سرگرمی


2 دقیقه پیش

تصاویری که شما را به فکر فرو می‌برد (34)

یک عکس، یک طرح یا یک نقاشی؛ بعضاً چنان تاثیری روی بیننده دارد که شنیدن ساعت ها نصیحت و یا دیدن ده ها فیلم نمی‌تواند داشته باشد. هنرمندانی که به ساده ترین روش ها در طول تاریخ ...
2 دقیقه پیش

دیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماه

دیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماه وبسایت عصرایران: نماز تراویح مسلمانان اندونزی در نخستین شب آغاز ماه رمضان – آچهمعترضان عوارض زیست محیطی یک پروژه انتقال آب در کاتالونیا ...

داستان شیرین پدربزرگ و هیولاهای کوچک


«Alin Alin» داستانی از پدرش، پدربزرگ بچه هایش را به صورت تصویری بیان می کند. او می گوید: «پدر من واقعا یک پدر کامل نبود، اما حالا یک پدربزرگ خوب و کامل است.»

صبح بخیر: «Alin Alin» داستان زندگی پدرش و بچه هایش، یعنی پدربزرگ و نوه های کوچکش را به صورت تصویری بیان می کند. هر روز فصل کوتاه و جدیدی در زندگی آن ها باز می کند و به جای کلمات از عکس ها استفاده می کند. او می گوید: «پدر من واقعا یک پدر کامل نبود، اما حالا یک پدربزرگ خوب و کامل است.» 

همه ما صفحاتی مشابه این ها در خاطره خود داریم. امیدواریم شما هم با دیدن صفحاتی از داستان زیبای آن ها، خاطرات شیرین کودکی و یاد پدربزرگ های دوست داشتنی برایتان زنده شده و لبخندی گوشه لبتان بنشیند.

داستان شیرین پدربزرگ و هیولاهای کوچک

داستان شیرین پدربزرگ و هیولاهای کوچک

داستان شیرین پدربزرگ و هیولاهای کوچک

داستان شیرین پدربزرگ و هیولاهای کوچک

داستان شیرین پدربزرگ و هیولاهای کوچک

داستان شیرین پدربزرگ و هیولاهای کوچک

داستان شیرین پدربزرگ و هیولاهای کوچک

داستان شیرین پدربزرگ و هیولاهای کوچک

داستان شیرین پدربزرگ و هیولاهای کوچک

داستان شیرین پدربزرگ و هیولاهای کوچک

داستان شیرین پدربزرگ و هیولاهای کوچک

داستان شیرین پدربزرگ و هیولاهای کوچک

داستان شیرین پدربزرگ و هیولاهای کوچک

داستان شیرین پدربزرگ و هیولاهای کوچک

داستان شیرین پدربزرگ و هیولاهای کوچک

داستان شیرین پدربزرگ و هیولاهای کوچک


ویدیو مرتبط :
گوش دادن به داستان پدربزرگ گیووون(عاشقم شدی)

خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :

داستان کوتاه آرزوی دانه کوچک



داستان,داستان کوتاه,داستان آرزوی دانه کوچک

 

دانه کوچک بود و کسی او را نمی‌دید. سال‌های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود.

دانه دلش می‌خواست به چشم بیاید، اما نمی‌دانست چگونه. گاهی سوار باد می‌شد و از جلوی چشمها می‌گذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می‌انداخت و گاهی فریاد می‌زد و می‌گفت:

 

"من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید .”

 

اما هیچکس جز پرنده‌ها‌یی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره‌هایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می‌کردند، به او توجهی نمی‌کرد.

 

دانه خسته بود از این زندگی؛ از این‌ همه گم‌ بودن و کوچکی خسته بود. یک روز رو به خدا کرد و گفت:

 

"نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچ‌کس نمی‌آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می‌آفریدی.”

 

خدا گفت:"اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر می‌کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ‌شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده‌ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می‌خواهی به چشم بیایی، دیده نمی‌شوی. خودت را از چشم‌ها پنهان کن تا دیده شوی.”

 

دانه کوچک معنی حرف‌های خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد.

 

سال‌ها بعد دانه کوچک، سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچکس نمی‌توانست ندیده‌اش بگیرد. سپیداری که به چشم همه می‌آمد.

 

منبع:bartarinha.ir