سرگرمی
2 دقیقه پیش | تصاویری که شما را به فکر فرو میبرد (34)یک عکس، یک طرح یا یک نقاشی؛ بعضاً چنان تاثیری روی بیننده دارد که شنیدن ساعت ها نصیحت و یا دیدن ده ها فیلم نمیتواند داشته باشد. هنرمندانی که به ساده ترین روش ها در طول تاریخ ... |
2 دقیقه پیش | دیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماهدیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماه وبسایت عصرایران: نماز تراویح مسلمانان اندونزی در نخستین شب آغاز ماه رمضان – آچهمعترضان عوارض زیست محیطی یک پروژه انتقال آب در کاتالونیا ... |
داستان واقعی؛ خاطره های گمشده
صبح بخیر: در اتاق انتظار مطب، سارا به زنهای دور و برش نگاه کرد. زن مسنی روی صندلی کنار پنجره نشسته بود و به بیرون نگاه میکرد. سارا نگاه زن را دنبال کرد و خورد به دیوار همسایه. از پنجره هیچ چیز پیدا نبود. سارا فکر کرد: « کیست دارد، احتمالا باید رحمش را هم بردارد.» دو صندلی آن طرفتر زن جوانی نشسته بود و پاهایش را روی هم انداخته بود و با حالتی عصبی تکانشان میداد. کنارش دختر بچه 8-7 سالهای داشت با موبایل بازی میکرد. سارا فکر کرد: «یک ناراحتی زنانه ساده!» بعد به زن رنگ پریده کنارش: « ماههای اول بارداریش است. ویار شدید دارد.»
سارا سلام کرد و پرونده را روی میز دکتر گذاشت. خانم دکتر سرش را بلند کرد و سارا را دید. از جا بلند شد و گفت: « سلام سارا. چرا به من خبر ندادی که اومدی؟ خیلی معطل شدی؟»
« دیدم سرت شلوغه. نخواستم مزاحم بشم.»
« چه حرفیه میزنی مگه سر خودت کم شلوغه. خدا میدونه چند تا مریض تو مطبت منتظرتن تا برگردی. خب آزمایشهایی که گفتم رو انجام دادی؟ سونوگرافی کردی؟»
« نمیفهمم چه مشکلی دارم نسیم. ظاهرا همه چی خوبه.»
نسیم برگههای آزمایش را زیر و رو کرد: «مشکلی نیست. نه هیچ مشکلی نیست. همه چیز مرتبه.»
« پس چرا؟ الان دیگه نزدیک 2 سال میشه.»
نسیم گفت: « نباید خیلی مهم باشه. به نظرم مشکل نازایی تو عصبیه نه فیزیکی. خودت از اینجور مریضها نداری مگه؟»
سارا سرش را تکان داد. نسیم گفت: « چی بهشون میگی؟»
« میگم که سخت نگیرن، که هیچ مشکلی وجود نداره، که به دلشون بد نیارن. »
« خب دیگه. همینارم به خودت بگو.»
« آخه نه دیگه 2 سال. داره سی و پنج سالم میشه نسیم. داره دیر میشه.»
«من مریضهای زیادی داشتم که این مشکل رو داشتن و حالا همهشون بچه دارن.»
کلمهها به گلوی سارا چسبیده بودند: « فرزین عاشق بچه است.»
سارا که از مطب نسیم بیرون آمد باران میبارید. صورتش را بالا گرفت و به ابرهای کبود نگاه کرد. خیلی به خودش فشار آورده بود که پیش نسیم گریه نکند اما خیابان بارانی انگار داشت دعوتش میکرد به گریه کردن: «چه جوری به فرزین بگم؟ فرزین چی میگه؟ اونم بعد از این همه انتظار...» توی ماشینش که نشست چشمهایش را با دستمال پاک کرد. نوک بینیاش قرمز شده بود. نفس عمیقی کشید و راه افتاد.
منشی با دیدنش از جا پرید و دستی به موهایش کشید: « سلام خانم دکتر کوهستانی.» مریضها روی صندلیهای اتاق انتظار جابهجا شدند. همهشان به جز پسرکی که داشت با دقت مجلههای روی میز را پرت میکرد روی زمین. مادر به بچه تشر زد: « نکن وروجک.» بچه سرش را بلند کرد و لب ورچید. سارا در اتاقش را باز کرد. روپوش سفید را پوشید و به منشی تلفن کرد: « بفرستشون.»
سارا به نتیجه آزمایشها نگاه کرد و گفت: « بارداری دوم؟» زن لبخند زد و سرش را به آرامی تکان داد. پسرک حالا داشت با گلدان گل مصنوعی گوشه اتاق بازی میکرد. سارا ادامه داد:« چون فاصله بارداریهات کمه باید بیشتر از خودت مراقبت کنی. برات ویتامین مینویسم. سعی کن تا میتونی استراحت کنی. » زن داشت به پسرش نگاه میکرد: « اصلا نمیتونم استراحت کنم. شب تا صبح هم این همهاش تو بغلمه.» اشاره کرد به پسرک.
هنوز بهش شیر میدی؟
زن سرش را انداخت پایین. سارا جدی شد: « چرا بهم نگفتی؟ باید از شیر بگیریش. کم خونی داری ممکنه برات مشکل پیش بیاد. »
« دلم نمیاد خانم دکتر. این طفلی چه گناهی کرده که به این زودی...»
« حالا که شده. باید فکر سلامتی خودت باشی. با این فاصله کم 2 تا بارداری خیلی برای بدنت مشکل به وجود میاره. »
پسرک یکی از گلهای صورتی را کنده بود و داشت توی دستش میچرخاند. لبه پوشکش از پشت شلوار جین کوتاهش زده بود بیرون. مادر با دیدن پسرک، زد توی صورتش: « خدا مرگم بده. بچه چقدر خرابکاری تو!» گل را از دست بچه کشید بیرون. پسرک شروع کرد به جیغ زدن. سارا گفت: « دعواش نکن» و خودش از لحن تند صدای خودش تعجب کرد. زن گل صورتی را به پسرک پس داد. اشکهای درشت روی گونههای سرخ پسرک برق میزد. سارا نسخه را دراز کرد به طرف زن: « خیر پیش.»
در بسته نشده، دوباره باز شد. اول یک سبد گل بزرگ آمد تو با رزهای درشت سفید و صورتی و پشتش مرد جوانی که لبخند به لب داشت. همسرش پشت سرش بود و بسته صورتی کوچکی را به بغل داشت. سارا از جایش بلند شد. زن جوان لبخند به لب بسته صورتی را به طرف سارا گرفت: « سارا کوچولو به شما سلام میکنه خانم دکتر. » سارا به همنام ناراضی کوچکش نگاه کرد که با چشمهای گرد و قهوهایش زل زده بود به این صورت جدید. مثل خیلی از بچههای تازه به دنیا آمده این یکی هم پیر و عصبانی به نظر میرسید.
« مبارک باشه.»
مرد جوان سبد گل را گذاشت روی میز و گفت: « اومدیم ازتون تشکر...» زن پرید وسط حرفش: « برای همین اسمشو گذاشتیم ... » سارا دستش را زد روی کلید تلفن داخلی: « چای بیار. 3 تا. زود.» و به زن گفت: « خوبی؟ درد نداری که؟» زن لبخند زد.
مریض سومی را نمیشناخت. دختر جوانی بود که چشمهای سیاهش را با خط چشم سیاهتر و پررنگتر کرده بود. مسیر اشک روی چهرهاش را میشد با رد ریمل ریخته تشخیص داد. به سارا نگاه کرد و گفت: « من خواهر افسونم. اسمم سهیلاس. افسون گفت تو کمکم میکنی.»
سهیلا دست چپش را با بی دقتی کشید زیر چشمهایش. حلقهاش ظریف بود و یک نگین درشت وسطش داشت. سارا به آزمایشها نگاه کرد: « باردار هستی. تقریبا 4 ماهه. مشکلی داری؟» سهیلا ابروهایش را بالا برد و زل زد به سارا. سارا با خودش فکر کرد: « این یکی دارد تمام عوامل اضطراب درونی را با هم نشان میدهد. چشه؟»
« نفهمیدم حاملهام. خاک تو سر خرم کنن. از بس همه چی زندگیم نامرتبه. تازه فهمیدم. هفته پیش.»
« اشکالی نداره. اگر رادیولوژی انجام نداده باشی یا داروی خاصی نخورده باشی مشکلی برای بچه ...»
« نمیخوامش.»
دست سارا که داشت میرفت طرف خودکارش ایستاد. به چشمهای سیاه نگاه کرد. منتظر که حرف بزند. اما سهیلا ایستاده بود رو به پنجره پشت به سارا: « افسون گفت تو کمک میکنی.»
« افسون؟» و به فکر فرو رفت. سهیلا که گفت: « خواهر بزرگمه. دبیرستان 22 بهمن با شما همکلاسی بوده.» سارا همکلاسیش را به خاطر آورد که چشمهای درشت سبز داشت و همیشه خدا برای حل کردن تمرینهای فیزیکش دست به دامن او میشد. لبخند زد و به سهیلا نگاه کرد.
« لطفا بشین. مشکل خاصی نداری. نگران نباش.»
سارا رنگ سرخ خشم را در چشمهای سهیلا دید و خشکش زد: « نشنیدی چی گفتم؟ نمیخوامش. بچه رو نمیخوام. مدیکال کانادامون اومده. فوقش تا 6 ماه دیگه از اینجا میریم. این لعنتی رو نمیخوام. همه چی رو میریزه به هم. من باید برم سر کار. نمیتونم با این ...» و با نفرت به شکمش اشاره کرد. بعد دوباره نشست روی صندلی روبهروی سارا. دستهایش را زد زیر چانه و گفت: « نمیخوامش. میدونم بزرگتر از اونه که بشه کورتاژش کرد ولی حتما با جراحی میشه انداختش دیگه. نمیشه؟ هرچقدرم پول بخوای میدم. فقط بذار از شر این لعنتی راحت بشم. نمیخوامش. همه زندگیم داره از دستم میره. شوهرم عصبانیه. خودمم ...» سارا از پشت میزش بلند شد و ایستاد: « این جنایته! من سقط انجام نمیدم. افسون اشتباه کرده تو رو فرستاده اینجا. » و پوشه را توی دستش به طرف در گرفت. چشمهای درشت سیاه پر از اشک بود: « میکشمش. هر جور شده باشه این بچه رو میکشم. افسون گفت بیام پیش تو ولی حتما راههای دیگهای هم هست.» سارا خشکش زد. تلفن داخلی داشت زنگ میخورد. دست سارا رفت طرف گوشی: « شیری یا روباه سارا؟» سارا گفت: « بعدا زنگ میزنم فرزین.»
سهیلا با ناله گفت: « خواهش میکنم کمکم کن.»
سارا دوباره نشست پشت میزش. سرنسخه را برداشت: « برات یه سونوگرافی مینویسم. انجام بده، فردا دوباره بیا پیشم ببینم اوضاع بچه چطوریه. من سقط انجام نمیدم. » این بار صدایش آرامتر بود. سهیلا نسخه را گرفت: « هرجور که شده باشه...» و از اتاق بیرون رفت. دست سارا موقع گرفتن شماره فرزین میلرزید: « فرزین سلام.»
« نسیم چی بهت گفت؟» سارا که چیزی نگفت، فرزین ادامه داد: « پس بازم...؟» و « حالا باید چیکار...؟» و « اصلا ولش کن...» و گوشی را قطع کرد. سارا حتی یک جمله هم نگفته بود. ناامیدی فرزین هوای اتاقش را سنگین کرد. بلند شد و پنجره را باز کرد. افسون پایین پنجره توی خیابان ایستاده بود و با تلفن همراهش صحبت میکرد. سارا فکر کرد: « کار دنیا را ببین» و به زن جوان نگاه کرد که با بیدقتی پرید توی خیابان و دستش را به طرف اولین تاکسی تکان داد: « دربست. » صدای تلفن از جا پراندش. فکر کرد: « فرزینه زنگ زده حرف بزنیم حتما. »
« من افسونم سارا. الان خواهرم پیشت بود.»
« کاری از دست من برنمیاد افسون. من سقط غیرقانونی انجام نمیدم. این یکی دیگه واقعا جنایته. جنین 4 ماهه رو کشتن...»
صدای پشت تلفن هراسان بود: « سارا تو باید کمک کنی. خواهرم زده به سرش. باید جلوشو بگیری.» سارا به آرامی گفت: « من نمیتونم کمکش کنم افسون.»
«اگه تو نتونی کی میتونه؟ سارا تو رو خدا...»
سارا به صدای هق هق گوش داد و آرام گفت: « بذار فردا بیاد پیشم، شاید بتونم نظرشو عوض کنم.» گوشی را که قطع کرد با خودش فکر کرد: « خودم رو گرفتار کردم.» چراغ مطب را که خاموش میکرد تازه یاد ناراحتی فرزین افتاد. آهی کشید و به سمت خانه به راه افتاد...
ادامه دارد
ویدیو مرتبط :
داستان سکه گمشده با لهجه انگلیسی
خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :
داستان واقعی؛ خاطره های گمشده (2)
آنچه گذشت: سارا، دکتر زنان جوانی است که با مشکل نازایی خود دست و پنجه نرم میکند. نسیم، دوست پزشکش، مشکل او را عصبی میداند اما سارا از این موضوع نگران و ناامید است.
صبح بخیر: آنچه گذشت: سارا، دکتر زنان جوانی است که با مشکل نازایی خود دست و پنجه نرم میکند. نسیم، دوست پزشکش، مشکل او را عصبی میداند اما سارا از این موضوع نگران و ناامید است. خواهر یکی از دوستهای قدیمی سارا، سهیلا به مطب سارا مراجعه میکند و میگوید که قصد سقط جنین چهارماههاش را دارد. سارا با سقط مخالفت میکند اما به اصرار افسون، خواهر سهیلا، موافقت میکند که دوباره با سهیلا صحبت کند. سارا نگران برخورد فرزین، همسرش در مواجهه با خبر نازایی عصبی خودش است.
سارا ماشین را که پارک کرد به عادت همیشه سرش را بالا برد و به خانهشان در طبقه چهارم نگاه کرد. چراغها خاموش بود. سارا فکر کرد: « لابد فرزین میگرنش عود کرده.» در خانه را با کلیدش باز کرد و چراغ ورودی را روشن کرد. فرزین خانه نبود. سارا جلوی آینه به صورت خودش نگاه کرد. از خستگی و ناامیدی داشت از حال میرفت.
صبح از خواب که بیدار شد، صدای دوش گرفتن فرزین را شنید. فرزین داشت برای خودش سوت میزد. سارا از جایش بلند شد. فرزین از حمام سرک کشید: « سارا حولهمو میدی؟ گذاشتمش رو شوفاژ»
«دیشب کجا بودی؟»
فرزین حوله را گرفت و در را بست. سارا زیر کتری را روشن کرد و بساط صبحانه را چید روی میز شیشهای و منتظر ماند. فرزین آمد توی آشپزخانه. سارا گفت: « قهری؟» فرزین نگاهش کرد و گفت: « قهر؟» و پنیر مالید روی نان. سارا یک قاشق پر شکر ریخت توی چای و هم زد: «نسیم گفت مشکل خاصی ندارم.» فرزین استکان چای را پیش کشید. سارا ادامه داد: «میدونی همه چی نرماله. فقط اینکه فشار عصبی ...» فرزین دستش را دراز کرد و به جای قندان دست سارا را گرفت: « نمیخوام عصبی باشی سارا. منم دیشب خیلی فکر کردم. راههای دیگهای هم هست.»
« آخه مشکل خاصی ...»
« بسه سارا! کیو داریم گول میزنیم. ما بچهدار نمیشیم. تموم شد رفت. تمام شب راه رفتم و فکر کردم. دنیا که به آخر نرسیده نه؟ خب بریم سراغ بهزیستی. بریم یه بچه بیکس و کار ...»
سارا دستش را کشید. بلند شد و ایستاد: « داری عجله میکنی فرزین.» فرزین چایش را سر کشید: « تو چرا این همه با این موضوع مخالفی؟ حالا چون خودت دکتر زنانی نمیشه که بچهدار نشی؟»
« موضوع اینه که اگه مطمئن بودم نمیشه حرفی نبود.»
سارا ادامه نداد. کیفش را برداشت و از خانه بیرون رفت.
« نمیشه سارا. 3 ساله منتظریم.»
سهیلا که وارد مطب شد، سارا هنوز داشت به حرفهای فرزین فکر میکرد. چشمهای درشتش هراسان به نظر میرسید. عصبی نشست روی صندلی روبهروی سارا و نتیجه سونوگرافی را داد دست سارا. عرق دستش کاغذ را چین داده بود. پلک چپش داشت میپرید. سارا به تصاویر سیاه و سفید نگاه کرد: « همه چیز طبیعیه. بچه سالمه.» آخر صفحه جنسیت بچه نوشته شده بود. سارا رو کرد به سهیلا: «نمیخوای بدونی دختره یا پسر؟»
« چه فرقی میکنه! هر چی که میخواد باشه.»
سارا کاغذ را تا کرد و توی پاکت گذاشت. سهیلا شانههایش را عقب داد و گفت: « افسون گفت که بهتون زنگ زده. گفت کمکم میکنین.» سارا دستش را روی پیشانیش فشار داد. داشت سردرد میگرفت: « افسون به من زنگ زد. من قولی ندادم.»
« حالا من باید چیکار کنم؟»
زیر نور مهتابی صورت کم سن و سالش رنگ پریده به نظر میرسید. سارا از این همه آشفتگی که در سهیلا میدید، غمگین بود: « افسون کجاس؟»
« کانادا. خیلی ساله اونجاس. اون برامون دعوتنامه فرستاده. همه کارامونو هم کرده. ولی با بچه نمیشه. همه چی به هم میریزه. ما خیلی پول نداریم.»
«شاید بشه که یه وقت دیگه برید.»
« هیچ وقت دیگهای نیست. یا الان یا هیچ وقت. من بچه نمیخوام. کیانم نمیخواد.»
سارا به زن جوان نگاه کرد. چه از زندگی میدانست؟ چه میدانست که چه بهای سنگینی باید برای این گناه بپردازد و چه میدانست که همین حالا سارا چقدر آرزو دارد که جای او باشد. « دیروزم بهت گفتم. این کار جنایته. گناهه. غیرقانونی و غیر انسانیه. نمیتونی سقطش کنی.»
سهیلا از جا پرید: « منو گذاشتی سرکار؟! دیروز گفتی برو سونو کن فکر کردم برای کورتاژ میخوای ببینی بچه تو چه حالیه.»
« من از اولشم گفتم که کورتاژ نمیکنم. هیچ مشکلی نداری و تازه بچه چهار ماه رو رد کرده.»
سهیلا پوزخند زد: « من این چرت و پرتا رو قبول ندارم که الان یه انسانه و اینا. به نظرم تا وقتی که به دنیا نیاد بچه وجود نداره. هیچی نیست.»
سارا به سادگی گفت: « ببین من خیلی ساله از افسون خبر ندارم ولی یه وقتایی با هم خیلی دوست بودیم. تو رو دومین باره که میبینم. هر چند که اگر خواهرم هم بودی برام فرقی نمیکرد. من کورتاژ انجام نمیدم. من قاتل نیستم!»
سهیلا از جایش بلند شد و کیفش را برداشت: «من از دست این بچه خودمو خلاص میکنم. تو هم این کارو نکنی من یکی دیگه رو ...» صدای جیغی که از اتاق انتظار مطب آمد حواس هر دویشان را پرت کرد. سارا از جایش بلند شد و در اتاقش را باز کرد. زنی که دیروز با کودک خردسالش به مطب آمده بود روی زمین نشسته بود و تکیه داده بود به دیوار. منشی سارا دستپاچه با یک لیوان آب بالای سرش بود و مدام میگفت: « ببخشید. » سارا به منشی نگاه کرد: « چی شده؟» چشمهای منشی پر از اشک شد: « تو رو خدا ببخشید!»
« گفتم چی شده؟»
«من نباید نگاه میکردم. ولی فکر کردم سونوگرافی مال یکی دیگهاس پاکت رو باز کردم. بعدشم گفتم آخی بچهاش مرده. »
سارا دو قدم بلند برداشت و خودش را رساند به میز منشی. پاکت باز شده را برداشت و به نتیجه سونوگرافی نگاه کرد. زن دو دستش را گذاشته بود روی صورتش و داشت گریه میکرد. سارا منشیاش را کنار زد و دستش را روی شانه زن گذاشت: « آروم باش.» زن هق هق کرد: « بچهام مرده. بچهام مرده. »
سارا زیر بغل زن را گرفت و از روی زمین بلندش کرد. به منشیاش که نگران دورش میپلکید گفت: « حساب تو رو بعدا میرسم.» و زن را روی یکی از صندلیها نشاند. زن گفت: «همهاش تقصیر منه. از بس پسرمو بغل میکردم اینجوری شد. سنگین شده بچه. هر وقت بلندش میکردم کمرم تیر میکشید. برای همین بچهام افتاد. همهاش تقصیر منه.» سارا گفت: « بسه.» با اینکه صدایش را بالا نبرده بود جدیت صدایش باعث شد که زن چشمهایش را باز باز کند و به سارا زل بزند.
«سقط شدن بچه تقصیر تو نبوده. هنوز 3 ماهت هم نشده بود. توی سن تو 20 درصد حاملگیها منجر به سقط میشن. اونم قبل از 3 ماهه اول. حالا برو صورتتو بشور. من توی اتاق منتظرتم.»
« خدا منو ببخشه خانم دکتر... من نمیخواستم بچهام بمیره. من فقط میخواستم به اون یکی بچهام برسم. خیلی کوچیکه هنوز آخه.»
سارا از گوشه چشم دید که سهیلا دم در ایستاده و به این صحنه نگاه میکند. دست زن را گرفت و گفت: « آروم باش. تقصیر تو نیست. بدنت هنوز آمادگی حاملگی نداشته.»
به اتاق که برگشت، سهیلا روی صندلی نشسته بود و داشت ناخنهایش را میجوید. تا سارا را دید گفت: « بچهاش افتاده؟» سارا آهی کشید و پشت میزش نشست: « بچه دومش بود. دیروز با بچه اولش اومده بودن اینجا. خیلی خوشحال بود از حاملگیش.»
سهیلا دستش را روی چشمهایش کشید و گفت: « من خیلی گیج شدم سارا. تو باید به من کمک کنی.» سارا گفت: «ببین من الان باید به اون مریضم برسم. ولی یه راهی برای تو پیدا میکنم. تو نباید بچه تو کورتاژ کنی. باید نگهش داری.»
« آخه سفرمون...»
سارا گیج از افکار سریعی که به ذهنش میرسید به چشمهای درمانده سهیلا نگاه کرد و گفت: « تو بچهتو نگه دار. من یه کاری میکنم که تو بتونی بری کانادا. یکی رو پیدا میکنم که بچه تو نگه داره. یه آدم مطمئن و خوب.» سهیلا از جایش بلند شد. سارا آخرین تلاشش را کرد: «تو قاتل نیستی سهیلا. الان هر اقدامی برای کورتاژ غیرقانونی بکنی ممکنه موجب مرگ خودت هم بشه. درست فکر کن.» سهیلا لب ورچید اما اشکی از چشمش پایین نیامد. کیفش را برداشت و گفت: « بازم باید بیام اینجا؟» سارا گفت: « 2 هفته دیگه بیا. نمیخواد ویزیت بدی. حالا برو.»
آن روز در مطب را که بست فهمید که از همیشه خستهتر است. دلش میخواست با یکی درددل کند. به نسیم تلفن کرد و توی کافی شاپ نزدیک مطب با او قرار گذاشت. نسیم که رسید کیف قرمزش را پرت کرد روی میز و گفت: « عجب روز مزخرفی داشتم. تو چی؟» سارا خندید: «مال من گل و بلبل بود! پر از خنده و شادی و اینا!»
نسیم خندید. هر دو کاپوچینو سفارش دادند. سارا به نسیم نگاهی کرد و گفت: « میخواستم در مورد یه موضوعی باهات مشورت کنم. » نسیم گفت: « بگو. »
« ببین من تصمیم گرفتم که یه بچه رو به فرزندی قبول کنم. »
« من میخواستم یه پیشنهاد دیگهای بهت بکنم.»
« چیه؟»
« ببین این همه فشار عصبی که داری حتما یه علتی داره. حالا از استرس کارمون که بگذریم به نظر من یه چیزهایی توی ذهن تو هست که باعث میشه تو خیلی عصبی بشی. من میخواستم مشاورم رو بهت معرفی کنم که بری پیشش.»
گارسن فنجانهای کاپوچینو را روی میز گذاشت و رفت. سارا قاشق کوچک را برداشت و خامه روی فنجان را هم زد: « تو مشاور داری؟» نسیم لبخند زد: « با این شغل مفرحی که دارم واقعا فکر میکنی بدون کمک مشاور میتونم دوام بیارم؟ معلومه که مشاور دارم. الان چند ساله.»
« چرا تا حالا به من نگفته بودی؟»
« خب پیش نیومده بود. حالا دارم بهت میگم.»
« فکر میکنی مشاور رفتنم فایدهای هم داره؟»
« حداقلش اینه که آروم میشی. میفهمی که نگرانیهات از چیه. »
« تو جواب منو ندادی. نظرت در مورد اینکه فرزند خونده بگیرم چیه؟»
نسیم فنجان کاپوچینو را گذاشت روی نعلبکی و گفت: « کسی رو پیدا کردی؟» سارا گفت: « یکی از مریضهام هست...» نسیم موبایلش را برداشت و گفت: « شماره مشاورم رو برات مینویسم. برو پیشش با اون حرف بزن. بهت خیلی کمک میکنه. بعدش تصمیم بگیر.» سارا با دودلی به نسیم نگاه کرد و شماره تلفن را از او گرفت.
ادامه دارد