سرگرمی
2 دقیقه پیش | تصاویری که شما را به فکر فرو میبرد (34)یک عکس، یک طرح یا یک نقاشی؛ بعضاً چنان تاثیری روی بیننده دارد که شنیدن ساعت ها نصیحت و یا دیدن ده ها فیلم نمیتواند داشته باشد. هنرمندانی که به ساده ترین روش ها در طول تاریخ ... |
2 دقیقه پیش | دیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماهدیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماه وبسایت عصرایران: نماز تراویح مسلمانان اندونزی در نخستین شب آغاز ماه رمضان – آچهمعترضان عوارض زیست محیطی یک پروژه انتقال آب در کاتالونیا ... |
داستان واقعی؛ دختری که سیاه بخت شد...
اتاق 219! اینجا جایی بود كه سرنوشت مرا رقم میزد. این اتاق 3 شمارهای در دادسرای ناحیه19تهران قرار بود مرا به جایی نامعلوم پرتاب كند. عرق كرده بودم، دستهایم میلرزید. به مادرم گفتم: « اینجا آخر خطه؟»
صبح بخیر: اتاق 219! اینجا جایی بود كه سرنوشت مرا رقم میزد. این اتاق 3 شمارهای در دادسرای ناحیه19تهران قرار بود مرا به جایی نامعلوم پرتاب كند. عرق كرده بودم، دستهایم میلرزید. به مادرم گفتم: « اینجا آخر خطه؟» چشمهای مادر قرمز بود و نگاهم نمیكرد: «قسمت این بود.» قسمت، تقدیر، سرنوشت... كلماتی كه یك عمر باید زیر سایه سنگینشان راه میرفتم و زندگی میكردم. كلماتی كه همیشه از آنها میترسیدم و فرار میكردم و فكر میكردم آدم آنقدر قدرت دارد كه بخواهد تقدیر را در مشتش بگیرد و سهم بیشتری از قسمت داشته باشد. اما یك شب، فقط یك شب كافی است تا تمام رؤیاها به خاك سیاه بنشیند.
اواخر خرداد بود باران میآمد. مسعود پنجره را باز كرد؛ «بهبه! بارونو نگاه!» بوی خاك باران خورده میآمد. نسیم خنكی برگها را تكان میداد. نور چراغ ماشینها كف خیس خیابان افتاده بود. توی دلم گفتم: این همان لحظه بزرگ خوشبختی است. به مسعود گفتم: «نسكافه میخوری؟»خندید: «معلومه كه» تكیه كلامش بود. خندیدم. كتری را به برق زدم. قلقل آبجوش توی رنگ آبی كتری را دوست داشتم. تمام وسایل خانه نو بود. از نگاه كردن به خانه لذت میبردم. بوی چوب تازه توی فضای خانه پیچیده بود. پردهها از تمیزی برق میزد. مسعود خیره شده بود به عكس عروسی. لیوان داغ نسكافه را به دستش دادم: «چیه؟ خودشیفته شدی؟» مسعود چشم از عكس برنداشت. «من همیشه زن آیندهم رو همین جوری تصور میكردم. خیلی جالبه كه صورتت خیلی با تصورات من فرق نداره.» نسكافه را سر كشیدم. داغ بود. زبانم سوخت. چشمهایم پر از اشك شد. مسعود خندید: «همشهریهای من وقتی نوشابه میخورند از چشماشون اشك میاد.» خندیدم: «پاشو فردا خیلی كار داریم، ناسلامتی عروسی برادرمهها! من 10 صبح باید آرایشگاه باشم.» مسعود موهایش را گرفت و سرش را عقب برد. «چرا آخه؟ مگه میخوان چی كار كنن؟ خب مثه آدم بخوابید، ظهر برید آرایشگاه تا 5 و 6 آماده میشید دیگه! من نمیفهمم چرا شما زنها اینقدر خودتون رو عذاب میدید؟» راست میگفت به روی خودم نیاوردم.
آرایشگاه شلوغ بود. لباس شبم را روی چوبلباسی آویزان كردم و روی صندلی انتظار نشستم. خانم آرایشگر صدایم زد: «مریم ...!» بلند شدم. «شما از طرف نازیجون اومدی؟» با لبخند گفتم: «آره ببخشید اینقدر اصرار كردم. عروسی برادرمه. نازیجون خیلی از شما تعریف كرده» یكی از كارمندان آرایشگاه كه لباس فرم پوشیده بود، جلو آمد: «میترا جون خانم دباغ منتظرند. ناهار دعوتن!» میترا به من نگاه كرد: «میبینی فقط به خاطر نازی قبول كردم وگرنه واقعا زودتر از 10 روز وقت نمیدم. الان میام».
مسعود راست میگفت. تمام وقت مفیدی كه صرف آرایش مو و صورتم شده بیشتر از 3 ساعت نشد. همیشه فكر میكردم واقعا باید از صبح تا غروب را در آرایشگاه بمانی تا به آن فرمی كه میخواهی برسی. انگار صورت آدم برنج بود كه باید دم میكشید یا خورش بود كه باید جا میافتاد. از این فكر خندهام گرفت. میترا گفت: «نخند!» داشت
خطهای صورتم را برای آخرینبار با کرم پودر پر میکرد. میتراگفت: «چند وقته ازدواج كردی؟» صبر كردم كارش تمام شود. «2 ماه، یعنی 2 ماهه که رفتیم سرخونه زندگیمون» میترا دورتر ایستاد و نگاهم كرد: «ولی امشب قشنگتر شدی، مطمئنم» از جلوی آینه كنار رفت. تمام این مدت سعی كرده بودم در آینه نگاه نكنم. از دیدن خودم جا خوردم. از شب عروسیام قشنگتر شده بودم. گفتم: «كارت حرف نداره نازی راست میگفت.» میترا خندید. گوشی همراهم را از كیفم درآوردم و دستم را روی اسم مسعود نگه داشتم: «منتظرترین مرد دنیا بفرمایید.» خندیدم... «بیا دنبالم تموم شد.»
میترا با جعبهای در دستهایش جلو آمد. معلوم بود زن زیبایی بوده اما برجستگی پروتزی كه توی گونهها و لبهایش گذاشته بود، توی ذوق میزد و قیافهاش را مصنوعی میکرد. «لنز؟» میترا در جعبه را باز كرد: «گفتی لباست مشكیه؟» سرم را تكان دادم. لنز سبز را نوك انگشتش گرفت و دستش را جلو آورد: «بالا رو نگاه كن» . هر دو لنز را گذاشت: «چند بار پلك بزن» پلكهایم را چند بار بستم و باز كردم. برگشتم طرف آینه، عالی شده بودم!
لباسم را پوشیدم و حساب و كتاب كردم. از آنچه حساب كرده بودم خیلی بیشتر شد. به خودم گفتم: «مگر چند تا برادر دارم؟ همین یك شبه دیگه!» میترا را بوسیدم و از تمام كارمندهای آرایشگاه خداحافظی كردم. از پلهها پایین آمدم و دل توی دلم نبود تا عكسالعمل مسعود را ببینم. مسعود از ماشین پیاده شد. چشمهایش برق میزد: «اگه میدونستم تبدیل به حوری میشی از دیشب میآوردمت آرایشگاه» اخم كردم: «لوس نشو» در ماشین را باز كرد: «بفرمایید خانم محترم». به نظرم به تمام چیزهایی كه از خدا آرزو میكردم رسیده بودم. مسعود جلوی در تالار پیادهام كرد و رفت تا ماشین را پارك كند. خودش هم در آن كت و شلوار سرمهای از شب عروسی خوشتیپتر شده بود. دستی تكان دادم و از پلههای تالار بالا رفتم اما دردی پشت قرنیه چشم چپم میكوبید...
عروس و داماد تازه رسیده بودند. برادرم چشم غره رفت كه چقدر دیر كردی. عروس لبخندی زوركی زد. تمام مهمانها جوری نگاهم میكردند كه یعنی چقدر عوض شدی! دخترخالهام مینو زد به شانهام: «این دیگه كیه؟» خندیدم: «مسخره!» چشمم درد میكرد. به مینو گفتم: «چشمم درد میكنه» شیرینی را از توی دیس برداشت و گوشه لپش گذاشت: «تحمل كن، بهش میارزه.» هنوز با تمام مهمانها سلام علیك نكرده بودم كه دیدم دیگر نمیتوانم تحمل كنم. به دستشویی رفتم. چشمهایم قرمز و حالتشان عوض شده بود از بس اشك از چشمهایم میآمد، دماغم سرخ شده بود و صورتم باد كرده بود مینو را صدا زدم. از تعجب خشكش زد: «چرا این ریختی شدی؟» داد زدم: «كمك كن درش بیارم» مینو جلو آمد: «چشمتو باز كن» چند بار سعی كردم اما نشد، لنز مثل سنگ توی چشمم فرو میرفت. مینو دو طرف پلكهایم را كشید و گوشه لنز را گرفت و بیرون كشید.
اما سوزش چشمم قطع نشد. مینو دستمال كاغذی را تر كرد و زیر چشمهایم كشید. گریهام گرفت. مینو اخم كرد: «چه لوس! خب حالا مگه چی شده؟» كیف لوازم آرایشش را باز كرد: «بیا دوباره آرایش كن. دیوونه.» سرم را چرخاندم: «نمیدونی چه دردی داره! نمیتونم اصلا دستمو نزدیك چشمام ببرم.»
مینو روی چتریهایم دست كشید: «مهم نیست. بیا بیرون. اینطوری خیلی بده نیم ساعت دیگه شام میدن.» بلند شدم و زیر چشمهایم دست كشیدم. انگار یك مشت خرده شیشه روی قرنیهام بود. مینو كمی رژگونه به صورتم زد: «بخند! مامانت گناه داره!» زوركی خندیدم و از دستشویی بیرون آمدم.
همه جا تار بود. دلم میخواست چشمهایم را ببندم و چشم بسته راه بروم. همه مهمانها از دیدنم شوكه شدند. هیچ شباهتی به لحظهای نداشتم كه از آرایشگاه به تالار رسیدم. مادرم جلو آمد: «همه دارن میگن دخترت گریه كرده؟ چی شد؟» درد هنوز بیرحمانه توی كاسه چشمم میكوبید: «چیزی نیست. لنزها به چشمم نساخت الان بهتر میشم.» مادرم با چشمهایی نگران دور شد و من سرم را به حرف زدن با مینو گرم كردم، از درد به خودم میپیچیدم و لبم را گاز میگرفتم.
مینو به مسعود خبر داده بود كه حالم خوب نیست. مسعود آمده بود جلوی در و اصرار داشت مرا ببیند. همین كه مرا دید جا خورد «چی شدی؟». چشمم را گرفته بودم و ناله میكردم. رنگ مسعود پریده بود «میخوای بریم دكتر؟ برو مانتو بپوش بریم. نكنه بلایی سر چشمت بیاد!» نمیخواستم عروسی برادرم خراب شود. گفتم: «چیزی نیست چندبار با آب بشورمش بهتر میشه تو نترس» و بعد منتظر نشد چیزی بگوید. دویدم طرف دستشویی و چندبار چشمم را شستم، اما فایدهای نداشت و از سوزش آن كم نشد. هیچ تصویری غیر از درد كوبنده آن قرنیه و سروصداهای مزاحم و بیتابی خودم، از شب عروسی برادرم یادم نیست. دیروقت به خانه رسیدیم. دو تا مسكن قوی خوردم و خوابم برد.
صبح با درد شدید بیدار شدم. مسعود رفته بود شركت و من از این دردی كه تمام نمیشد كمكم داشتم میترسیدم. به مسعود تلفن زدم. خیلی سریع خودش را رساند و نیم ساعت بعد كلینیك بودیم. دكتر گفت: «چشمهایت آلوده شده» و سه، چهار نوع قطره داد و گفت بهتر میشوم كه نشدم. درد از نفس افتاد اما بعد 2 روز فهمیدم بینایی چشم چپم به شدت كم شده و آنوقت بود كه حسابی ترسیدم. دكتر چشمهایم را با قطرهای شستوشو داد و زیرلب گفت كه آلودگی لنزها بیشتر از حدی است كه تصورش را میكرده همین حرف كافی بود تا دنیا روی سرم خراب شود. آن شب تا صبح گریه كردم. مسعود بیدار میشد و دلداریام میداد كه حتما بهتر میشوم و من از همهچیز دلخور بودم. چه میشد اگر لحظه آخر میگفتم: «لنز نمیخواهم» چه وسوسه عجیبی است این زیباتر شدن، سر شدن، بهتر شدن در نگاه ظاهری آدمها به من! چقدر عروسی را برای مادر و برادر و همسرم زهر كرده بودم. چقدر آن شب به میترا صاحب آرایشگاه بدوبیراه گفتم، به نازی كه آدرس آرایشگاه را داده بودم و به خودم كه قدرت نه گفتن نداشتم و میخواستم تمام پولهای كیفم را تقدیم آرایشگری كنم كه آن بلا را سر من در آورده بود. باز هم معاینه، قطرههای جورواجور و درنهایت كم شدن بینایی چشم چپم تا مرحلهای كه دكترآب پاكی را روی دستم ریخت و سرش را به علامت تاسف تكان داد «متاسفم چشم چپت به بیماری لاعلاجی دچار شده و هیچ كاری از دست نه تنها من كه هیچ دكتر دیگری برنمیآید.» همین كافی بود تا تمام ترسهایم به واقعیت بپیوندد. مسعود سرش را پایین انداخته بود و نگاهم نمیكرد و از آن به بعد بود كه ورق برگشت.
چشم چپم كور شد. به همین سادگی! همه دكترها حرفشان یكی بود و من چارهای نداشتم جز آنكه از دست آرایشگری كه به اصطلاح نازی معجزه میكرد، شكایت كنم. رفتار مسعود سرد شده بود. دیر به خانه میآمد. با من حرف نمیزد و اصلا آدم دیگری شده بود. یك بار به خاطر لیوان چایی كه سرد شده بود گفت كه دیگر نمیتواند این وضع را تحمل كند و از خانه بیرون رفت. چند روز بعد تقاضای طلاقش به دستم رسید.
از میترا بارها بازجویی كردند، هربار ادعا كرده بود كه بیگناه است. گفته بود:« لنزها را در بستههای پلمپ شده میخرم حالا اگه آلوده باشه از كجا باید بدونم. من تا حالا صدتا از این لنزها رو برای مشتریهام استفاده كردهام. چرا اونا كور نشدن؟ شاید این دختر دستش آلوده بوده و به چشماش زده من دیگه از بعدش خبر ندارم ولی میدونم اون كه مقصره من نیستم.» راست میگفت مقصر اصلی من بودم. با این حال پرونده در حال جریان نه زندگی رفته مرا به من باز میگرداند و نه مسعود را و نه چشم چپم را! بعضی وقتها مرز میان خوشبختی و بدبختی چندسال است. بعضی وقتها چند روز و بعضی وقتها فقط چند ساعت! از زمانی كه لنزها را به چشمم گذاشتم و خیال كردم رؤیاییترین زن روی زمینم تا آن درد لعنتی كمتر از یك ساعت فاصله بود. از آن شب بارانی كه مسعود كنار پنجره ایستاده بود و نور خیابان روی صورتش ریخته بود تا تنهایی این شب و روزهای من، كمتر از یك ماه فاصله بود و حالا من اینجا ایستادهام روبهروی اتاق 219 دادسرا كه قرار است سرنوشت مرا دوپاره كند.
«نمكنشناس! مرد باید پای تمام دردهای زنش بایستد» این را برادرم میگوید كه زن سالمی دارد و تازه زندگیاش را شروع كرده و دنیا برایش پر از رنگهای تازه است. «شما باید بهش حق بدید! جوونه! میتونه دوباره شروع كنه! دلش نمیخواد زنی كه یه چشمش كوره مادر بچههاش باشه، اگه پسرتون بود بهش حق نمیدادید؟» این را مادر مسعود میگوید كه پسرش را خوشبخت میخواهد. مادرم سر تكان میدهد و پدر به یكی از گلهای قالی آنقدر خیره میشود كه میترسم در همان حال سكته كند. در نقطهای ایستادهام كه از یادآوری گذشته و تصور فردا میترسم. روزنامهها خبر و عكس مرا منتشر كردهاند. از این كار ابایی ندارم چون فكر کنم چند آرایشگاه شبیه آنكه من رفتم در این سرزمین وجود دارد و چقدر احتمال دوباره اتفاق افتادن این قصه زیاد است. فكر میكنم شاید اگر گزارشی از لنزهای آلوده در میان آن همه مجله خانوادگی كه روی میز آرایشگاه بود به چشم من میخورد، بهطور حتم این قصه جور دیگری تمام میشد.
اواخر خرداد بود باران میآمد. مسعود پنجره را باز كرد؛ «بهبه! بارونو نگاه!» بوی خاك باران خورده میآمد. نسیم خنكی برگها را تكان میداد. نور چراغ ماشینها كف خیس خیابان افتاده بود. توی دلم گفتم: این همان لحظه بزرگ خوشبختی است. به مسعود گفتم: «نسكافه میخوری؟»خندید: «معلومه كه» تكیه كلامش بود. خندیدم. كتری را به برق زدم. قلقل آبجوش توی رنگ آبی كتری را دوست داشتم. تمام وسایل خانه نو بود. از نگاه كردن به خانه لذت میبردم. بوی چوب تازه توی فضای خانه پیچیده بود. پردهها از تمیزی برق میزد. مسعود خیره شده بود به عكس عروسی. لیوان داغ نسكافه را به دستش دادم: «چیه؟ خودشیفته شدی؟» مسعود چشم از عكس برنداشت. «من همیشه زن آیندهم رو همین جوری تصور میكردم. خیلی جالبه كه صورتت خیلی با تصورات من فرق نداره.» نسكافه را سر كشیدم. داغ بود. زبانم سوخت. چشمهایم پر از اشك شد. مسعود خندید: «همشهریهای من وقتی نوشابه میخورند از چشماشون اشك میاد.» خندیدم: «پاشو فردا خیلی كار داریم، ناسلامتی عروسی برادرمهها! من 10 صبح باید آرایشگاه باشم.» مسعود موهایش را گرفت و سرش را عقب برد. «چرا آخه؟ مگه میخوان چی كار كنن؟ خب مثه آدم بخوابید، ظهر برید آرایشگاه تا 5 و 6 آماده میشید دیگه! من نمیفهمم چرا شما زنها اینقدر خودتون رو عذاب میدید؟» راست میگفت به روی خودم نیاوردم.
آرایشگاه شلوغ بود. لباس شبم را روی چوبلباسی آویزان كردم و روی صندلی انتظار نشستم. خانم آرایشگر صدایم زد: «مریم ...!» بلند شدم. «شما از طرف نازیجون اومدی؟» با لبخند گفتم: «آره ببخشید اینقدر اصرار كردم. عروسی برادرمه. نازیجون خیلی از شما تعریف كرده» یكی از كارمندان آرایشگاه كه لباس فرم پوشیده بود، جلو آمد: «میترا جون خانم دباغ منتظرند. ناهار دعوتن!» میترا به من نگاه كرد: «میبینی فقط به خاطر نازی قبول كردم وگرنه واقعا زودتر از 10 روز وقت نمیدم. الان میام».
مسعود راست میگفت. تمام وقت مفیدی كه صرف آرایش مو و صورتم شده بیشتر از 3 ساعت نشد. همیشه فكر میكردم واقعا باید از صبح تا غروب را در آرایشگاه بمانی تا به آن فرمی كه میخواهی برسی. انگار صورت آدم برنج بود كه باید دم میكشید یا خورش بود كه باید جا میافتاد. از این فكر خندهام گرفت. میترا گفت: «نخند!» داشت
خطهای صورتم را برای آخرینبار با کرم پودر پر میکرد. میتراگفت: «چند وقته ازدواج كردی؟» صبر كردم كارش تمام شود. «2 ماه، یعنی 2 ماهه که رفتیم سرخونه زندگیمون» میترا دورتر ایستاد و نگاهم كرد: «ولی امشب قشنگتر شدی، مطمئنم» از جلوی آینه كنار رفت. تمام این مدت سعی كرده بودم در آینه نگاه نكنم. از دیدن خودم جا خوردم. از شب عروسیام قشنگتر شده بودم. گفتم: «كارت حرف نداره نازی راست میگفت.» میترا خندید. گوشی همراهم را از كیفم درآوردم و دستم را روی اسم مسعود نگه داشتم: «منتظرترین مرد دنیا بفرمایید.» خندیدم... «بیا دنبالم تموم شد.»
میترا با جعبهای در دستهایش جلو آمد. معلوم بود زن زیبایی بوده اما برجستگی پروتزی كه توی گونهها و لبهایش گذاشته بود، توی ذوق میزد و قیافهاش را مصنوعی میکرد. «لنز؟» میترا در جعبه را باز كرد: «گفتی لباست مشكیه؟» سرم را تكان دادم. لنز سبز را نوك انگشتش گرفت و دستش را جلو آورد: «بالا رو نگاه كن» . هر دو لنز را گذاشت: «چند بار پلك بزن» پلكهایم را چند بار بستم و باز كردم. برگشتم طرف آینه، عالی شده بودم!
لباسم را پوشیدم و حساب و كتاب كردم. از آنچه حساب كرده بودم خیلی بیشتر شد. به خودم گفتم: «مگر چند تا برادر دارم؟ همین یك شبه دیگه!» میترا را بوسیدم و از تمام كارمندهای آرایشگاه خداحافظی كردم. از پلهها پایین آمدم و دل توی دلم نبود تا عكسالعمل مسعود را ببینم. مسعود از ماشین پیاده شد. چشمهایش برق میزد: «اگه میدونستم تبدیل به حوری میشی از دیشب میآوردمت آرایشگاه» اخم كردم: «لوس نشو» در ماشین را باز كرد: «بفرمایید خانم محترم». به نظرم به تمام چیزهایی كه از خدا آرزو میكردم رسیده بودم. مسعود جلوی در تالار پیادهام كرد و رفت تا ماشین را پارك كند. خودش هم در آن كت و شلوار سرمهای از شب عروسی خوشتیپتر شده بود. دستی تكان دادم و از پلههای تالار بالا رفتم اما دردی پشت قرنیه چشم چپم میكوبید...
عروس و داماد تازه رسیده بودند. برادرم چشم غره رفت كه چقدر دیر كردی. عروس لبخندی زوركی زد. تمام مهمانها جوری نگاهم میكردند كه یعنی چقدر عوض شدی! دخترخالهام مینو زد به شانهام: «این دیگه كیه؟» خندیدم: «مسخره!» چشمم درد میكرد. به مینو گفتم: «چشمم درد میكنه» شیرینی را از توی دیس برداشت و گوشه لپش گذاشت: «تحمل كن، بهش میارزه.» هنوز با تمام مهمانها سلام علیك نكرده بودم كه دیدم دیگر نمیتوانم تحمل كنم. به دستشویی رفتم. چشمهایم قرمز و حالتشان عوض شده بود از بس اشك از چشمهایم میآمد، دماغم سرخ شده بود و صورتم باد كرده بود مینو را صدا زدم. از تعجب خشكش زد: «چرا این ریختی شدی؟» داد زدم: «كمك كن درش بیارم» مینو جلو آمد: «چشمتو باز كن» چند بار سعی كردم اما نشد، لنز مثل سنگ توی چشمم فرو میرفت. مینو دو طرف پلكهایم را كشید و گوشه لنز را گرفت و بیرون كشید.
اما سوزش چشمم قطع نشد. مینو دستمال كاغذی را تر كرد و زیر چشمهایم كشید. گریهام گرفت. مینو اخم كرد: «چه لوس! خب حالا مگه چی شده؟» كیف لوازم آرایشش را باز كرد: «بیا دوباره آرایش كن. دیوونه.» سرم را چرخاندم: «نمیدونی چه دردی داره! نمیتونم اصلا دستمو نزدیك چشمام ببرم.»
مینو روی چتریهایم دست كشید: «مهم نیست. بیا بیرون. اینطوری خیلی بده نیم ساعت دیگه شام میدن.» بلند شدم و زیر چشمهایم دست كشیدم. انگار یك مشت خرده شیشه روی قرنیهام بود. مینو كمی رژگونه به صورتم زد: «بخند! مامانت گناه داره!» زوركی خندیدم و از دستشویی بیرون آمدم.
همه جا تار بود. دلم میخواست چشمهایم را ببندم و چشم بسته راه بروم. همه مهمانها از دیدنم شوكه شدند. هیچ شباهتی به لحظهای نداشتم كه از آرایشگاه به تالار رسیدم. مادرم جلو آمد: «همه دارن میگن دخترت گریه كرده؟ چی شد؟» درد هنوز بیرحمانه توی كاسه چشمم میكوبید: «چیزی نیست. لنزها به چشمم نساخت الان بهتر میشم.» مادرم با چشمهایی نگران دور شد و من سرم را به حرف زدن با مینو گرم كردم، از درد به خودم میپیچیدم و لبم را گاز میگرفتم.
مینو به مسعود خبر داده بود كه حالم خوب نیست. مسعود آمده بود جلوی در و اصرار داشت مرا ببیند. همین كه مرا دید جا خورد «چی شدی؟». چشمم را گرفته بودم و ناله میكردم. رنگ مسعود پریده بود «میخوای بریم دكتر؟ برو مانتو بپوش بریم. نكنه بلایی سر چشمت بیاد!» نمیخواستم عروسی برادرم خراب شود. گفتم: «چیزی نیست چندبار با آب بشورمش بهتر میشه تو نترس» و بعد منتظر نشد چیزی بگوید. دویدم طرف دستشویی و چندبار چشمم را شستم، اما فایدهای نداشت و از سوزش آن كم نشد. هیچ تصویری غیر از درد كوبنده آن قرنیه و سروصداهای مزاحم و بیتابی خودم، از شب عروسی برادرم یادم نیست. دیروقت به خانه رسیدیم. دو تا مسكن قوی خوردم و خوابم برد.
صبح با درد شدید بیدار شدم. مسعود رفته بود شركت و من از این دردی كه تمام نمیشد كمكم داشتم میترسیدم. به مسعود تلفن زدم. خیلی سریع خودش را رساند و نیم ساعت بعد كلینیك بودیم. دكتر گفت: «چشمهایت آلوده شده» و سه، چهار نوع قطره داد و گفت بهتر میشوم كه نشدم. درد از نفس افتاد اما بعد 2 روز فهمیدم بینایی چشم چپم به شدت كم شده و آنوقت بود كه حسابی ترسیدم. دكتر چشمهایم را با قطرهای شستوشو داد و زیرلب گفت كه آلودگی لنزها بیشتر از حدی است كه تصورش را میكرده همین حرف كافی بود تا دنیا روی سرم خراب شود. آن شب تا صبح گریه كردم. مسعود بیدار میشد و دلداریام میداد كه حتما بهتر میشوم و من از همهچیز دلخور بودم. چه میشد اگر لحظه آخر میگفتم: «لنز نمیخواهم» چه وسوسه عجیبی است این زیباتر شدن، سر شدن، بهتر شدن در نگاه ظاهری آدمها به من! چقدر عروسی را برای مادر و برادر و همسرم زهر كرده بودم. چقدر آن شب به میترا صاحب آرایشگاه بدوبیراه گفتم، به نازی كه آدرس آرایشگاه را داده بودم و به خودم كه قدرت نه گفتن نداشتم و میخواستم تمام پولهای كیفم را تقدیم آرایشگری كنم كه آن بلا را سر من در آورده بود. باز هم معاینه، قطرههای جورواجور و درنهایت كم شدن بینایی چشم چپم تا مرحلهای كه دكترآب پاكی را روی دستم ریخت و سرش را به علامت تاسف تكان داد «متاسفم چشم چپت به بیماری لاعلاجی دچار شده و هیچ كاری از دست نه تنها من كه هیچ دكتر دیگری برنمیآید.» همین كافی بود تا تمام ترسهایم به واقعیت بپیوندد. مسعود سرش را پایین انداخته بود و نگاهم نمیكرد و از آن به بعد بود كه ورق برگشت.
چشم چپم كور شد. به همین سادگی! همه دكترها حرفشان یكی بود و من چارهای نداشتم جز آنكه از دست آرایشگری كه به اصطلاح نازی معجزه میكرد، شكایت كنم. رفتار مسعود سرد شده بود. دیر به خانه میآمد. با من حرف نمیزد و اصلا آدم دیگری شده بود. یك بار به خاطر لیوان چایی كه سرد شده بود گفت كه دیگر نمیتواند این وضع را تحمل كند و از خانه بیرون رفت. چند روز بعد تقاضای طلاقش به دستم رسید.
از میترا بارها بازجویی كردند، هربار ادعا كرده بود كه بیگناه است. گفته بود:« لنزها را در بستههای پلمپ شده میخرم حالا اگه آلوده باشه از كجا باید بدونم. من تا حالا صدتا از این لنزها رو برای مشتریهام استفاده كردهام. چرا اونا كور نشدن؟ شاید این دختر دستش آلوده بوده و به چشماش زده من دیگه از بعدش خبر ندارم ولی میدونم اون كه مقصره من نیستم.» راست میگفت مقصر اصلی من بودم. با این حال پرونده در حال جریان نه زندگی رفته مرا به من باز میگرداند و نه مسعود را و نه چشم چپم را! بعضی وقتها مرز میان خوشبختی و بدبختی چندسال است. بعضی وقتها چند روز و بعضی وقتها فقط چند ساعت! از زمانی كه لنزها را به چشمم گذاشتم و خیال كردم رؤیاییترین زن روی زمینم تا آن درد لعنتی كمتر از یك ساعت فاصله بود. از آن شب بارانی كه مسعود كنار پنجره ایستاده بود و نور خیابان روی صورتش ریخته بود تا تنهایی این شب و روزهای من، كمتر از یك ماه فاصله بود و حالا من اینجا ایستادهام روبهروی اتاق 219 دادسرا كه قرار است سرنوشت مرا دوپاره كند.
«نمكنشناس! مرد باید پای تمام دردهای زنش بایستد» این را برادرم میگوید كه زن سالمی دارد و تازه زندگیاش را شروع كرده و دنیا برایش پر از رنگهای تازه است. «شما باید بهش حق بدید! جوونه! میتونه دوباره شروع كنه! دلش نمیخواد زنی كه یه چشمش كوره مادر بچههاش باشه، اگه پسرتون بود بهش حق نمیدادید؟» این را مادر مسعود میگوید كه پسرش را خوشبخت میخواهد. مادرم سر تكان میدهد و پدر به یكی از گلهای قالی آنقدر خیره میشود كه میترسم در همان حال سكته كند. در نقطهای ایستادهام كه از یادآوری گذشته و تصور فردا میترسم. روزنامهها خبر و عكس مرا منتشر كردهاند. از این كار ابایی ندارم چون فكر کنم چند آرایشگاه شبیه آنكه من رفتم در این سرزمین وجود دارد و چقدر احتمال دوباره اتفاق افتادن این قصه زیاد است. فكر میكنم شاید اگر گزارشی از لنزهای آلوده در میان آن همه مجله خانوادگی كه روی میز آرایشگاه بود به چشم من میخورد، بهطور حتم این قصه جور دیگری تمام میشد.
ویدیو مرتبط :
گربه سیاه بخت
خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :
داستان بخت سیاه این زن ...
زن درحالیکه قسمت هایی از صورتش را به دلیل اسیدپاشی همسر معتادش از دست داده بود ، گفت : احمد ضمن سوزاندن دست های دختر 5 ساله ام او را خفه کرد. حتما این دفعه دادگاه دیگر حق را به من می دهد چون همه دلایل برای اثبات جرم همسرم مهیاست.
زن درحالیکه قسمت هایی از صورتش را به دلیل اسیدپاشی همسر معتادش از دست داده بود ، گفت : احمد ضمن سوزاندن دست های دختر 5 ساله ام او را خفه کرد. حتما این دفعه دادگاه دیگر حق را به من می دهد چون همه دلایل برای اثبات جرم همسرم مهیاست.
پنبه دانه های برف، زمین را سپید کرده بود اما گویی این سپیدی هیچ تاثیری بر زندگی سیاه من نمی گذاشت، نمی توانست که بگذارد... چرا که شاید قالیباف تار و پود زندگی من بختم را با نخ های سیاه بافته بود... نمی دانم... این خلاصه سرگذشت دختری بود که نامش به شیرینی زندگی اش نبود... شیرین...
او سه سال بود که هر روز به همراه پدر پیرش به دادگاه می رفت اما نمی توانست از همسر شیشه ای اش طلاق بگیرد، چرا که هنوز نتوانسته بود اعتیاد او را ثابت کند.
در این مدت هر روز مزه دست های احمد را که به جای نان آوری؛ نانبر خانواده بود میچشید... وقتی نئشگی اش بالا بود قصد سرگرمی داشت...!!!
روزها ادامه داشت و شیرین هر روز در راهروهای دادگاه پیرتر و پیرتر می شد؛ یک روز با این ادعا که همسرش قصد کشتن او و بچه اش را دارد پیش قاضی می رفت و دیگر روز به امید اثبات اعتیاد همسرش...
شیرین دیگر نمی دانست چه کند در حالیکه اشک از دیدگانش سرازیر بود و تنها به امید خدا به خانه برگشت.
روزی که وقت شد درد دلش را برایم بازگو کند، شاید امیدش بیشتر شد برای رهایی از این زندگی... شاید هم مرحمی برای زخم هایش می خواست... نمی دانم...
می گفت:در ماه های اخیر وضعیت زندگیمان بد شده بود هر روز دریغ از دیروز، دیگر همسرم حس و حال کار کردن نداشت و اگر پولی هم از فروختن اسباب و اثاثیه خانه مان در می آورد ، خرج اعتیادش می شد.
... بهار، دخترم از بس حسرت میوه و لباس و اسباب بازی بر دلش مانده است... که حتی نامشان را هم فراموش کرده... از نان و پنیر خسته شده ... دیگر نمی دانم باید چه کار کنم...
شیرین در یک روز سرد زمستانی مجبور شد که یکی از کلیه هایش را بفروشد... وقتی داشت در مورد این مطلب حرف می زد گویی کوهی از غم بر دلش نشسته... در این باره با رنج حرف می زد...
... گوشی را برداشتم به شماره هایی که از دیوار بیمارستان ها برداشته بودم و می دانستم خریدار کلیه هستند زنگ زدم... او کلیه اش را به قیمت یک روز تفریح کاخنشینان شمال تهران فروخته بود... تنها چهار میلیون تومان... ناقابل برای عضوی مهم از بدن یک زن...
....چشمتان روز بد نبیند... وقتی احمد از این موضوع مطلع شد زندگیم را سیاه کرد و پول را ظرف دو ماه از دستم بیرون کشید و دود کرد رفت هوا...
زن در حالی که چشمان عسلی رنگش را به زور باز نگه داشته بود... گفت:ناراحت از دست دادن پول هایم نیستم... چون حداقل بهار چند روزی طعم بر آورده شدن آرزو هایش را چشید.
... این زندگی که نه... نکبت همینطور ادامه داشت و من هر روز به دادگاه می رفتم و دادخواست های متعددم را پر می کردم...تمبر می زدم... از این اتاق به آن اتاق می رفتم... هر کس و ناکس را می دیدم تا اینکه بتوانم حق خود را از دنیا بگیرم... از احمد... از همه کسانی که در حقم ظلم کردند... اما در این میان تمبر باطله به زندگی خودم هم می خورد و هیچ اتفاقی برای رها شدن از دست این مرد نمی افتاد.
در این میان کار احمد تنها شده بود تهدید و آزار... تا اینکه یک روز احمد گفت اگر دوباره به دادگاه بروم و دنبال طلاق باشم، زندگی ام را می گیرد....
و بلاخره آن روز سیاه رسید. روزی که شیرین قربانی شقاوت احمد شد و تا آخر عمر نشانی ظلم یک مرد بر چهره اش نمایان ماند... شیرین در توصیف آن روز سیاه چنین می گفت:احمد آن روز دایم بیرون می رفت و کمتر چرت می زد... انگار سرحال تر بود... مدام با خود حرف می زد و انگار دو دوتا چهارتا می کرد. شاید می خواست کاری کند... اما وقتی عصر به خانه آمد و هدیه ای سوزناک برایم آورد، تازه فهمیدم سعی می کرده پاسخ تمام این سال ها تحمل و صبوری ام را بدهد... تازه فهمیدم می خواهد جواب زحماتم را بدهد... و چه خوب جوابم را داد. هدیه اش یک پارچ اسید بود که زندگی ام را سیاه تر کرد...
برای همیشه... عصر آن روز هنگامی که شیرین با دخترش در حال بازی در حیاط خانه بود... احمد با پارچ اسید وارد خانه شده و بی بهانه اسید را به سمت او پاشیده بود... صورت و دست های شیرین در اثر اسید سوخته و کمی از اسیدها نیز به دست های دخترش پاشیده شده بود...
احمد گفت شیرین بیا می خوام باهات صحبت کنم ، دختر 5 ساله ام نیز طبق معمول دنبال من راه افتاد روبروی احمد که ایستادم فکر می کردم حالش بهتر شده و می خواهد بعد از قرنی با من و دخترش حرف بزند؛ هنوز در این فکر بودم که ناگهان احمد پارچ پر از اسید را به صورتم پاشید.
... تمام صورتم می سوخت... انگار آتش به جانم زده بودند... پوست صورتم را می دیدم که در حال ذوب شدن است. فریادم در میان خنده های عصبی احمد گم شده بود... اما با شنیدن صدای گریه بچه ام، درد خودم یادم رفت.
... نمی دانم از کجای این زندگی بگویم ، دست های دخترم به علت پاشیده شدن اسید در حالیکه پشت من قایم شده بود، سوخت...
آن روز در حالیکه شیرین پول و وضعیت مناسبی نداشت با فریاد کودکش را در آغوش گرفته و از خانه بیرون دوید تا شاید راهی پیدا کند برای نجات... اهالی که صدای او را شنیده بودند وی را به بیمارستان می رسانند اما...
درمانگاه در همان کوچه خودمان بود... تقریبا ما را می شناخت وقتی وضعیتم را دید سعی کرد کمک کند... به او گفتم تو رو خدا دستای دخترم را هر طور می تونی خوب کن، من مهم نیستم... دخترم مهمه... بهارم طاقت نداره... چند روز بعد به خاطر این موضوع به دادگاه رفتم و پرونده ای در خصوص اسید پاشی همسرم تشکیل دادم.
زمانیکه به خانه برگشتم احمد را که بر اثر کشیدن مواد و خوردن مشروب مست کنار اتاق افتاده بود، دیدم، چشمان درشت قرمزش را باز کرد و گفت : بازم رفتی دادگاه ، دست بردار... مردی بهتر از من پیدا نمی کنی.
چیزی نگفتم ، دو ساعتی نگذشته بود که احمد بلند شد و دست دخترم بهار را گرفت ؛ گفتم احمد تو رو خدا به آن کاری نداشته باش هنوز درد دستاش خوب نشده... تلخندی زد و گفت چرا جلوی عشق ورزیدن من به دخترم را می گیری ، بهارم دستت خیلی سوخته، ببخشید بابا من نمی خواستم این اتفاق برای تو بیافته.
بهار هم حرف های دروغ پدرش را باور نمی کرد و سعی داشت از او دور شود اما احمد گفت می خواهیم بستنی بخوریم ، زود بر می گردیم ...
بهار که اسم بستنی را شنید به دنبال احمد روانه مغازه شد یک ساعت بعد احمد برگشت؛ بهش گفتم احمد؛ بهار چی شد؟
گفت : گم شده، نمی دانم داشتم بستنی می خریدم دیگر ندیدمش.
آن موقع بود که دنیا به سرم خراب شد تا ظهر آن روز همه جا را دنبال بهارم گشتم ولی هیچ اثری از بهار نبود. موضوع را به پلیس اطلاع دادم دو روزی وضع بر این منوال بود و من هر روز چشم انتظار برگشتن بهارم بودم... تا اینکه یک روز زنگ خانه به صدا در آمد. رفتم جلوی در پلیس بود ولی خبری از دخترم نبود گفتم آقا تورو خدا زودتر بگید بهارم چی شده... مرد سرش را به زیر انداخت و گفت همراهم بیایید، سر راه گفتم آقا کلانتری محل ما سمت دیگر است شما کجا می روید؟
مامور چیزی نگفت اما وقتی تابلوی پزشکی قانونی را دیدم دیگر امیدم ناامید شد. پله ها را نمی توانستم بالا بروم، دستام می لرزید و چشمانم نمی دید. در سردخانه زنی با لباس سفید ایستاده بود و به محض دیدن من کشویی را بیرون کشید و ملحفه را کنا زدم، نه بهار... بهارم .. همه کسم .. دنیای من ... دیگر چیزی نفهمیدم .
وقتی بعد از به گفته پدرم 5 روز بهوش آمدم فهمیدم که همسرم دختر 5 ساله ام را در آن روز به بهانه خرید بستنی بیرون برده و در راه چون دخترم علاوه بر بستنی، چیزهای دیگری نیز از او می خواسته، احمد عصبانی شده و گلوی بهارم را محکم گرفته و خفه اش کرده.
وقتی احمد به خودش آمده سر افتاده و چشمان بسته دخترم را روی دستانش حس کرده و چون ترسیده بود او را داخل چاهی در آن نزدیکی انداخته بود.
خدای من .... شیرین در حالیکه صدایش می لرزید، هق هق گریه امانش نمی داد...
منبع: فارس
پنبه دانه های برف، زمین را سپید کرده بود اما گویی این سپیدی هیچ تاثیری بر زندگی سیاه من نمی گذاشت، نمی توانست که بگذارد... چرا که شاید قالیباف تار و پود زندگی من بختم را با نخ های سیاه بافته بود... نمی دانم... این خلاصه سرگذشت دختری بود که نامش به شیرینی زندگی اش نبود... شیرین...
او سه سال بود که هر روز به همراه پدر پیرش به دادگاه می رفت اما نمی توانست از همسر شیشه ای اش طلاق بگیرد، چرا که هنوز نتوانسته بود اعتیاد او را ثابت کند.
در این مدت هر روز مزه دست های احمد را که به جای نان آوری؛ نانبر خانواده بود میچشید... وقتی نئشگی اش بالا بود قصد سرگرمی داشت...!!!
روزها ادامه داشت و شیرین هر روز در راهروهای دادگاه پیرتر و پیرتر می شد؛ یک روز با این ادعا که همسرش قصد کشتن او و بچه اش را دارد پیش قاضی می رفت و دیگر روز به امید اثبات اعتیاد همسرش...
شیرین دیگر نمی دانست چه کند در حالیکه اشک از دیدگانش سرازیر بود و تنها به امید خدا به خانه برگشت.
روزی که وقت شد درد دلش را برایم بازگو کند، شاید امیدش بیشتر شد برای رهایی از این زندگی... شاید هم مرحمی برای زخم هایش می خواست... نمی دانم...
می گفت:در ماه های اخیر وضعیت زندگیمان بد شده بود هر روز دریغ از دیروز، دیگر همسرم حس و حال کار کردن نداشت و اگر پولی هم از فروختن اسباب و اثاثیه خانه مان در می آورد ، خرج اعتیادش می شد.
... بهار، دخترم از بس حسرت میوه و لباس و اسباب بازی بر دلش مانده است... که حتی نامشان را هم فراموش کرده... از نان و پنیر خسته شده ... دیگر نمی دانم باید چه کار کنم...
شیرین در یک روز سرد زمستانی مجبور شد که یکی از کلیه هایش را بفروشد... وقتی داشت در مورد این مطلب حرف می زد گویی کوهی از غم بر دلش نشسته... در این باره با رنج حرف می زد...
... گوشی را برداشتم به شماره هایی که از دیوار بیمارستان ها برداشته بودم و می دانستم خریدار کلیه هستند زنگ زدم... او کلیه اش را به قیمت یک روز تفریح کاخنشینان شمال تهران فروخته بود... تنها چهار میلیون تومان... ناقابل برای عضوی مهم از بدن یک زن...
....چشمتان روز بد نبیند... وقتی احمد از این موضوع مطلع شد زندگیم را سیاه کرد و پول را ظرف دو ماه از دستم بیرون کشید و دود کرد رفت هوا...
زن در حالی که چشمان عسلی رنگش را به زور باز نگه داشته بود... گفت:ناراحت از دست دادن پول هایم نیستم... چون حداقل بهار چند روزی طعم بر آورده شدن آرزو هایش را چشید.
... این زندگی که نه... نکبت همینطور ادامه داشت و من هر روز به دادگاه می رفتم و دادخواست های متعددم را پر می کردم...تمبر می زدم... از این اتاق به آن اتاق می رفتم... هر کس و ناکس را می دیدم تا اینکه بتوانم حق خود را از دنیا بگیرم... از احمد... از همه کسانی که در حقم ظلم کردند... اما در این میان تمبر باطله به زندگی خودم هم می خورد و هیچ اتفاقی برای رها شدن از دست این مرد نمی افتاد.
در این میان کار احمد تنها شده بود تهدید و آزار... تا اینکه یک روز احمد گفت اگر دوباره به دادگاه بروم و دنبال طلاق باشم، زندگی ام را می گیرد....
و بلاخره آن روز سیاه رسید. روزی که شیرین قربانی شقاوت احمد شد و تا آخر عمر نشانی ظلم یک مرد بر چهره اش نمایان ماند... شیرین در توصیف آن روز سیاه چنین می گفت:احمد آن روز دایم بیرون می رفت و کمتر چرت می زد... انگار سرحال تر بود... مدام با خود حرف می زد و انگار دو دوتا چهارتا می کرد. شاید می خواست کاری کند... اما وقتی عصر به خانه آمد و هدیه ای سوزناک برایم آورد، تازه فهمیدم سعی می کرده پاسخ تمام این سال ها تحمل و صبوری ام را بدهد... تازه فهمیدم می خواهد جواب زحماتم را بدهد... و چه خوب جوابم را داد. هدیه اش یک پارچ اسید بود که زندگی ام را سیاه تر کرد...
برای همیشه... عصر آن روز هنگامی که شیرین با دخترش در حال بازی در حیاط خانه بود... احمد با پارچ اسید وارد خانه شده و بی بهانه اسید را به سمت او پاشیده بود... صورت و دست های شیرین در اثر اسید سوخته و کمی از اسیدها نیز به دست های دخترش پاشیده شده بود...
احمد گفت شیرین بیا می خوام باهات صحبت کنم ، دختر 5 ساله ام نیز طبق معمول دنبال من راه افتاد روبروی احمد که ایستادم فکر می کردم حالش بهتر شده و می خواهد بعد از قرنی با من و دخترش حرف بزند؛ هنوز در این فکر بودم که ناگهان احمد پارچ پر از اسید را به صورتم پاشید.
... تمام صورتم می سوخت... انگار آتش به جانم زده بودند... پوست صورتم را می دیدم که در حال ذوب شدن است. فریادم در میان خنده های عصبی احمد گم شده بود... اما با شنیدن صدای گریه بچه ام، درد خودم یادم رفت.
... نمی دانم از کجای این زندگی بگویم ، دست های دخترم به علت پاشیده شدن اسید در حالیکه پشت من قایم شده بود، سوخت...
آن روز در حالیکه شیرین پول و وضعیت مناسبی نداشت با فریاد کودکش را در آغوش گرفته و از خانه بیرون دوید تا شاید راهی پیدا کند برای نجات... اهالی که صدای او را شنیده بودند وی را به بیمارستان می رسانند اما...
درمانگاه در همان کوچه خودمان بود... تقریبا ما را می شناخت وقتی وضعیتم را دید سعی کرد کمک کند... به او گفتم تو رو خدا دستای دخترم را هر طور می تونی خوب کن، من مهم نیستم... دخترم مهمه... بهارم طاقت نداره... چند روز بعد به خاطر این موضوع به دادگاه رفتم و پرونده ای در خصوص اسید پاشی همسرم تشکیل دادم.
زمانیکه به خانه برگشتم احمد را که بر اثر کشیدن مواد و خوردن مشروب مست کنار اتاق افتاده بود، دیدم، چشمان درشت قرمزش را باز کرد و گفت : بازم رفتی دادگاه ، دست بردار... مردی بهتر از من پیدا نمی کنی.
چیزی نگفتم ، دو ساعتی نگذشته بود که احمد بلند شد و دست دخترم بهار را گرفت ؛ گفتم احمد تو رو خدا به آن کاری نداشته باش هنوز درد دستاش خوب نشده... تلخندی زد و گفت چرا جلوی عشق ورزیدن من به دخترم را می گیری ، بهارم دستت خیلی سوخته، ببخشید بابا من نمی خواستم این اتفاق برای تو بیافته.
بهار هم حرف های دروغ پدرش را باور نمی کرد و سعی داشت از او دور شود اما احمد گفت می خواهیم بستنی بخوریم ، زود بر می گردیم ...
بهار که اسم بستنی را شنید به دنبال احمد روانه مغازه شد یک ساعت بعد احمد برگشت؛ بهش گفتم احمد؛ بهار چی شد؟
گفت : گم شده، نمی دانم داشتم بستنی می خریدم دیگر ندیدمش.
آن موقع بود که دنیا به سرم خراب شد تا ظهر آن روز همه جا را دنبال بهارم گشتم ولی هیچ اثری از بهار نبود. موضوع را به پلیس اطلاع دادم دو روزی وضع بر این منوال بود و من هر روز چشم انتظار برگشتن بهارم بودم... تا اینکه یک روز زنگ خانه به صدا در آمد. رفتم جلوی در پلیس بود ولی خبری از دخترم نبود گفتم آقا تورو خدا زودتر بگید بهارم چی شده... مرد سرش را به زیر انداخت و گفت همراهم بیایید، سر راه گفتم آقا کلانتری محل ما سمت دیگر است شما کجا می روید؟
مامور چیزی نگفت اما وقتی تابلوی پزشکی قانونی را دیدم دیگر امیدم ناامید شد. پله ها را نمی توانستم بالا بروم، دستام می لرزید و چشمانم نمی دید. در سردخانه زنی با لباس سفید ایستاده بود و به محض دیدن من کشویی را بیرون کشید و ملحفه را کنا زدم، نه بهار... بهارم .. همه کسم .. دنیای من ... دیگر چیزی نفهمیدم .
وقتی بعد از به گفته پدرم 5 روز بهوش آمدم فهمیدم که همسرم دختر 5 ساله ام را در آن روز به بهانه خرید بستنی بیرون برده و در راه چون دخترم علاوه بر بستنی، چیزهای دیگری نیز از او می خواسته، احمد عصبانی شده و گلوی بهارم را محکم گرفته و خفه اش کرده.
وقتی احمد به خودش آمده سر افتاده و چشمان بسته دخترم را روی دستانش حس کرده و چون ترسیده بود او را داخل چاهی در آن نزدیکی انداخته بود.
خدای من .... شیرین در حالیکه صدایش می لرزید، هق هق گریه امانش نمی داد...
منبع: فارس