سرگرمی


2 دقیقه پیش

تصاویری که شما را به فکر فرو می‌برد (34)

یک عکس، یک طرح یا یک نقاشی؛ بعضاً چنان تاثیری روی بیننده دارد که شنیدن ساعت ها نصیحت و یا دیدن ده ها فیلم نمی‌تواند داشته باشد. هنرمندانی که به ساده ترین روش ها در طول تاریخ ...
2 دقیقه پیش

دیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماه

دیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماه وبسایت عصرایران: نماز تراویح مسلمانان اندونزی در نخستین شب آغاز ماه رمضان – آچهمعترضان عوارض زیست محیطی یک پروژه انتقال آب در کاتالونیا ...

داستان کوتاه؛ سگ ها و آدم ها



داستان,سگ ها و آدم ها,داستانهای جذاب

داستان کوتاه سگ ها و آدم ها

 

داستان زیر از کتاب داستان کوتاه “باران و خشت و چند داستان دیگر” نوشته ی “حسین مقدس انتخاب شده است.


داستان زیر از کتاب داستان کوتاه "باران و خشت و چند داستان دیگر” نوشته ی "حسین مقدس انتخاب شده است. "باران و خشت و…” یک کتاب ۱۳۰ صفحه ای کوچک با داستان های کوتاه و جالب است. نوشته های حسین مقدس عمدتا ساده اند با توصیفات شاعرانه ای در گوشه و کنار داستان ها. اجازه بدهید در مورد نحوه ی داستان نویسی این نویسنده چیزی نگوییم و بگذاریم تا سگ ها و آدمها در موردش صحبت کنند.

سگها و آدمها

-چاقو وسیله بسیار خوبی است. این را همه اهل مزرعه می دانند. از کالباس بگیر تا این یابوی پیر و خرفت رو به موت.

  یعنی می شود خیلی زود سبزیجات تازه را خورد کرد و نوش جان کرد.

گفتم:

-اولا این که می گویی کالباس نیست و کل عباس است. دوما اگر منظورت از چاقو همان است که دست کل عباس است این چاقو نیست و کارد است.

-چه فرق می کند؟ چاقو یا کارد. مهم این است که برای راحتی ما درست شده.

کل عباس هم گفتنش خیلی سخت است به همین دلیل من میگویم کالباس.

-آخه کالباس نوعی گوشت است که از گوشت حیوانات درست می کنند.

جیغ کوتاهی زد و با وحشت گفت:

-گوشت حیوانات؟

گفتم:

-نترس بابا، از گوشت تو که نه.

گفت:

پس چی؟

گفتم:

-از گوشت کرمها!

گفت:

-پس باید چیز خوشمزه ای باشد!

بعد کله اش را تکان داد و چند دقیقه ای گذشت. بنظر می رسید که در افکار دور و درازی غرق شده است. آفتاب در پشت دیوار نشست کرده بود. اما انگار خیال رفتن نداشت.

یهو پرسید:

-به نظرت چرا مرغ ها از همه موجودات دیگر دوست داشتنی تر و عزیز ترند؟

گفتم:

چطور؟

گفت همه ناز ما را می کشن و از ما توقع هیچ زحمتی ندارن. ما مجبور نیستیم کار کنیمو آزاد آزاد هستیم. کالباس هر روز بهترین غذای دنیا را برای ما می ریزد. کار ما هم این است که بخوریم و کیف کنیم. زیر پایمان ررا همیشه تمیز می کنند. تازه شما هم که نگهبان فداکاری هستید و همیشه مواظبید که به ما گزندی نرسد.

گفتم:

خیلی ممنون. انجام وظیفه است دیگر! حالا بگیر بخواب تا خوابهای خوش ببینی!

همه شان گرفتند خوابیدند. حنایی حسابی چاق و چله شده بود.

راستش را بخواهید فردا کل عباس با کاردش می آید، اما این بار نه برای خورد کردن سبزی و ریختن جلوی حنایی، بلکه برای بریدن سرش. خودشان توی آشپزخانه داشتن همین را می گفتن.

همه جا را سکوت فرا گرفته بود. اما توی شب رازهایی بود که فقط ما سگ ها قادر به فهمش بودیم. دنیا تمام تصمیم های روزانه اش را شبها می گیرد. تا صبح بیدار بودن و گوش به زنگ بودن خیلی مزیت دارد. یعنی می گذاری حاکمین و محکومین حرف بزنند. ما فقط گوش می کنیم و پرده از جلو چشم مان کنار می رود. هر چند که مشام و گوش تیزی داشته ام، اما به واسطه پیری و ضعف مدتهاست که قوایم تحلیل رفته و از محیط اطرافم غافلم. در عوض متوجه مسائل مهمی شده ام که قبلا نمیدانستم. اهل مزرعه دیگر با احترام به من برخورد نمی کنند. داریوش پسر کل عباس هر بار که مرا می بیند لگد محکمی نثارم می کند با آن جمله مشهورش: "خیکی بی خاصیت!”.

شب پر از راز است. اصلا وقتی همه خوابند، دنیای دیگری بیدار و فعال می شود و راز خیلی چیزهایی که اتفاق می افتد بر ملا می کند.گمن می دانم فردا هم از آن روزهاست!

قربانی فردا حنایی است، کل عباس مثل همیشه می آید جلو و می گوید:

-بیه بیه بیه

و خیلی اصوات اشتیاق برانگیز دیگر از دهانش بیرونن می آید. حنایی با وقار می آید جلو. کپل هایش از بس سنگین شده توی راه رفتن به سمت زمین خم می شود. تاجش قرمز و چشمهایش از غرور برق می زند. وقتی کل عباس حنایی را در یک لحطه مناسب می قاپد دیگر کار تمام شده و برنامه بی نقص جلو می رود. اول کله حنایی را می کند توی سطل آب. هنایی هنوز نمیداند چه خبر است و از حرکت ناگهانی مزرعه دار شوکه شده که چرا می خواهد زورکی بهش آب بدهد. وقتی کل عباس بال های حنایی را روی زمین پهن کرده و زیر یک پایش محکم می کند. تنه حنایی روی زمین و سر و پاهایش کمی بالاتر است. چشم های حنایی از ناتوانی و کنجکاوی زق می زند و به واسطه فشرده شدن بالهایش دچار درد و وحشت و اضطراب است. انگار توقعش نمی شود باهاش که اینجوری رفتار کنند. حالا کل عباس دو پای حنایی که تو هوا آزاد بودند را زیر پای دیگرش می گذارد. فقط سر هنایی تو هواست. حلقه محاصره کاملا تنگ شده. حنایی از این بازی عجیب تمام ذهنش بهم ریخته است و دلیل این رفتارهای عجیب و غریب کل عباس را درک نمی کند. سعی می کند سرش را به سمت من راست کند تا مرا درست ببیند. شاید من جواب قانع کننده ای بهش بدهم. اما چشم و ذهن روی کارد روی زمین میخکوب شده است. کالباس و کل عباس دیگر خیلی بی ربط نیستند. حنایی با فاصله های اندکی جیغ و واق می کند. اما هنوز گمان بد نمیبرد.

راستی در کدام مرحله است که قربانی گمان بد می برد و قضیه لو می رود؟

پایان نمایش آغاز می شود. کل عباس حالا با یک دست خرخره حنایی را بین دو انگشت محکم نگه می دارد و با دست دیگر کارد را از روی زمین برمیدارد. حنایی با چشم حرکات دست کل عباس را تعقیب می کند. او از کارد نمی ترسد، چون کارد برای خورد کردن سبزی است. کارد و خرخره با هم علامت جمع را درست می کنند. حنایی از این شوخی گیجو واج است. به گمانم بهش برخورده است. هیچ گاه او را این چنین خوار و ذلیل ندیده بودم. لب های کل عباس آهسته می جنبد و بعد دست راستش را چند بار محکم و سریع به چپ و راست می برد. جالب ترین قسمتش همین جاست. کارد کار خودش را می کند. اول کمی آثار خون روی خرخره شکل می گیرد، بعد در کمتر از چند ثانیه خون از بین پرهایی که اندکی نظمشان به هم ریخته فواره می زند، تمام بدن حنایی که زیر فوران خون است زیر پاهای کل عباس متشنج شده و کل بدن مانند یک قلب به شدت در حال زدن است و برای مدت کوتاهی تشنج سختی به او دست می دهد. اما تمام حرکات حنایی به وسیله پای کل عباس کنترل می شود.

حقیقت در این است که من احساس حنایی را درست نمی فهمم. چون دیگر احوالش طبیعی نیست که از روی مشاهده بشود آن را فهمید. مهم ترین بخش راز همچنان سر به مهر است. چند لحظه که گذشت، تشنج های حنایی کمتر می شود و کل عباس با احتیاط پاهایش را از روی حنایی پس می کشد و آن وقت رقص حنایی شروع می شود. من عاشق همین جایش هستم. رقص خونین. بی هیچ نظم و قاعده ای. بدن بدون هیچ واسطه ای سخن می گوید. راز این کار را غیر از من هیچ کس دیگری نفهمیده است.

حنایی خواب بود. آرام و خوش. آسمان هنوز سیاه است اما شفق از دور سفید می زند. از بوی نمناک صبح زیر دماغم هشیارتر می شوم. کل عباس همیشه سحرخیز است و بزودی نمایش حنایی اجرا می شود. من از همین حالا کیفورم. اصلا نمایش از همین حالا شروع شده بود. شاید هم از خیلی وقت پیش.

آه، از حال این یابوی ابله غافل ماندم. نکند تمام کرده باشد و من لحظات آخرش را ندیده باشم؟

تکان نمی خورد. رویش خم می شوم. انگار صد سال است که مرده است.

 

منبع: وبسایت وی آر


ویدیو مرتبط :
داستان های کوتاه ایزوپ فابل - سگ و سایه - bbooks.ir

خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :

داستان کوتاه استجابت دعا



 

داستان کوتاه استجابت دعا

 

 

كسى نزد امیرمؤ منان على (علیه السلام) از عدم استجابت دعایش شكایت كرد و گفت با اینكه خداوند فرموده دعا كنید من اجابت مى كنم ، چرا ما دعا مى كنیم و به اجابت نمى رسد ؟! اما در پاسخ فرمود: قلب و فكر شما در هشت چیز خیانت كرده لذا دعایتان مستجاب نمى شود:


1- شما خدا را شناخته اید اما حق او را ادا نكرده اید، بهمین دلیل شناخت شما سودى بحالتان نداشته.

 


2- شما به فرستاده او ایمان آورده اید سپس با سنتش به مخالفت برخاسته اید ثمره ایمان شما كجا است ؟

 


3- كتاب او را خوانده اید ولى به آن عمل نكرده اید، گفتید شنیدیم و اطاعت كردیم سپس به مخالفت برخاستید.

 


4- شما مى گوئید از مجازات و كیفر خدا مى ترسید، اما همواره كارهائى مى كنید كه شما را به آن نزدیك مى سازد ...

 


5- مى گوئید به پاداش الهى علاقه دارید اما همواره كارى انجام مى دهید كه شما را از آن دور مى سازد ...


6-
نعمت خدا را مى خورید و حق شكر او را ادا نمى كنید.

 


7- به شما دستور داده دشمن شیطان باشید (و شما طرح دوستى با او مى ریزید) ادعاى دشمنى با شیطان دارید اما عملا با او مخالفت نمى كنید.

 


8- شما عیوب مردم را نصب العین خود ساخته و عیوب خود را پشت سر افكنده اید .. . با این حال چگونه انتظار دارید دعایتان به اجابت برسد؟ در حالى كه خودتان درهاى آنرا بسته اید؟ تقوا پیشه كنید، اعمال خویش را اصلاح نمائید امر به معروف و نهى از منكر كنید تا دعاى شما به اجابت برسد.

 


 


امام علی (ع) (نهج البلاغه حكمت 337) : دعا كننده بدون عمل و تلاش مانند تیرانداز بدون زه است.


محمد بن على ترمذى، از عالمان ربانى و دانشمندان عارف مسلك بود. در عرفان و طریقت ، به علم بسیار اهمیت مى ‏داد ؛ چنان كه او را "حكیم الاولیاء" مى ‏خواندند.


در جوانى با دو تن از دوستانش ، عزم كردند كه به طلب علم روند. چاره ‏اى جز این ندیدند كه از شهر خود ، هجرت كنند و به جایى روند كه بازار علم و درس ، در آن جا گرم ‏تر است.

 

محمد ، به خانه آمد و عزم خود را به مادر خبر داد.مادرش غمگین شد و گفت : اى جان مادر ! من ضعیفم و بى ‏كس و تو حامى من هستى ؛ اگر بروى ، من چگونه روزگار خود را بگذرانم. مرا به كه مى سپارى ؟ آیا روا مى ‏دارى كه مادرت تنها و عاجز بماند و تو دانشمند شوى ؟


از این سخن مادر ، دردى به دل او فرود آمد. ترك سفر كرد و آن دو رفیق ، به طلب علم از شهر بیرون رفتند.


مدتى گذشت و محمد همچنان حسرت مى ‏خورد و آه مى ‏كشید.


روزى در گورستان شهر نشسته بود و زار مى ‏گریست و مى ‏گفت : من این جا بى ‏كار و جاهل ماندم و دوستان من به طلب علم رفتند. وقتى باز آیند ، آنان عالم‏اند و من هنوز جاهل.
ناگاه پیرى نورانى بیامد و گفت : اى پسر!چرا گریانى ؟


محمد ، حال خود را باز گفت.


پیر گفت : خواهى كه تو را هر روز درسى گویم تا به زودى از ایشان در گذرى و عالم ‏تر از دوستانت شوى ؟


گفت : آرى ، مى‏ خواهم.


پس هر روز ، درسى مى ‏گفت تا سه سال گذشت. بعد از آن معلوم شد كه آن پیر نورانى ، خضر (ع) بود و این نعمت و توفیق ، به بركت رضا و دعاى مادر یافته است.