سرگرمی


2 دقیقه پیش

تصاویری که شما را به فکر فرو می‌برد (34)

یک عکس، یک طرح یا یک نقاشی؛ بعضاً چنان تاثیری روی بیننده دارد که شنیدن ساعت ها نصیحت و یا دیدن ده ها فیلم نمی‌تواند داشته باشد. هنرمندانی که به ساده ترین روش ها در طول تاریخ ...
2 دقیقه پیش

دیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماه

دیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماه وبسایت عصرایران: نماز تراویح مسلمانان اندونزی در نخستین شب آغاز ماه رمضان – آچهمعترضان عوارض زیست محیطی یک پروژه انتقال آب در کاتالونیا ...

داستان واقعی؛ جدایی من از پیمان


مادر من جزو آن دسته از خانم‌هایی است كه به ظاهر و تجملات بسیار اهمیت می‌دهد و از آنجایی كه وضع مالی بسیار خوبی داشتیم خرید و ولخرجی‌های مادرم هیچ‌گاه تمامی نداشت و همین‌طور چشم و هم‌چشمی‌ها با دوستانش!





صبح بخیر:  نزدیك عید بود و مادرم مشتاقانه  در تدارك و تغییر برخی از وسایل و تمیز كردن منزل بود . مادرم تصمیم گرفته بود كه تقریبا بیشتر وسایل منزل را تغییر دهد و به جای وسایلی كه چندان هم قدیمی نبود یكسری مبلمان جدید و... را جایگزین كند. آخرین سری وسایل‌مان را كه آوردند مادرم آن‌ها را تحویل گرفت و دستمزد كارگران و راننده وانت را پرداخت كرد.فردای آن روز مادرم متوجه اشكال در یكی از میزها شد و این بار راننده كه «پیمان» نام داشت و پسری خوش‌قیافه و بسیار مودب بود برای بردن میز به تنهایی آمد و آن را با خود برد و قرار شد بعد از تعویض روز بعد آن را بیاورد. مادرم جزو آن دسته از خانم‌های تنوع‌طلب بود كه نه تنها در تغییر وسایل منزل خیلی دست و دلباز بود بلكه در صرف وقت برای دوستانش هم تا مرز فداكاری پیش می‌رفت و اغلب مرا تنها می‌گذاشت و به بهانه‌های مختلف وقتش را با دوستانش در بیرون از منزل می‌گذراند.

بیشتر اوقات پدرم هم مشغول كار بود و شب خسته به منزل می‌آمد و حوصله هیچ كس را نداشت. خواهر بزرگ‌ترم ازدواج كرده و سر زندگی‌اش رفته بود.تا جایی كه به یاد دارم این تنهایی‌ها و بی‌توجهی‌ها از سوی خانواده نسبت به من موجب شده بود فردی منزوی و گوشه‌گیر بار بیایم. در مدرسه جزو شاگردان ضعیف به حساب می‌آمدم، به همین دلیل تا مقطع دبیرستان را با هزار زحمت و مرارت و با كمك معلم خصوصی و همچنین تكرار پایه گذراندم. وقتی روز تحویل میز فرا رسید مادرم طبق معمول در منزل نبود و راننده كه شماره ما را داشت تماس گرفت و گفت، در راه است. نمی‌دانستم چه كنم؟ به همین دلیل از خانم همسایه خواهش كردم وقتی راننده رسید موقع تحویل میز، لحظه‌ای به منزل ما بیاید تا من تنها نباشم. او هم قبول كرد و آمد.

یك‌ هفته گذشته بود كه روزی تلفن منزل‌مان زنگ خورد، وقتی گوشی را برداشتم صدای همان راننده جوان «پیمان» را شناختم پس از عذرخواهی، به بهانه این‌كه فاكتور رسید را جا گذاشته است، گفت، تصمیم دارد برای گرفتن آن به منزل ما بیاید. خلاصه بعد از آن روز چند بار دیگر به بهانه‌های مختلف تماس گرفت و من هم كه تنها بودم اغلب به پرسش‌هایش پاسخ می‌دادم.

به تدریج تلفن‌های گاه و بی‌گاه «پیمان» برای من كه اغلب اوقات تنها بودم تبدیل به سرگرمی شد. او هم هر بار كه زنگ می‌زد از مسائل مختلف صحبت می‌كرد و به نظر فرد آگاهی می‌رسید.

او در صحبت‌هایش می‌گفت فوق‌دیپلم دارد ولی به دلیل بیكاری مجبور شده است كه با اتومبیلش كار كند تا بتواند خرجش را درآورد و تصمیم دارد كه در آینده به دانشگاه برود و درسش را ادامه دهد.

تماس‌های تلفنی ما تبدیل به دیدارهای حضوری در مكان‌های عمومی شده بود و  حالا دیگر «پیمان» زندگی یكنواخت و پر از تنهایی مرا پر كرده و احساس وابستگی شدید به او می‌كردم.

چند ماهی از آشنایی من و پیمان گذشته بود كه روزی به من گفت، مجبور است برای مدتی به سفر برود و شاید نتواند با من تماس بگیرد.

او رفت و روزهای سخت بی‌خبری و عذاب‌آور من شروع شد. مدام احساس می‌كردم چیزی گم كرده‌ام در خود فرورفته و بسیار غمگین بودم. هرلحظه برایم مثل سال‌ها می‌گذشت تا این‌كه پیمان پس از 2 هفته از سفر برگشت، آنچنان ذوق‌زده شده بودم كه قابل تصور نبود در این مدت متوجه شدم آنقدر دوستش دارم كه حاضرم جانم را فدایش كنم و زندگی‌ام را به پایش بریزم.

یادم هست در آن زمان امتحانات سال آخر تمام شده بود و من مشغول آموزش زبان بودم كه روزی پیمان به آموزشگاه آمد و گفت: «من مجبورم دوباره به سفر بروم با این  تفاوت كه این بار سفرم طولانی‌تر از دفعه قبل است.» من كه احساس می‌كردم دیگر تحمل دوری از او را ندارم به گریه افتادم و گفتم: «خواهش می‌كنم نرو! دوری تو برای من غیرقابل تحمله!» و او گفت: «واقعا اینقدر من را دوست داری؟» گفتم: «بله، به اندازه‌ای كه شاید نتوانی تصور كنی...!» و او گفت: «پس ثابت كن.» گفتم: «چطور باید ثابت كنم؟» پیمان شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: «خیلی راحت! اگر واقعا راست می‌گویی تو  هم با من بیا.» من كه اصلا انتظار شنیدن چنین پیشنهادی را از جانب او نداشتم، گفتم: « مگر دیوانه شدی؟ من با تو كجا بیایم؟» خندید و گفت:«دیدی اونقدرها هم كه می‌گفتی دوستم نداری؟!» آن روز من با ناراحتی به منزل رفتم ولی لحظه‌ای چهره پیمان از نظرم دور نمی‌شد. فكر این‌كه او دوباره به سفر برود به شدت آزارم می‌داد و بسیار بهانه‌جو و حساس شده بودم.

مادرم هم طبق معمول همیشه به فكر خودش، برنامه‌ها و دوره‌هایش با دوستانش بود. فردای آن روز سر موضوع بی‌اهمیتی با مادرم حرفم شد. وقتی او از منزل بیرون رفت من هم كه شب گذشته تصمیم خود را گرفته بودم چمدانم را برداشتم و با پیمان تماس گرفتم و به او گفتم:« من هم با تو به سفر می‌‌آیم.» پیمان هم بلافاصله به دنبالم آمد و به اتفاق به نزد فردی كه آشنای او بود و قبلا با او هماهنگ كرده بود رفتیم و به توصیه او به عقد یكدیگر درآمدیم و عازم سفر شدیم. آنقدر شیفته و شیدای پیمان بودم كه لحظه‌ای به خانواده و اتفاق‌های پشت سرم فكر نكردم. پس از گذشت و گذار در چند شهر و ملاقات با افرادی كه پیمان آن‌ها را دوستانش معرفی می‌كرد، او مرا به خانه كوچكی در اطراف قزوین برد. من كه بودن در كنار او برایم از همه چیز مهم‌تر بود، فرقی نمی‌كرد كه در قصر باشم یا یك اتاق با اسباب، اثاثیه مختصر و محقر.

چند ماه گذشت و من در خانه می‌ماندم و او به سركار می‌رفت، سعی می‌كردم همانند یك كدبانو غذای مختصری تهیه كنم و منتظر همسرم بمانم. تا روزی رسید كه دل‌درد شدیدی داشتم، پیمان به اصرار خواست تا برای تسكین درد به قول او دودی بگیرم! آن هم با وسیله‌ای كه هرگز ندیده بودم و هیچ آشنایی و اطلاعی از تاثیر آن نداشتم. بعد از آن روز چند بار این عمل تكرار شد و به تدریج متوجه شدم كه نیازم به آن ماده هر روز بیشتر و شدیدتر می‌شود. بله، من معتاد شده بودم...!

گاهی از شدت بی‌قراری نمی‌دانستم باید چه كنم؟ بعد از استفاده از آن ماده مخدر دچار رخوت و سستی می‌شدم و اغلب در خواب بودم و مدام پدرومادرم را در خواب می‌دیدم. دلم برای آن‌ها تنگ شده بود ولی از این‌كه آن‌ها مرا در آن شرایط ببینند شرم داشتم. با همه دلتنگی‌ها تصمیم گرفتم كه هرگز سراغی از آن‌ها نگیرم حتی اگر به قیمت جانم تمام شود.

حالا دیگر پیمان بسیار بداخلاق و بهانه‌جو شده بود. بیشتر مرا تنها می‌گذاشت و دیر به خانه می‌آمد اما در آن سوی ماجرا پدر، مادر و خواهرم وقتی از ناپدید شدن من مطلع می‌شوند ابتدا باور نمی‌كنند كه من خانه را ترك كرده باشم، به همین دلیل منتظر بازگشت من می‌مانند. پس از گذشت چند روزی وقتی خبری از من به دست نمی‌آورند بین پدر و مادرم مشاجره سختی در می‌گیرد و هركدام دیگری را متهم می‌كند كه باعث فرار من از خانه بوده است. با توجه به شغل حساس پدرم و حسن شهرت او، پدرم موضوع را به پلیس اطلاع نداده و خودش از هر طریق ممكن به تحقیق، كند و كاو و به جست‌وجو پرداخت. تا این‌كه از طریق پیگیری پرینت تلفن منزل متوجه تماس‌های گاه و بی‌گاه و شماره‌‌های مشكوك می‌شوند. پس از تحقیق متوجه می‌شوند، شماره تلفن متعلق به همان راننده‌ای است كه به منزل‌مان رفت و آمد داشته است. پدرم با صاحب كار پیمان تماس می‌گیرد آن‌ها می‌گویند او فقط به عنوان راننده مدتی به صورت موقت در آنجا كار می‌كرده و مدت‌هاست كه از او بی‌خبرند.

با مراجعه به آدرسی كه در آنجا داشته، متوجه می‌شوند كه ماه‌هاست از آن خانه نقل‌مكان كرده است.

كار به جایی رسید كه دیگر پنهان‌كاری فایده‌ای نداشت و پدرم به ناچار پلیس را در جریان قرار می‌دهد.

وقتی پلیس وارد ماجرا شد با پیگیری آن‌ها در كمتر از یك هفته ما را یافتند ولی من حاضر نشدم در آن حال و آن شرایط ناگواری كه ناشی از اعتیاد من به مواد مخدر بود با پدر و مادرم روبه‌رو شوم.

به پلیس گفتم، من به عقد پیمان درآمده‌ام و همسرم را دوست دارم و نمی‌توانم از او جدا شوم. ولی پدرم دست‌بردار نبود. طی ملاقات‌هایی با پیمان و پیشنهاد پرداخت مبلغ قابل توجهی از او خواست تا مرا طلاق دهد ولی او حاضر نبود و مبلغ بیشتری طلب می‌كرد. همه این ماجراها نزدیك به یك‌سال طول كشید تا در نهایت با تلاش پدرم و كمك یك وكیل و رای قاضی دادگاه پدرم توانست طلاق مرا از او بگیرد. تازه ماجرا شروع شده بود پدر و مادرم از این‌كه چنین سرنوشتی نصیبم شده بود به شدت احساس عذاب‌وجدان می‌كردند. ابتدا مرا در یك مركز ترك اعتیاد معتبر زیر نظر پزشكان متخصص بستری كردند سپس طی جلسات مختلف روانكاوی توانستم تا حدودی بر خود مسلط شوم و اعتماد به نفسم را به دست آورم ولی با وجود گذشت سال‌ها از این حوادث تلخ هنوز به آن فكر می‌كنم و با وجود خواستگاران متعدد نمی‌توانم مجددا ازدواج كنم. هر سال نزدیك عید نوروز یادآوری آن خاطرات موجب عذاب روحی و روانی من می‌شود. اما تنها این موضوع نیست! خانم مشاور، من در شرایطی قرار گرفته‌ام كه از مادرم متنفر شده ام و مسبب اصلی همه این ماجراها و وقایع را در خودخواهی‌ها و بی‌تفاوتی‌های او نسبت به خود می‌دانم، مرتبا بین ما بگو مگو است و با كوچك‌ترین مسئله منزل‌مان تبدیل به میدان جنگ می‌شود. دیگر خسته شده‌ام و نمی‌دانم چه كنم؟


ویدیو مرتبط :
بهترین دیالوگه پیمان معادی در فیلمه جدایی نادر از سیمین

خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :

داستان واقعی و زیبای دستان دعا كننده!



 

 

این داستان واقعی است و به اواخر قرن 15 بر می گردد.در یك دهكده كوچك نزدیك نورنبرگ خانواده ای با 18 فرزند زندگی می كردند. برای امرار معاش این خانواده بزرگ، پدر می بایستی 18 ساعت در روز به هر كار سختی كه در آن حوالی پیدا می شد تن می داد. در همان وضعیت اسفباك آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 فرزند) رویایی را در سر می پروراندند. هر دوشان آرزو می كردند نقاش چیره دستی شوند، اما خیلی خوب می دانستند كه پدرشان هرگز نمی تواند آن ها را برای ادامه تحصیل به نورنبرگ بفرستد.



یك شب پس از مدت زمان درازی بحث در رختخواب، دو برادر تصمیمی گرفتند. با سكه قرعه انداختند و بازنده می بایست برای كار در معدن به جنوب می رفت و برادر دیگرش را حمایت مالی می كرد تا در آكادمی به فراگیری هنر بپردازد، و پس از آن برادری كه تحصیلش تمام شد باید در چهار سال بعد برادرش را از طریق فروختن نقاشی هایش حمایت مالی می كرد تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد...

 

آن ها در صبح روز یك شنبه در یك كلیسا سكه انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن های خطرناك جنوب رفت و برای 4 سال به طور شبانه روزی كار كرد تا برادرش را كه در آكادمی تحصیل می كرد و جزء بهترین هنرجویان بود حمایت كند. نقاشی های آلبرشت حتی بهتر از اكثر استادانش بود.

 

در زمان فارغ التحصیلی او درآمد زیادی از نقاشی های حرفه ای خودش به دست آورده بود. وقتی هنرمند جوان به دهكده اش برگشت، خانواده دورر برای موفقیت های آلبرشت و برگشت او به كانون خانواده پس از 4 سال یك ضیافت شام برپا كردند. بعد از صرف شام آلبرشت ایستاد و یك نوشیدنی به برادر دوست داشتنی اش برای قدردانی از سال هایی كه او را حمایت مالی كرده بود تا آرزویش برآورده شود، تعارف كرد و چنین گفت:

 

آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا می توانی به نورنبرگ بروی و آرزویت را تحقق بخشی و من از تو حمایت میكنم. تمام سرها به انتهای میز كه آلبرت نشسته بود برگشت. اشك از چشمان او سرازیر شد. سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: نه! از جا برخاست و در حالی كه اشك هایش را پاك می كرد به انتهای میز و به چهره هایی كه دوستشان داشت، خیره شد و به آرامی گفت: نه برادر، من نمی توانم به نورنبرگ بروم، دیگر خیلی دیر شده، ببین چهار سال كار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندین بار شكسته و در دست راستم درد شدیدی را حس می كنم، به طوری كه حتی نمی توانم یك لیوان را در دستم نگه دارم. من نمی توانم با مداد یا قلم مو كار كنم، نه برادر، برای من دیگر خیلی دیر شده...



بیش از 450 سال از آن قضیه می گذرد. هم اكنون صدها نقاشی ماهرانه آلبرشت دورر قلمكاری ها و آبرنگ ها و كنده كاری های چوبی او در هر موزه بزرگی در سراسر جهان نگهداری میشود.



یك روز آلبرشت دورر برای قدردانی از همه سختی هایی كه برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پینه بسته برادرش را كه به هم چسبیده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصویر كشید. او نقاشی استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاری كرد اما جهانیان احساساتش را متوجه این شاهكار كردند و كار بزرگ هنرمندانه او را "دستان دعا كننده" نامیدند.این اثر خارق العاده را مشاهده كنید.



اندیشه كنید و به خاطر بسپارید كه مسلما رویاهای ما با حمایت دیگران تحقق می یابند.

 


داستان زیبای دستان دعا كننده

 

منبع : hipersian.com