سرگرمی
2 دقیقه پیش | تصاویری که شما را به فکر فرو میبرد (34)یک عکس، یک طرح یا یک نقاشی؛ بعضاً چنان تاثیری روی بیننده دارد که شنیدن ساعت ها نصیحت و یا دیدن ده ها فیلم نمیتواند داشته باشد. هنرمندانی که به ساده ترین روش ها در طول تاریخ ... |
2 دقیقه پیش | دیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماهدیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماه وبسایت عصرایران: نماز تراویح مسلمانان اندونزی در نخستین شب آغاز ماه رمضان – آچهمعترضان عوارض زیست محیطی یک پروژه انتقال آب در کاتالونیا ... |
داستان واقعی؛ خاطره های گمشده (4)
سارا، دکتر زنان جوانی است که با مشکل نازایی دست و پنجه نرم میکند. نسیم، دوست پزشکش مشکل او را عصبی میداند و او را به یک مشاور معرفی میکند.
صبح بخیر: آنچه گذشت: سارا، دکتر زنان جوانی است که با مشکل نازایی دست و پنجه نرم میکند. نسیم، دوست پزشکش مشکل او را عصبی میداند و او را به یک مشاور معرفی میکند. سارا، سهیلا، خواهر دوستش را که قصد سقط جنین دارد راضی میکند که تا تولد بچه صبر کند و بعد بچه را به کس دیگری بسپارد. سارا میخواهد نوزاد سهیلا را به فرزندی بپذیرد. فرزین همسر سارا با این تصمیم موافق نیست و او را تشویق میکند که از طریق بهزیستی اقدام کنند. سارا نزد مشاور میرود و در جریان مشاوره متوجه خاطره ای مربوط به کودکیش میشود که او را تحت تاثیر قرار داده. سارا سعی میکند خاطره را به یاد بیاورد.
حالا سارا خاطرهاش را واضح و روشن به یاد میآورد: « ماشین چپ کرده بود. من افتاده بودم روی آسفالت. هر چی مامان و بابام رو صدا کردم نیومدن. ماشینها تند داشتند رد میشدن. من نمیتونستم از جام تکون بخورم. » مشاور، لیوان آب را به دست سارا داد و گفت: « آروم باش.» سارا دستی به موهایش کشید و متوجه شد که خیس عرق است. مشاور گفت: « پس چرا مامانت چیزی در مورد تصادف بهت نگفت؟» سارا نفس عمیقی کشید و گفت: « نمیدونم. نمیدونم.» و یاد مادرش افتاد وقتی که سرش را بالا نیاورده بود و تکههای لیوان شکسته که توی دستهای مادر بود. مادر چیزی میدانست. چیزی که نمیخواست به سارا بگوید.
چند ساعت بعد، او در خانه پدری بود. مادر به سارا که روبهرویش نشسته بود نگاه کرد و ساکت ماند. سارا دوباره پرسید: « مامان یه چیزی بگو.» مادر سرش را تکان داد. سارا کنار مادرش نشست و گفت: « وقتی من تصادف کردم تو کجا بودی؟ بابا کجا بود؟ چه بلایی سرتون اومد؟ چرا تا حالا برام تعریف نکردی؟» مادر با چشمهای اشک آلودش به سارا نگاه کرد: « نمیخواستم از من بدت بیاد.»
« مامان این چه حرفیه میزنی.» مادر حالا زل زده بود به دستهای خودش. با صدای آرامی که شبیه صدای خودش نبود، گفت: « داشتیم میرفتیم شمال. من و مسعود با دوستهامون، بهرام و سمیه. ماشین اونا حسابی از ما جلو زده بود. بهرام خیلی تند رانندگی میکرد. حسابی از ما فاصله گرفته بود. یه ربع ساعتی ندیدیمشون تا اینکه ...» سارا پلک زدن را فراموش کرده بود: « تصادف کردن؟ پس چرا من...»
« تصادف کرده بودن. تو از ماشین افتاده بودی بیرون و گوشه آسفالت داشتی گریه میکردی. بهرام و سمیه ... بهرام و سمیه ...» سارا دستش را گذاشت روی گلویش و گفت: « مامان من توی ماشین اونا چیکار میکردم؟ چرا من توی ماشین اونا بودم؟»
مادر دیگر تلاش نمیکرد که جلوی اشکهایش را بگیرد. چشمهای آبیاش از هجوم اشک قرمز شده بود. سارا جواب سوالش را میدانست اما میخواست از مادرش بشنود: « تو بچه بهرام و سمیهای. وقتی اونا از دست رفتن ما تو رو به فرزندی قبول کردیم. سارا دخترم ...» سارا خودش را میدید که روی خاک قدم برمیدارد. مادرش را که کنارش افتاده بود. سارا دستهای کوچکش را روی دستهای مادر کشید و دستهایش خونی شد.
کنار مزار بهرام و سمیه، سارا به فرزین تکیه داد. آنقدر گریه کرده بود که همه چیز را تار میدید. کمی آن طرفتر مادرایستاده بود و به گلدانهای دور و بر آب میداد. چشمهای مادر هم خیس و قرمز بود. فرزین سارا را نوازش کرد. سارا به فرزین نگاه کرد و گفت: «بریم.» و دست دیگرش را به طرف مادرش دراز کرد. مادر دست سارا را گرفت و بعد سارا را در آغوش کشید: « تو دختر منی سارا. هر چی هم که باشه تو دختر منی. با اینکه من تو رو به دنیا نیاوردم. ولی همیشه ... تو همیشه...» سارا گفت: « میدونم. میدونم.»
مشاورش گفت: « حالا دیگه میتونی با واقعیت مواجه بشی.» و سارا به آن سنگ قبرهای خاکستری فکر میکرد که پدر و مادر واقعیش را در خودشان پنهان کرده بودند. به زن و مردی فکر کرده بود که بدون کوچکترین توقعی این همه سال برایش پدر و مادری کرده بودند.
سارا گفت: « اونا ترسیدن. فکر میکردن اگه من بدونم که بچه واقعیشون نیستم ضربه روحی میخورم.» مشاورش گفت: « الان چه احساسی بهشون داری؟»
سارا گفت: « احساسم هنوز برام جدیده. ولی فکر نمیکنم چیز زیادی عوض شده باشه. اونا هنوز پدر و مادر منن. این همه سال به جز محبت ازشون ندیدم. فکر نمیکنم اینکه پدر و مادر واقعیام کس دیگهای بودن چیزی رو عوض کنه.» مکث کرد و به مشاور نگاه کرد: « فکر میکنم الان کاملا آمادگیاش رو دارم که یه بچه رو به فرزندی قبول کنم. الان میفهمم که فرقی نمیکنه که بچهای رو خودم به دنیا آورده باشم یا نه. مهم دوست داشتنه. مهم حمایت کردن از یه بچهاس و اینکه بهش یه زندگی تازه بدی.» و به سهیلا فکر کرد.
سهیلا که به مطب آمد به نظر غمگین میرسید. سارا معاینهاش کرد. همه چیز رو به راه بود. بچه داشت به طور طبیعی رشد میکرد. سهیلا که بدون آرایش کم سن و سالتر از آن چیزی که بود به نظر میرسید، به سارا گفت: « اصلا نمیدونم باید چیکار کنم.» سارا گفت: « 2 ماه دیگه مونده. من میخواستم قبلا بهت بگم.» سهیلا روی تخت معاینه نشست: « شما کسی رو برای نگه داشتن بچه پیدا کردین؟»
سارا نفس عمیقی کشید و به سهیلا نگاه کرد: « من خودم بچه تو بزرگ میکنم. من بچهدار نمیشم. » سهیلا با چشمهای گرد شده به سارا نگاه کرد و گفت: « چطور ممکنه؟» سارا لبخند غمگینی زد: « همه چی ممکنه. حالا نظرت چیه؟ من و شوهرم الان 7 ساله عروسی کردیم. 3 ساله که میخوایم بچهدار بشیم و نمیشه و ممکنه هیچ وقتم نشه. ما حاضریم بچه رو قبول کنیم.» سهیلا از جایش بلند شد و دستگیره در را گرفت: « باید با کیان حرف بزنم. دیگه چیزی به رفتن ما نمونده. فکر کنم این بهترین راهحل باشه.»
سارا لبخند زد. باید سیسمونی میخرید. باید برای پسرک اسم انتخاب میکرد. باید با فرزین صحبت میکرد. فرزین ولی هنوز با این موضوع مخالف بود. فرزین گفت: « اینجوری نمیشه. هر لحظه ممکنه سهیلا پشیمون بشه و این برای تو خیلی سخت میشه.» سارا گفت: «سهیلا برای چی پشیمون بشه؟ 3 ماه دیگه بلیط دارن. دارن میرن کانادا. خودش به من گفت که راهحل دیگهای نداره.»
« من میگم بریم سراغ بهزیستی. بریم سراغ یه راه مطمئن.»
« بیا بریم خرید کنیم. فقط 2 ماه دیگه مونده. فرزین دلت می خواد اسم پسرمون رو چی بذاریم؟» فرزین جوابی نداد.
چند روزی بود که سارا حال چندان خوشی نداشت. هر روز صبح با سری سنگین از خواب بیدار میشد. نگران بود که بیمار شده باشد. آن روز هنوز چند ساعت بیشتر نخوابیده بود که تلفن بیدارش کرد. از بیمارستان زنگ میزدند. درد زایمان سهیلا آغاز شده بود. سارا از جا پرید و لباس پوشید. وقتی به بیمارستان رسید مرد جوان و رنگ پریدهای را در راهرو دید. مرد با دیدن سارا به طرفش دوید: « چرا اینقدر زود دردش شروع شد خانم دکتر؟ مشکلیه؟» سارا به آرامی گفت: « بذارین معاینهاش کنم. فکر نکنم مشکلی وجود داشته باشه.» و به طرف اتاق رفت. سهیلا روی تخت دراز کشیده بود. صورتش از درد مچاله بود: « یهویی کیسه آبم پاره شد. تا برسم بیمارستان دردم شروع شده بود. هنوز 40 روز به تاریخ زایمان من مونده. یعنی بچه حالش خوبه؟» سارا فکر کرد که هنوز چیزی برای بچه نخریده است و هنوز نمیداند که اسم بچه را میخواهد چه بگذارد. اما از تولدش هیجان زده شده بود. از اینکه بالاخره داشت مادر میشد. اضطراب سهیلا، سارا را به لحظه حال برگرداند: «چیزی نیست. داری زود زایمان میکنی ولی همه چی مرتبه حال بچه هم خوبه. » میخواست بگوید پسرم و نمیتوانست بگوید.
3 ساعت بعد سارا، پسر کوچک سهیلا را به دنیا آورد. سهیلا روی تخت زایمان با دیدن پسرش زد زیر گریه : « چقدر کوچیکه. چقدر کوچیکه. میشه بغلش کنم؟» سارا نوزاد کوچولو را روی سینه مادرش گذاشت و سهیلا سر کم موی پسرک را بوسید. چشمهای سارا پر از اشک شد. یکی از پرستارها گفت: « بهش شیر بده.» سارا میخواست بگوید که مادر بچه است که نمیتواند به بچه شیر بدهد. اما سهیلا منتظر نمانده بود و نوزاد کوچک حالا داشت در آغوش مادرش شیر میخورد. سهیلا اشک میریخت و قطرههای اشک روی سر پسرش میریخت. سارا به سهیلا و کودکش نگاه کرد و همه چیز را فهمید. فهمید که هیچ وقت مادر آن پسر کوچک نخواهد شد. فهمید که سهیلا، مادر شدن را با تمام وجودش احساس کرده است و فهمید که شاید این برای آن پسر کوچک بهترین تصمیم باشد.
بیرون اتاق زایمان به دیوار تکیه داد و منتظر ماند که ناامیدی تسخیرش کند. احساسی که سراغش آمد ناامیدی نبود. خستگی بود. سارا احساس میکرد خسته است. آنقدر خسته که میتواند روزها و روزها بخوابد. به خانه که رسید فرزین میز صبحانه را آماده کرده بود و منتظرش بود: « زایمان کرد؟» و سارا سرش را تکان داد. به چشمهای فرزین نگاه کرد. منتظر بود که فرزین بگوید: « دیدی گفته بودم.» فرزین چیزی نگفت. سارا نشست و صبحانه خورد. از فرزین به خاطر سکوتش ممنون بود و میدانست که این سکوت را لازم دارد. بیشتر از همه حرفهایی که ممکن بود فرزین بزند.
نسیم با روپوش سفید در راهروی بیمارستان به سارا رسید و گفت: « چقدر رنگت پریده! چی شده؟» سارا گفت: « حالم زیاد خوب نیست. » و فکر کرد 2 هفته است که حالش خوب نیست و خودش هم از حال بد خودش کلافه است. فکر می کرد حال بدش مربوط به رفتن سهیلا و پسرش باشد. افسون قبول کرده بود که مدتی سهیلا و خانوادهاش را در خانهاش نگه دارد و سهیلا همراه پسرش و همسرش از ایران رفته بودند. سارا دیگر پسر کوچک را ندیده بود اما سهیلا با یک دسته گل سراغش آمده بود و از سارا به خاطر اینکه نگذاشته بود پسر کوچکش را بیندازد، تشکر کرده بود. وقتی سهیلا از سارا معذرتخواهی میکرد سارا جلویش را گرفته بود: « این بهترین تصمیمه. شک نکن. برای ما هم حتما پیش میاد. راههای دیگهای هم هست.» و خودش هم به حرف خودش شک کرده بود. نسیم دست سارا را کشید و گفت: « بیا ببرمت سونوگرافی. چرا اینقدر رنگت پریده؟» سارا گفت: «نمیخوام. سونوگرافی میخوام چیکار؟خوبه حالم.»
«تا حالا ندیده بودم اینقدر بیرنگ و رو باشی.» سارا گفت: «خوب نخوابیدم. دو سه روزی هست که خیلی خوب نمیخوابم.»
« بیا بابا! میخوام دستگاه جدیدمو بهت نشون بدم.»
سارا سردی ژل را روی شکمش احساس کرد و به نسیم گفت: « کیفیت دستگاهت خیلی خوبه. » نسیم داشت به دقت به مانیتور نگاه میکرد. سارا به چشمهای نسیم نگاه کرد. نسیم گفت: « سارا ...» و تصویر را ثابت نگه داشت. سارا سرش را بلند کرد و به تصویر سیاه و سفید نگاه کرد. در بین لکههای تیره حجم سفید و کوچک لوبیا شکلی به چشم میخورد. سارا این حجم کوچک را خیلی خوب میشناخت. بارها و بارها روی برگههای سونوگرافی به پدر و مادرهای مشتاق نشانش داده بود و گفته بود: « اینم جنین. هنوز خیلی کوچیکه ولی سالمه.» نسیم به چشمهای سارا نگاه کرد و منتظر ماند. وقتی دید سارا چیزی نمیگوید تصویر را حرکت داد. ضربان قلب کوچک، قلب خیلی کوچکی روی تصویر پیدا شد. قلبی که مال بچه سارا بود و بیتاب می زد با صدایی که سارا خیلی خوب میشناخت: « پی تی کو، پی تی کو، پی تی کو» انتظار تمام شده بود و سارا حالا میتوانست مثل همه مادرهای دنیا برای کودک خودش خیالبافی کند. اشکهایش این بار از شادی بود.
حالا سارا خاطرهاش را واضح و روشن به یاد میآورد: « ماشین چپ کرده بود. من افتاده بودم روی آسفالت. هر چی مامان و بابام رو صدا کردم نیومدن. ماشینها تند داشتند رد میشدن. من نمیتونستم از جام تکون بخورم. » مشاور، لیوان آب را به دست سارا داد و گفت: « آروم باش.» سارا دستی به موهایش کشید و متوجه شد که خیس عرق است. مشاور گفت: « پس چرا مامانت چیزی در مورد تصادف بهت نگفت؟» سارا نفس عمیقی کشید و گفت: « نمیدونم. نمیدونم.» و یاد مادرش افتاد وقتی که سرش را بالا نیاورده بود و تکههای لیوان شکسته که توی دستهای مادر بود. مادر چیزی میدانست. چیزی که نمیخواست به سارا بگوید.
چند ساعت بعد، او در خانه پدری بود. مادر به سارا که روبهرویش نشسته بود نگاه کرد و ساکت ماند. سارا دوباره پرسید: « مامان یه چیزی بگو.» مادر سرش را تکان داد. سارا کنار مادرش نشست و گفت: « وقتی من تصادف کردم تو کجا بودی؟ بابا کجا بود؟ چه بلایی سرتون اومد؟ چرا تا حالا برام تعریف نکردی؟» مادر با چشمهای اشک آلودش به سارا نگاه کرد: « نمیخواستم از من بدت بیاد.»
« مامان این چه حرفیه میزنی.» مادر حالا زل زده بود به دستهای خودش. با صدای آرامی که شبیه صدای خودش نبود، گفت: « داشتیم میرفتیم شمال. من و مسعود با دوستهامون، بهرام و سمیه. ماشین اونا حسابی از ما جلو زده بود. بهرام خیلی تند رانندگی میکرد. حسابی از ما فاصله گرفته بود. یه ربع ساعتی ندیدیمشون تا اینکه ...» سارا پلک زدن را فراموش کرده بود: « تصادف کردن؟ پس چرا من...»
« تصادف کرده بودن. تو از ماشین افتاده بودی بیرون و گوشه آسفالت داشتی گریه میکردی. بهرام و سمیه ... بهرام و سمیه ...» سارا دستش را گذاشت روی گلویش و گفت: « مامان من توی ماشین اونا چیکار میکردم؟ چرا من توی ماشین اونا بودم؟»
مادر دیگر تلاش نمیکرد که جلوی اشکهایش را بگیرد. چشمهای آبیاش از هجوم اشک قرمز شده بود. سارا جواب سوالش را میدانست اما میخواست از مادرش بشنود: « تو بچه بهرام و سمیهای. وقتی اونا از دست رفتن ما تو رو به فرزندی قبول کردیم. سارا دخترم ...» سارا خودش را میدید که روی خاک قدم برمیدارد. مادرش را که کنارش افتاده بود. سارا دستهای کوچکش را روی دستهای مادر کشید و دستهایش خونی شد.
کنار مزار بهرام و سمیه، سارا به فرزین تکیه داد. آنقدر گریه کرده بود که همه چیز را تار میدید. کمی آن طرفتر مادرایستاده بود و به گلدانهای دور و بر آب میداد. چشمهای مادر هم خیس و قرمز بود. فرزین سارا را نوازش کرد. سارا به فرزین نگاه کرد و گفت: «بریم.» و دست دیگرش را به طرف مادرش دراز کرد. مادر دست سارا را گرفت و بعد سارا را در آغوش کشید: « تو دختر منی سارا. هر چی هم که باشه تو دختر منی. با اینکه من تو رو به دنیا نیاوردم. ولی همیشه ... تو همیشه...» سارا گفت: « میدونم. میدونم.»
مشاورش گفت: « حالا دیگه میتونی با واقعیت مواجه بشی.» و سارا به آن سنگ قبرهای خاکستری فکر میکرد که پدر و مادر واقعیش را در خودشان پنهان کرده بودند. به زن و مردی فکر کرده بود که بدون کوچکترین توقعی این همه سال برایش پدر و مادری کرده بودند.
سارا گفت: « اونا ترسیدن. فکر میکردن اگه من بدونم که بچه واقعیشون نیستم ضربه روحی میخورم.» مشاورش گفت: « الان چه احساسی بهشون داری؟»
سارا گفت: « احساسم هنوز برام جدیده. ولی فکر نمیکنم چیز زیادی عوض شده باشه. اونا هنوز پدر و مادر منن. این همه سال به جز محبت ازشون ندیدم. فکر نمیکنم اینکه پدر و مادر واقعیام کس دیگهای بودن چیزی رو عوض کنه.» مکث کرد و به مشاور نگاه کرد: « فکر میکنم الان کاملا آمادگیاش رو دارم که یه بچه رو به فرزندی قبول کنم. الان میفهمم که فرقی نمیکنه که بچهای رو خودم به دنیا آورده باشم یا نه. مهم دوست داشتنه. مهم حمایت کردن از یه بچهاس و اینکه بهش یه زندگی تازه بدی.» و به سهیلا فکر کرد.
سهیلا که به مطب آمد به نظر غمگین میرسید. سارا معاینهاش کرد. همه چیز رو به راه بود. بچه داشت به طور طبیعی رشد میکرد. سهیلا که بدون آرایش کم سن و سالتر از آن چیزی که بود به نظر میرسید، به سارا گفت: « اصلا نمیدونم باید چیکار کنم.» سارا گفت: « 2 ماه دیگه مونده. من میخواستم قبلا بهت بگم.» سهیلا روی تخت معاینه نشست: « شما کسی رو برای نگه داشتن بچه پیدا کردین؟»
سارا نفس عمیقی کشید و به سهیلا نگاه کرد: « من خودم بچه تو بزرگ میکنم. من بچهدار نمیشم. » سهیلا با چشمهای گرد شده به سارا نگاه کرد و گفت: « چطور ممکنه؟» سارا لبخند غمگینی زد: « همه چی ممکنه. حالا نظرت چیه؟ من و شوهرم الان 7 ساله عروسی کردیم. 3 ساله که میخوایم بچهدار بشیم و نمیشه و ممکنه هیچ وقتم نشه. ما حاضریم بچه رو قبول کنیم.» سهیلا از جایش بلند شد و دستگیره در را گرفت: « باید با کیان حرف بزنم. دیگه چیزی به رفتن ما نمونده. فکر کنم این بهترین راهحل باشه.»
سارا لبخند زد. باید سیسمونی میخرید. باید برای پسرک اسم انتخاب میکرد. باید با فرزین صحبت میکرد. فرزین ولی هنوز با این موضوع مخالف بود. فرزین گفت: « اینجوری نمیشه. هر لحظه ممکنه سهیلا پشیمون بشه و این برای تو خیلی سخت میشه.» سارا گفت: «سهیلا برای چی پشیمون بشه؟ 3 ماه دیگه بلیط دارن. دارن میرن کانادا. خودش به من گفت که راهحل دیگهای نداره.»
« من میگم بریم سراغ بهزیستی. بریم سراغ یه راه مطمئن.»
« بیا بریم خرید کنیم. فقط 2 ماه دیگه مونده. فرزین دلت می خواد اسم پسرمون رو چی بذاریم؟» فرزین جوابی نداد.
چند روزی بود که سارا حال چندان خوشی نداشت. هر روز صبح با سری سنگین از خواب بیدار میشد. نگران بود که بیمار شده باشد. آن روز هنوز چند ساعت بیشتر نخوابیده بود که تلفن بیدارش کرد. از بیمارستان زنگ میزدند. درد زایمان سهیلا آغاز شده بود. سارا از جا پرید و لباس پوشید. وقتی به بیمارستان رسید مرد جوان و رنگ پریدهای را در راهرو دید. مرد با دیدن سارا به طرفش دوید: « چرا اینقدر زود دردش شروع شد خانم دکتر؟ مشکلیه؟» سارا به آرامی گفت: « بذارین معاینهاش کنم. فکر نکنم مشکلی وجود داشته باشه.» و به طرف اتاق رفت. سهیلا روی تخت دراز کشیده بود. صورتش از درد مچاله بود: « یهویی کیسه آبم پاره شد. تا برسم بیمارستان دردم شروع شده بود. هنوز 40 روز به تاریخ زایمان من مونده. یعنی بچه حالش خوبه؟» سارا فکر کرد که هنوز چیزی برای بچه نخریده است و هنوز نمیداند که اسم بچه را میخواهد چه بگذارد. اما از تولدش هیجان زده شده بود. از اینکه بالاخره داشت مادر میشد. اضطراب سهیلا، سارا را به لحظه حال برگرداند: «چیزی نیست. داری زود زایمان میکنی ولی همه چی مرتبه حال بچه هم خوبه. » میخواست بگوید پسرم و نمیتوانست بگوید.
3 ساعت بعد سارا، پسر کوچک سهیلا را به دنیا آورد. سهیلا روی تخت زایمان با دیدن پسرش زد زیر گریه : « چقدر کوچیکه. چقدر کوچیکه. میشه بغلش کنم؟» سارا نوزاد کوچولو را روی سینه مادرش گذاشت و سهیلا سر کم موی پسرک را بوسید. چشمهای سارا پر از اشک شد. یکی از پرستارها گفت: « بهش شیر بده.» سارا میخواست بگوید که مادر بچه است که نمیتواند به بچه شیر بدهد. اما سهیلا منتظر نمانده بود و نوزاد کوچک حالا داشت در آغوش مادرش شیر میخورد. سهیلا اشک میریخت و قطرههای اشک روی سر پسرش میریخت. سارا به سهیلا و کودکش نگاه کرد و همه چیز را فهمید. فهمید که هیچ وقت مادر آن پسر کوچک نخواهد شد. فهمید که سهیلا، مادر شدن را با تمام وجودش احساس کرده است و فهمید که شاید این برای آن پسر کوچک بهترین تصمیم باشد.
بیرون اتاق زایمان به دیوار تکیه داد و منتظر ماند که ناامیدی تسخیرش کند. احساسی که سراغش آمد ناامیدی نبود. خستگی بود. سارا احساس میکرد خسته است. آنقدر خسته که میتواند روزها و روزها بخوابد. به خانه که رسید فرزین میز صبحانه را آماده کرده بود و منتظرش بود: « زایمان کرد؟» و سارا سرش را تکان داد. به چشمهای فرزین نگاه کرد. منتظر بود که فرزین بگوید: « دیدی گفته بودم.» فرزین چیزی نگفت. سارا نشست و صبحانه خورد. از فرزین به خاطر سکوتش ممنون بود و میدانست که این سکوت را لازم دارد. بیشتر از همه حرفهایی که ممکن بود فرزین بزند.
نسیم با روپوش سفید در راهروی بیمارستان به سارا رسید و گفت: « چقدر رنگت پریده! چی شده؟» سارا گفت: « حالم زیاد خوب نیست. » و فکر کرد 2 هفته است که حالش خوب نیست و خودش هم از حال بد خودش کلافه است. فکر می کرد حال بدش مربوط به رفتن سهیلا و پسرش باشد. افسون قبول کرده بود که مدتی سهیلا و خانوادهاش را در خانهاش نگه دارد و سهیلا همراه پسرش و همسرش از ایران رفته بودند. سارا دیگر پسر کوچک را ندیده بود اما سهیلا با یک دسته گل سراغش آمده بود و از سارا به خاطر اینکه نگذاشته بود پسر کوچکش را بیندازد، تشکر کرده بود. وقتی سهیلا از سارا معذرتخواهی میکرد سارا جلویش را گرفته بود: « این بهترین تصمیمه. شک نکن. برای ما هم حتما پیش میاد. راههای دیگهای هم هست.» و خودش هم به حرف خودش شک کرده بود. نسیم دست سارا را کشید و گفت: « بیا ببرمت سونوگرافی. چرا اینقدر رنگت پریده؟» سارا گفت: «نمیخوام. سونوگرافی میخوام چیکار؟خوبه حالم.»
«تا حالا ندیده بودم اینقدر بیرنگ و رو باشی.» سارا گفت: «خوب نخوابیدم. دو سه روزی هست که خیلی خوب نمیخوابم.»
« بیا بابا! میخوام دستگاه جدیدمو بهت نشون بدم.»
سارا سردی ژل را روی شکمش احساس کرد و به نسیم گفت: « کیفیت دستگاهت خیلی خوبه. » نسیم داشت به دقت به مانیتور نگاه میکرد. سارا به چشمهای نسیم نگاه کرد. نسیم گفت: « سارا ...» و تصویر را ثابت نگه داشت. سارا سرش را بلند کرد و به تصویر سیاه و سفید نگاه کرد. در بین لکههای تیره حجم سفید و کوچک لوبیا شکلی به چشم میخورد. سارا این حجم کوچک را خیلی خوب میشناخت. بارها و بارها روی برگههای سونوگرافی به پدر و مادرهای مشتاق نشانش داده بود و گفته بود: « اینم جنین. هنوز خیلی کوچیکه ولی سالمه.» نسیم به چشمهای سارا نگاه کرد و منتظر ماند. وقتی دید سارا چیزی نمیگوید تصویر را حرکت داد. ضربان قلب کوچک، قلب خیلی کوچکی روی تصویر پیدا شد. قلبی که مال بچه سارا بود و بیتاب می زد با صدایی که سارا خیلی خوب میشناخت: « پی تی کو، پی تی کو، پی تی کو» انتظار تمام شده بود و سارا حالا میتوانست مثل همه مادرهای دنیا برای کودک خودش خیالبافی کند. اشکهایش این بار از شادی بود.
ویدیو مرتبط :
داستان سکه گمشده با لهجه انگلیسی
خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :
داستان واقعی؛ خاطره های گمشده
صبح بخیر: در اتاق انتظار مطب، سارا به زنهای دور و برش نگاه کرد. زن مسنی روی صندلی کنار پنجره نشسته بود و به بیرون نگاه میکرد. سارا نگاه زن را دنبال کرد و خورد به دیوار همسایه. از پنجره هیچ چیز پیدا نبود. سارا فکر کرد: « کیست دارد، احتمالا باید رحمش را هم بردارد.» دو صندلی آن طرفتر زن جوانی نشسته بود و پاهایش را روی هم انداخته بود و با حالتی عصبی تکانشان میداد. کنارش دختر بچه 8-7 سالهای داشت با موبایل بازی میکرد. سارا فکر کرد: «یک ناراحتی زنانه ساده!» بعد به زن رنگ پریده کنارش: « ماههای اول بارداریش است. ویار شدید دارد.»
سارا سلام کرد و پرونده را روی میز دکتر گذاشت. خانم دکتر سرش را بلند کرد و سارا را دید. از جا بلند شد و گفت: « سلام سارا. چرا به من خبر ندادی که اومدی؟ خیلی معطل شدی؟»
« دیدم سرت شلوغه. نخواستم مزاحم بشم.»
« چه حرفیه میزنی مگه سر خودت کم شلوغه. خدا میدونه چند تا مریض تو مطبت منتظرتن تا برگردی. خب آزمایشهایی که گفتم رو انجام دادی؟ سونوگرافی کردی؟»
« نمیفهمم چه مشکلی دارم نسیم. ظاهرا همه چی خوبه.»
نسیم برگههای آزمایش را زیر و رو کرد: «مشکلی نیست. نه هیچ مشکلی نیست. همه چیز مرتبه.»
« پس چرا؟ الان دیگه نزدیک 2 سال میشه.»
نسیم گفت: « نباید خیلی مهم باشه. به نظرم مشکل نازایی تو عصبیه نه فیزیکی. خودت از اینجور مریضها نداری مگه؟»
سارا سرش را تکان داد. نسیم گفت: « چی بهشون میگی؟»
« میگم که سخت نگیرن، که هیچ مشکلی وجود نداره، که به دلشون بد نیارن. »
« خب دیگه. همینارم به خودت بگو.»
« آخه نه دیگه 2 سال. داره سی و پنج سالم میشه نسیم. داره دیر میشه.»
«من مریضهای زیادی داشتم که این مشکل رو داشتن و حالا همهشون بچه دارن.»
کلمهها به گلوی سارا چسبیده بودند: « فرزین عاشق بچه است.»
سارا که از مطب نسیم بیرون آمد باران میبارید. صورتش را بالا گرفت و به ابرهای کبود نگاه کرد. خیلی به خودش فشار آورده بود که پیش نسیم گریه نکند اما خیابان بارانی انگار داشت دعوتش میکرد به گریه کردن: «چه جوری به فرزین بگم؟ فرزین چی میگه؟ اونم بعد از این همه انتظار...» توی ماشینش که نشست چشمهایش را با دستمال پاک کرد. نوک بینیاش قرمز شده بود. نفس عمیقی کشید و راه افتاد.
منشی با دیدنش از جا پرید و دستی به موهایش کشید: « سلام خانم دکتر کوهستانی.» مریضها روی صندلیهای اتاق انتظار جابهجا شدند. همهشان به جز پسرکی که داشت با دقت مجلههای روی میز را پرت میکرد روی زمین. مادر به بچه تشر زد: « نکن وروجک.» بچه سرش را بلند کرد و لب ورچید. سارا در اتاقش را باز کرد. روپوش سفید را پوشید و به منشی تلفن کرد: « بفرستشون.»
سارا به نتیجه آزمایشها نگاه کرد و گفت: « بارداری دوم؟» زن لبخند زد و سرش را به آرامی تکان داد. پسرک حالا داشت با گلدان گل مصنوعی گوشه اتاق بازی میکرد. سارا ادامه داد:« چون فاصله بارداریهات کمه باید بیشتر از خودت مراقبت کنی. برات ویتامین مینویسم. سعی کن تا میتونی استراحت کنی. » زن داشت به پسرش نگاه میکرد: « اصلا نمیتونم استراحت کنم. شب تا صبح هم این همهاش تو بغلمه.» اشاره کرد به پسرک.
هنوز بهش شیر میدی؟
زن سرش را انداخت پایین. سارا جدی شد: « چرا بهم نگفتی؟ باید از شیر بگیریش. کم خونی داری ممکنه برات مشکل پیش بیاد. »
« دلم نمیاد خانم دکتر. این طفلی چه گناهی کرده که به این زودی...»
« حالا که شده. باید فکر سلامتی خودت باشی. با این فاصله کم 2 تا بارداری خیلی برای بدنت مشکل به وجود میاره. »
پسرک یکی از گلهای صورتی را کنده بود و داشت توی دستش میچرخاند. لبه پوشکش از پشت شلوار جین کوتاهش زده بود بیرون. مادر با دیدن پسرک، زد توی صورتش: « خدا مرگم بده. بچه چقدر خرابکاری تو!» گل را از دست بچه کشید بیرون. پسرک شروع کرد به جیغ زدن. سارا گفت: « دعواش نکن» و خودش از لحن تند صدای خودش تعجب کرد. زن گل صورتی را به پسرک پس داد. اشکهای درشت روی گونههای سرخ پسرک برق میزد. سارا نسخه را دراز کرد به طرف زن: « خیر پیش.»
در بسته نشده، دوباره باز شد. اول یک سبد گل بزرگ آمد تو با رزهای درشت سفید و صورتی و پشتش مرد جوانی که لبخند به لب داشت. همسرش پشت سرش بود و بسته صورتی کوچکی را به بغل داشت. سارا از جایش بلند شد. زن جوان لبخند به لب بسته صورتی را به طرف سارا گرفت: « سارا کوچولو به شما سلام میکنه خانم دکتر. » سارا به همنام ناراضی کوچکش نگاه کرد که با چشمهای گرد و قهوهایش زل زده بود به این صورت جدید. مثل خیلی از بچههای تازه به دنیا آمده این یکی هم پیر و عصبانی به نظر میرسید.
« مبارک باشه.»
مرد جوان سبد گل را گذاشت روی میز و گفت: « اومدیم ازتون تشکر...» زن پرید وسط حرفش: « برای همین اسمشو گذاشتیم ... » سارا دستش را زد روی کلید تلفن داخلی: « چای بیار. 3 تا. زود.» و به زن گفت: « خوبی؟ درد نداری که؟» زن لبخند زد.
مریض سومی را نمیشناخت. دختر جوانی بود که چشمهای سیاهش را با خط چشم سیاهتر و پررنگتر کرده بود. مسیر اشک روی چهرهاش را میشد با رد ریمل ریخته تشخیص داد. به سارا نگاه کرد و گفت: « من خواهر افسونم. اسمم سهیلاس. افسون گفت تو کمکم میکنی.»
سهیلا دست چپش را با بی دقتی کشید زیر چشمهایش. حلقهاش ظریف بود و یک نگین درشت وسطش داشت. سارا به آزمایشها نگاه کرد: « باردار هستی. تقریبا 4 ماهه. مشکلی داری؟» سهیلا ابروهایش را بالا برد و زل زد به سارا. سارا با خودش فکر کرد: « این یکی دارد تمام عوامل اضطراب درونی را با هم نشان میدهد. چشه؟»
« نفهمیدم حاملهام. خاک تو سر خرم کنن. از بس همه چی زندگیم نامرتبه. تازه فهمیدم. هفته پیش.»
« اشکالی نداره. اگر رادیولوژی انجام نداده باشی یا داروی خاصی نخورده باشی مشکلی برای بچه ...»
« نمیخوامش.»
دست سارا که داشت میرفت طرف خودکارش ایستاد. به چشمهای سیاه نگاه کرد. منتظر که حرف بزند. اما سهیلا ایستاده بود رو به پنجره پشت به سارا: « افسون گفت تو کمک میکنی.»
« افسون؟» و به فکر فرو رفت. سهیلا که گفت: « خواهر بزرگمه. دبیرستان 22 بهمن با شما همکلاسی بوده.» سارا همکلاسیش را به خاطر آورد که چشمهای درشت سبز داشت و همیشه خدا برای حل کردن تمرینهای فیزیکش دست به دامن او میشد. لبخند زد و به سهیلا نگاه کرد.
« لطفا بشین. مشکل خاصی نداری. نگران نباش.»
سارا رنگ سرخ خشم را در چشمهای سهیلا دید و خشکش زد: « نشنیدی چی گفتم؟ نمیخوامش. بچه رو نمیخوام. مدیکال کانادامون اومده. فوقش تا 6 ماه دیگه از اینجا میریم. این لعنتی رو نمیخوام. همه چی رو میریزه به هم. من باید برم سر کار. نمیتونم با این ...» و با نفرت به شکمش اشاره کرد. بعد دوباره نشست روی صندلی روبهروی سارا. دستهایش را زد زیر چانه و گفت: « نمیخوامش. میدونم بزرگتر از اونه که بشه کورتاژش کرد ولی حتما با جراحی میشه انداختش دیگه. نمیشه؟ هرچقدرم پول بخوای میدم. فقط بذار از شر این لعنتی راحت بشم. نمیخوامش. همه زندگیم داره از دستم میره. شوهرم عصبانیه. خودمم ...» سارا از پشت میزش بلند شد و ایستاد: « این جنایته! من سقط انجام نمیدم. افسون اشتباه کرده تو رو فرستاده اینجا. » و پوشه را توی دستش به طرف در گرفت. چشمهای درشت سیاه پر از اشک بود: « میکشمش. هر جور شده باشه این بچه رو میکشم. افسون گفت بیام پیش تو ولی حتما راههای دیگهای هم هست.» سارا خشکش زد. تلفن داخلی داشت زنگ میخورد. دست سارا رفت طرف گوشی: « شیری یا روباه سارا؟» سارا گفت: « بعدا زنگ میزنم فرزین.»
سهیلا با ناله گفت: « خواهش میکنم کمکم کن.»
سارا دوباره نشست پشت میزش. سرنسخه را برداشت: « برات یه سونوگرافی مینویسم. انجام بده، فردا دوباره بیا پیشم ببینم اوضاع بچه چطوریه. من سقط انجام نمیدم. » این بار صدایش آرامتر بود. سهیلا نسخه را گرفت: « هرجور که شده باشه...» و از اتاق بیرون رفت. دست سارا موقع گرفتن شماره فرزین میلرزید: « فرزین سلام.»
« نسیم چی بهت گفت؟» سارا که چیزی نگفت، فرزین ادامه داد: « پس بازم...؟» و « حالا باید چیکار...؟» و « اصلا ولش کن...» و گوشی را قطع کرد. سارا حتی یک جمله هم نگفته بود. ناامیدی فرزین هوای اتاقش را سنگین کرد. بلند شد و پنجره را باز کرد. افسون پایین پنجره توی خیابان ایستاده بود و با تلفن همراهش صحبت میکرد. سارا فکر کرد: « کار دنیا را ببین» و به زن جوان نگاه کرد که با بیدقتی پرید توی خیابان و دستش را به طرف اولین تاکسی تکان داد: « دربست. » صدای تلفن از جا پراندش. فکر کرد: « فرزینه زنگ زده حرف بزنیم حتما. »
« من افسونم سارا. الان خواهرم پیشت بود.»
« کاری از دست من برنمیاد افسون. من سقط غیرقانونی انجام نمیدم. این یکی دیگه واقعا جنایته. جنین 4 ماهه رو کشتن...»
صدای پشت تلفن هراسان بود: « سارا تو باید کمک کنی. خواهرم زده به سرش. باید جلوشو بگیری.» سارا به آرامی گفت: « من نمیتونم کمکش کنم افسون.»
«اگه تو نتونی کی میتونه؟ سارا تو رو خدا...»
سارا به صدای هق هق گوش داد و آرام گفت: « بذار فردا بیاد پیشم، شاید بتونم نظرشو عوض کنم.» گوشی را که قطع کرد با خودش فکر کرد: « خودم رو گرفتار کردم.» چراغ مطب را که خاموش میکرد تازه یاد ناراحتی فرزین افتاد. آهی کشید و به سمت خانه به راه افتاد...
ادامه دارد