سرگرمی


2 دقیقه پیش

تصاویری که شما را به فکر فرو می‌برد (34)

یک عکس، یک طرح یا یک نقاشی؛ بعضاً چنان تاثیری روی بیننده دارد که شنیدن ساعت ها نصیحت و یا دیدن ده ها فیلم نمی‌تواند داشته باشد. هنرمندانی که به ساده ترین روش ها در طول تاریخ ...
2 دقیقه پیش

دیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماه

دیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماه وبسایت عصرایران: نماز تراویح مسلمانان اندونزی در نخستین شب آغاز ماه رمضان – آچهمعترضان عوارض زیست محیطی یک پروژه انتقال آب در کاتالونیا ...

داستان واقعی؛ اعتراف تکان​دهنده مانی


خرید ما حدود 2 ساعتی طول كشید و درست همه آن دو ساعت را «مانی» در تعقیب ما بود؛ بدون اینكه مزاحمتی برای ما ایجاد كند، ولی با این حال الهام هم متوجه او شد و گفت: انگار این پسره خسته‌نمی​شود؟!




صبح بخیر: به اتفاق دوستم الهام به مركز خرید بزرگی رفته و مشغول خرید بودیم، ولی هر بار كه به اطرافم نگاه می‌كردم او را مشغول تماشای خودمان می‌دیدم. سعی كردم به روی خود نیاورم و از این موضوع چیزی به الهام نگفتم. خرید ما حدود 2 ساعتی طول كشید و درست همه آن دو ساعت را «مانی» در  تعقیب ما بود؛ بدون اینكه مزاحمتی برای ما ایجاد كند،  ولی با این حال الهام هم متوجه او شد و گفت: انگار این پسره خسته‌نمی​شود؟!



آن روز گذشت و به كلی این موضوع را فراموش كرده بودم كه بعد از مدتی دوباره برای خرید به همان مركز خرید رفتیم. باز هم با «مانی» روبه‌رو شدیم. این بار  همین كه ما را دید به سوی ما آمد و گفت: خوشحالم كه دوباره شما را می‌بینم. سپس رو به من كرد و گفت: ببخشید! می‌تونم شماره تلفن شما را داشته باشم؟

من گفتم: نه، نمی‌تونین! بعد از این جواب قاطع و صریح من، سرش را زیر انداخت و از ما دور شد.
وقتی به خانه برگشتم و خریدها را جابه‌جا می‌كردم چشمم به یك یادداشت افتاد كه در یكی از كیسه‌های خرید قرار داشت.

در آن نوشته شده بود «خواهش می‌كنم زیاد منتظرم نذار! به خدا قصد مزاحمت ندارم لطفا به این شماره تلفن زنگ بزن تا برایت توضیح دهم؛ مانی‌»

نوعی صداقت و سادگی در آن یادداشت وجود داشت كه سخت فكر مرا به خود مشغول كرد.

بیشتر از 2 روز  نتوانستم مقاومت كنم و زنگ نزنم. وقتی زنگ زدم و مانی صدایم را شنید با شوق و شعفی كودكانه فریاد زد و گفت: هورا می‌دونستم كه زنگ می‌زنی،  می‌دونستم!

صحبت‌های تلفنی‌مان ادامه پیدا كرد و كم‌كم ساعات تماس‌هایمان طولانی و طولانی‌تر شد.

طی آن تماس‌ها دریافتم مانی 28 سال  دارد و 4 سال از من بزرگ‌تر است و تك‌پسری است كه سال‌هاست پدرش را از دست داده و با مادربزرگ و مادرش زندگی می‌كند. سال چهارم دانشگاه را می‌گذراند و فعلا هم شغلی ندارد. به گفته خودش مادرش از او خواسته تا پایان درس‌هایش به فكر داشتن شغل نباشد.

از آنجا كه وضع مالی خانواده مانی خوب بود، آنها پس از فوت پدر هم در رفاه زندگی می‌‌كردند. تمامی تصمیمات مالی و اداره همه امور برعهده مادرش بود كه به خوبی از پس آنها برمی‌آمد. آشنایی ما به تدریج بیشتر شد تا آنجا كه خانواده‌هایمان از آشنایی و علاقه‌مان مطلع شدند.

مدت كوتاهی بعد از اطلاع هر دو خانواده از این ماجرا صحبت خواستگاری پیش آمد و طی مراسمی من و مانی به عقد یكدیگر درآمدیم تا پس از پایان تحصیلات‌مان ازدواج كنیم.

از نظر من بیشترین صفتی كه در مانی برجسته بود صداقتش بود و محبت بدون قید و شرط و به نوعی كودكانه‌اش! وجود این صفات در او و علاقه من باعث می‌شد تا نسبت به خیلی از رفتارهای نامعقول مانی حساس نباشم و آن را قبول كنم.

مثلا اینكه بدون اجازه مادر یا مادربزرگش هیچ كاری انجام نمی‌داد. در مورد هر مسئله كوچك و بزرگ اولین و آخرین نظر را آنها می‌دادند. حتی در مورد مسائلی كه فقط مربوط به ما دو نفر می‌شد آنها بودند كه نظر می‌دادند و تصمیم می‌گرفتند.

اگر به مانی اعتراض می‌كردم بلافاصله می‌گفت: من هرگز روی حرف مادرم حرف نمی‌زنم. كارهای مادرم همیشه درست بوده و من به او ایمان كامل دارم. بهتر است تو هم با اطمینان كامل همه كارها را به مادرم بسپاری!

ولی من كه دختر اول خانواده و تا حدی متكی به خودم بار آمده بودم، نمی‌توانستم بپذیریم كه مادرش تصمیم‌گیرنده مطلق همه امور ما باشد. من معتقد بودم راهنمایی گرفتن و استفاده از تجارب بزرگ‌ترها بسیار هم خوب است ولی تفاوت دارد با اینكه اختیارات همه امور را به آنها بسپاریم. به مانی گفتم: ما تا كی‌ می‌توانیم متكی به دیگران باشیم؟ حتی اگر آن فرد مادر دلسوز و مدیری چون مادر تو باشد.

فكر كردم شاید اگر مدتی از خانواده‌اش دور باشیم وابستگی‌اش كمتر می‌شود؛ به همین دلیل به پیشنهاد من،‌ به یك سفر دو هفته‌ای رفتیم. در آن سفر مانی هر چند ساعت یك‌بار به مادرش زنگ می‌زد و تمام اتفاقات را گزارش می‌داد. حتی در مورد لباس پوشیدن یا غذا خوردن باز مادرش بود كه از راه دور می‌گفت كه چه بپوشد كه مبادا سرما بخورد، یا...

اوایل اهمیت زیادی به این وابستگی غیرعادی كه حتی از یك نوجوان هم بعید بود، نمی‌دادم ولی به تدریج همه این توجهات و وابستگی‌ها تبدیل به حساسیت شدید در من شد به طوری كه بیشتر كارمان به مشاجره می‌كشید. به او می‌گفتم: من همسر تو هستم نه مادرت!

من نیاز به همسری دارم كه بتوانم به او تكیه كنم و برای هر مسئله و موضوع كوچكی دیگران برایمان تصمیم نگیرند، پس كی می‌‌خواهی بزرگ و مستقل شوی؟

ما قرار است زیر یك سقف برویم و با هم زندگی كنیم باید یاد بگیریم كه روی پای خود بایستیم و كارهایمان را خودمان انجام دهیم.

یك روز كه بیشتر و جدی‌تر از همیشه جر و بحث كردیم، ناگهان مانی زیر گریه زد و گفت: تو فكر می‌كنی كه خودم مایلم اینگونه رفتار كنم؟ نه! ولی چه كنم كه نمی‌توانم. از همان دوران كودكی یاد گرفتم كه باید به حرف مادرم گوش كنم و هر كاری را كه او تایید می‌كند و دوست دارد،  انجام بدهم حتی اگر برخلاف خواسته و میلم باشد ولی نمی‌توانم با او مخالفت كنم.

بعد از اعترافات مانی در آن روز خیلی دلم به حالش سوخت و نوعی همدلی و همراهی بیشتری نسبت به او در من به وجود آمد.

تا 2 ماه دیگر از دانشگاه فارغ‌‌التحصیل می‌شدیم. به مانی پیشنهاد دادم تا به‌دنبال شغلی بگردیم تا در‌ آینده بتوانیم از درآمدش زندگی‌مان را اداره كنیم.

طبق معمول مانی حرف‌های مرا به مادرش منتقل كرد و مادر مانی گفت: پسر من نیازی ندارد كه كار كند. چون به اندازه كافی سرمایه داریم كه بتواند چرخ زندگی شما بچرخد.

مانی هم از خداخواسته گفت: مامان درست می‌گه! كی حوصله داره كه با ده‌ها نفر ارباب‌رجوع سر و كله بزنه و صبح بره و شب بیاد. ما كه مشكلی نداریم هم خرجی داریم هم خونه! با تعجب پرسیدم: هیچ معلومه كه چی داری میگی؟ كدوم خرجی؟ كدوم خونه؟

مانی گفت: مادرم هر ماه مبلغی به عنوان خرجی به ما می‌ده و بعد هم قرار شده كه مادربزرگم طبقه بالا رو خالی كنه و به اتفاق مادرم در طبقه پایین زندگی كنن و ما هم در طبقه بالا!

با عصبانیت و دلخوری پرسیدم: ممكنه بفرمایید كه این تصمیمات رو كی گرفته‌اید كه من بی‌خبرم؟
گفت: چند روز پیش با مادرم!

من كه دیگر كاسه صبرم لبریز شده بود، گفتم: یعنی بی‌خیال این همه سال درس خواندن و مستقل شدن؟!در ادامه با عصبانیت گفتم: پس بفرمایید با مادرتون زندگی كنید و دیگر هم نیاز نیست كه مادربزرگ‌تون طبقه بالا رو خالی كنن! چند ماه از این ماجرا می‌گذرد نه جواب زنگ‌های مانی را می‌دهم و نه راضی شده‌ام تا به این پیوند خاتمه دهم.ولی هر چه فكر می‌كنم می‌بینم كه نمی‌‌توانم با چنین فرد بی‌اراده و ضعیفی كنار بیایم و از طرفی هم دوستش دارم و می‌دانم كه او هم مرا بسیار دوست دارد.

نمی‌‌دانم چه كنم؟
آیا می‌توان به آینده و یك زندگی مستقل امید داشت؟



نظر مشاور

مسلم است خانواده باید در تمام دوران كودكی از فرزند خود در زمینه‌های مختلف جسمی،روانی، عاطفی و آموزشی حمایت كند. نباید وظیفه خانواده تنها توجه به رشد جسمی باشد بلكه رشد عاطفی، روانی و توجه به رشد آموزشی  (اجتماعی) كودك از اهمیت بیشتری برخوردار است. تربیت یك بعدی بدترین نوع تربیت است كه جبران آن در بزرگسالی اگر غیرممكن نباشد به سادگی نیز انجام نمی‌شود.

در برخی از موارد كودك تحت تاثیر عوامل مختلف از نظر تربیتی و ثبات شخصیت با كمبود و ناهنجاری‌هایی مواجه می‌شود  در این گونه موارد خانواده نقش جبران كمبودها و التیام ناهنجاری‌ها را دارد كه برنامه‌ریزی صحیح قابل درمان است. البته در سنین پایین‌تر آسان‌تر است.

یكی از مشكلات مهمی كه بیشتر كودكان تك‌والدی ناهمجنس با آن روبه‌رو می‌شوند جابه‌جایی نقش‌ها و الگوپذیری نادرست است. پسری كه پدر خود را در كودكی از دست داده است یا به سبب جدایی و طلاق والدین از پدر دور می‌شود از لحاظ عاطفی، احساسی تحت تاثیر مادر قرار می‌گیرد و این وابستگی موجب اختلاف در شخصیت و رفتار او می‌شود. نداشتن الگوی مناسب باعث آسیب در یادگیری كودك و نوجوان و بروز مشكلات در بزرگسالی می‌شود.

در اینگونه موارد می‌توان از دایی، عمو یا شخص موفق و مطمئن دیگری كمك گرفت تا الگوی مناسبی برای فرزند باشد.

به نظر می‌رسد مانی دچار شخصیت وابسته است و باید از طریق روانشناسی و به شیوه خانواده‌درمانی معالجه شود و با كمك یك روان‌درمانگر یا مشاور، همه اعضای خانواده برای رسیدن به درمان قطعی همكاری كنند.


ویدیو مرتبط :
اعتراف تکان دهنده

خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :

اعتراف‌های تکان‌دهنده قاتل مهندس الکترونیک



اعتراف‌های تکان‌دهنده قاتل مهندس الکترونیک

اعتراف‌های تکان‌دهنده قاتل مهندس الکترونیکمرد معتادی که به جرم کشتن یک مهندس الکترونیک تحت تعقیب پلیس آگاهی تهران بزرگ بود دستگیر شد.

حوادث - به گزارش فرهیختگان، ساعت ۱۰/۲ دقیقه بامداد دوازدهم اسفند ۱۳۹۱ افسران گشت در زیر پل «مدیریت» تهران در بزرگراه «چمران» مرد ۵۴ ساله‌ای را که بیهوش شده بود یافتند و وی را به نزدیک‌ترین بیمارستان بردند. تلاش پزشکان اما بی‌نتیجه ماند و «عباسعلی- ج» روی تخت بیمارستان تسلیم مرگ شد.

شواهد نشان می‌داد وی بر اثر ضرب و جرح و ضربه مغزی از پا درآمده بود.

با اثبات فرضیه جنایت، پرونده به دستور بازپرس رسولی- کشیک وقت دادسرای ناحیه ۲۷ تهران - به دایره دهم اداره آگاهی مرکز سپرده و رسیدگی تخصصی آغاز شد.

همسر «عباسعلی» به کارآگاهان گفت: شوهرم برای شرکت در مراسم ختم یکی از بستگان، از تهران به زاهدان رفته و نیمه‌شب یازدهم اسفند با هواپیما برگشته بود. «عباسعلی» وقتی به تهران رسید با تلفن خانه‌مان تماس گرفت و با من احوالپرسی کرد. منتظر ورود شوهرم به خانه‌ام بودم اما هرگز این اتفاق نیفتاد. گوشی موبایل شوهرم ساعت ۳ صبح دوازدهم اسفند خاموش شد تا اینکه... .

پلیس در ادامه تحقیق میدانی دریافت «عباسعلی- ج» مهندس الکترونیک بود و در بازگشت از زاهدان، یک کیف دستی به همراه داشت. همچنین مشخص شد مدارک شناسایی، کارت‌های عابربانک، کارت سوخت خودروی شخصی و مقداری پول در آن کیف بود. ناپدید شدن این کیف از جنایت با‌انگیزه دستبرد حکایت داشت.

کارآگاهان در شاخه دیگری از تجسس به بررسی فیلم ضبط شده در حافظه دوربین مداربسته فرودگاه «مهرآباد» پرداختند و متوجه شدند «عباسعلی» با یک خودروی سواری از محوطه آنجا به بیرون رفته بود.

با روشن شدن این موضوع، صاحب خودروی موردنظر به نام «پرستو- ر» به اداره آگاهی پایتخت فراخوانده شد و تحت بازجویی قرار گرفت.

«پرستو» گفت: چندی پیش با مرد ۳۱ ساله‌ای به نام «مسعود» آشنا و به او علاقه‌مند شدم. در حالی که تصور می‌کردم «مسعود» مرد باشخصیتی است ماشینم را به او امانت دادم. یک روز بعد «مسعود» ماشینم را برگرداند و همان موقع متوجه شدم دستش زخمی شده است. علت را پرسیدم اما «مسعود» جواب قانع‌کننده‌ای نداد. وقتی فهمیدم آن مرد، دروغگو و خلافکار است ارتباطم را با او قطع کردم.

کارآگاهان با اطلاعاتی که از «پرستو» گرفتند مرد معتادی به نام «میثم- ح» که خود را «مسعود» معرفی کرده بود را شناسایی کردند و تجسس به مرحله تازه‌تری رسید.

قریب به سه ماه از جنایت گذشته بود که «میثم- ح» در مهرویلای کرج ردیابی و طی عملیات غافلگیرانه دستگیر شد. سپس ماموران در بازرسی مخفیگاه این مرد شیشه‌ای، لباس نظامی، شوکر و قاب گوشی موبایل «عباسعلی- ج» را به دست آوردند و به بازجویی پرداختند.

«میثم» وقتی فهمید دستش رو شده و هیچ شانسی برای گریز از قانون ندارد به ناچار لب به بیان حقیقت گشود: «به‌خاطر عقب افتادن قسط ماشینم تصمیم به دزدی گرفتم. از دوستانم شنیده بودم مسافرانی که به فرودگاه مهرآباد می‌روند پول زیادی به همراه دارند. به همین دلیل، نیمه شب یازدهم سوار ماشین پرستو شدم و به بهانه مسافرکشی به فرودگاه مهرآباد رفتم. سپس یک مرد شیک‌پوش که کیف مشکی در دست داشت توجه مرا جلب کرد، بلافاصله جلوی پایش ترمز زدم و او به مقصد ازگل سوار شد.»

مرد معتاد ادامه داد: در حالی که وسوسه دزدی به جانم افتاده بود در بزرگراه «چمران» از مسیر اصلی خارج شدم. سپس در‌های ماشین را قفل کردم که مرد میانسال اعتراض کرد. زیر پل «مدیریت» که رسیدیم شوکر را از زیر صندلی راننده درآوردم و مسافر شیک‌پوش را تهدید کردم تا تمامی پول‌هایش را تحویلم دهد. او اما مقاومت کرد و درگیر شدیم.

«میثم» افزود: زور «عباسعلی» خیلی زیاد بود و به همین دلیل با شوکر به بدنش زدم. وقتی مسافر تنها بیهوش شد لباس‌ها و کیفش را گشتم اما فقط ۲۰۰ هزار تومان به دست آوردم. می‌خواستم فرار کنم که فهمیدم آن مرد در حال به هوش آمدن است. چون می‌ترسیدم مرا شناسایی کند و به دردسر بیندازد چندین ضربه با قاب آیینه ماشین به سرش زدم و او را از ماشین بیرون انداختم.

در همین رابطه سرهنگ آریا حاجی‌زاده - معاون مبارزه با جرم‌های جنایی اداره آگاهی تهران بزرگ- گفت: «میثم- ح» به دستور بازپرس شعبه پنجم دادسرای ناحیه ۲۷ بازداشت موقت شده است و تحقیق جامع‌تر درباره پرونده ادامه دارد./فرهیختگان