شهر بیرون رفتند.
مدتى گذشت و محمد همچنان حسرت مى خورد و آه مى كشید.
روزى در گورستان شهر نشسته بود و زار مى گریست و مى گفت : من این جا بى كار و جاهل ماندم و دوستان من به طلب علم رفتند. وقتى باز آیند ، آنان عالماند و من هنوز جاهل.
ناگاه پیرى نورانى بیامد و گفت : اى پسر!چرا گریانى ؟
محمد ، حال خود را باز گفت.
پیر گفت : خواهى كه تو را هر روز درسى گویم تا به زودى از ایشان در گذرى و عالم تر از دوستانت شوى ؟
گفت : آرى ، مى خواهم.
پس هر روز ، درسى مى گفت تا سه سال گذشت. بعد از آن معلوم شد كه آن پیر نورانى ، خضر (ع) بود و این نعمت و توفیق ، به بركت رضا و دعاى مادر یافته است.