سرگرمی
2 دقیقه پیش | تصاویری که شما را به فکر فرو میبرد (34)یک عکس، یک طرح یا یک نقاشی؛ بعضاً چنان تاثیری روی بیننده دارد که شنیدن ساعت ها نصیحت و یا دیدن ده ها فیلم نمیتواند داشته باشد. هنرمندانی که به ساده ترین روش ها در طول تاریخ ... |
2 دقیقه پیش | دیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماهدیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماه وبسایت عصرایران: نماز تراویح مسلمانان اندونزی در نخستین شب آغاز ماه رمضان – آچهمعترضان عوارض زیست محیطی یک پروژه انتقال آب در کاتالونیا ... |
داستانهای خواندنی؛ کباب غاز (3)
دو ساعت بعد مهمانها بدون تخلف، تمام و كمال دور میز حلقه زده در صرفكردن صیغهی "بلعت" اهتمام تامی داشتند كه ناگهان مصطفی با لباس تازه و جوراب و كراوات ابریشمی ممتاز و پوتین جیر براق و زراق و فتان و خرامان چون طاووس مست وارد شد؛
"دو ساعت بعد مهمانها بدون تخلف، تمام و كمال دور میز حلقه زده در صرفكردن صیغهی "بلعت" اهتمام تامی داشتند كه ناگهان مصطفی با لباس تازه و جوراب و كراوات ابریشمی ممتاز و پوتین جیر براق و زراق و فتان و خرامان چون طاووس مست وارد شد؛ صورت را تراشیده سوراخ و سمبه و چاله و دستاندازهای آن را با گرد و كرم كاهگلمالی كرده، زلفها را جلا داده، پشمهای زیادی گوش و دماغ و گردن را چیده، هر هفت كرده و معطر و منور و معنعن، گویی یكی از عشاق نامی سینماست كه از پرده به در آمده و مجلس ما را به طلعت خود مشرف و مزین نموده باشد. خیلی تعجب كردم كه با آن قد دراز چه حقهای بهكار برده كه لباس من اینطور قالب بدنش درآمده است. گویی جامهای بود كه درزی ازل به قامت زیبای جناب ایشان دوخته است.
آقای مصطفیخان با كمال متانت و دلربایی، تعارفات معمولی را برگزار كرده و با وقار و خونسردی هرچه تمامتر، به جای خود، زیر دست خودم به سر میز قرار گرفت. او را به عنوان یكی از جوانهای فاضل و لایق پایتخت به رفقا معرفی كردم و چون دیدم به خوبی از عهدهی وظایف مقررهی خود برمیآید، قلبن مسرور شدم و در باب آن مسالهی معهود خاطرم داشت بهكلی آسوده میشد.
بهقصد ابراز رضامندی، خود گیلاسی از عرق پر كرده و تعارف كنان گفتم: آقای مصطفیخان از این عرق اصفهان كه الكلش كم است یك گیلاس نوشجان بفرمایید.
لبها را غنچه كرده گفت: اگرچه عادت به كنیاك فرانسوی ستارهنشان دارم، ولی حالا كه اصرار میفرمایید اطاعت میكنم.اینرا گفته و گیلاس عرق را با یك حركت مچدست ریخت در چالهی گلو و دوباره گیلاس را به طرف من دراز كرده گفت: عرقش بدطعم نیست. مزهی ودكای مخصوص لنینگراد را دارد كه اخیرن شارژ دافر روس چند بطری برای من تعارف فرستاده بود. جای دوستان خالی، خیلی تعریف دارد ولی این عرق اصفهان هم پای كمی از آن ندارد. ایرانی وقتی تشویق دید فرنگی را تو جیبش میگذارد. یك گیلاس دیگر لطفن پر كنید ببینم.
چه دردسر بدهم؟ طولی نكشید كه دو ثلث شیشهی عرق بهانضمام مقدار عمدهای از مشروبات دیگر در خمرهی شكم این جوان فاضل و لایق سرازیر شد. محتاج به تذكار نیست كه ایشان در خوراك هم سرسوزنی قصور را جایز نمیشمردند. از همهی اینها گذشته، از اثر شراب و كباب چنان قلب ماهیتش شده بود كه باور كردنی نیست؛ حالا دیگر چانهاش هم گرم شده و در خوشزبانی و حرافی و شوخی و بذله و لطیفه نوك جمع را چیده و متكلم وحده و مجلسآرای بلامعارض شده است. كلید مشكلگشای عرق، قفل تپق را هم از كلامش برداشته و زبانش چون ذوالفقار از نیام برآمده و شقالقمر میكند.
این آدم بیچشم و رو كه از امامزاده داود و حضرت عبدالعظیم قدم آنطرفتر نگذاشته بود، از سرگذشتهای خود در شیكاگو و منچستر و پاریس و شهرهای دیگر از اروپا و آمریكا چیزها حكایت می كرد كه چیزی نمانده بود خود من هم بر منكرش لعنت بفرستم. همه گوش شده بودند و ایشان زبان. عجب در این است كه فرورفتن لقمههای پیدرپی ابدن جلو صدایش را نمیگرفت. گویی حنجرهاش دو تنبوشه داشت؛ یكی برای بلعیدن لقمه و دیگری برای بیرون دادن حرفهای قلنبه.
به مناسبت صحبت از سیزده عید بنا كرد به خواندن قصیدهای كه میگفت همین دیروز ساخته. فریاد و فغان مرحبا و آفرین به آسمان بلند شد. دو نفر از آقایان كه خیلی ادعای فضل و كمالشان میشد مقداری از ابیات را دو بار و سه بار مكرر ساختند. یكی از حضار كه كبادهی شعر و ادب میكشید چنان محظوظ گردیده بود كه جلو رفته جبههی شاعر را بوسیده و گفت "ایوالله؛ حقیقتن استادی" و از تخلص او پرسید. مصطفی به رسم تحقیر، چین به صورت انداخته گفت من تخلص را از زوائد و از جملهی رسوم و عاداتی میدانم كه باید متروك گردد، ولی به اصرار مرحوم ادیب پیشاوری كه خیلی به من لطف داشتند و در اواخر عمر با بنده مألوف بودند و كاسه و كوزه یكی شده بودیم، كلمهی "استاد" را بر حسب پیشنهاد ایشان اختیار كردم. اما خوش ندارم زیاد استعمال كنم.
همهی حضار یكصدا تصدیق كردند كه تخلصی بس بهجاست و واقعن سزاوار حضرت ایشان است.
در آن اثنا صدای زنگ تلفن از سرسرای عمارت بلند شد. آقای استاد رو به نوكر نموده فرمودند: "همقطار احتمال میدهم وزیرداخله باشد و مرا بخواهد. بگویید فلانی حالا سر میز است و بعد خودش تلفن خواهد كرد." ولی معلوم شد نمره غلطی بوده است.
اگر چشمم احیانن تو چشمش میافتاد، با همان زبان بیزبانی نگاه، حقش را كف دستش میگذاشتم. ولی شستش خبردار شده بود و چشمش مثل مرغ سربریده مدام در روی میز از این بشقاب به آن بشقاب میدوید و به كائنات اعتنا نداشت."
نویسنده: محمد علی جمالزاده
ادامه دارد ...
ویدیو مرتبط :
معرفی دستگاه کباب گیر،کباب زن ودستگاه کباب پز پویا صنعت
خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :
داستانهای خواندنی؛ کباب غاز (2)
مصطفی به عادت معهود، ابتدا مبلغی سرخ و سیاه شد و بالاخره صدایش بریدهبریده مثل صدای قلیانی كه آبش را كم و زیاد كنند از نیپیچ حلقوم بیرون آمد و معلوم شد میفرمایند در این روز عید، قید غاز را باید به كلی زد و از این خیال باید منصرف شد، چون كه در تمام شهر یك دكان باز نیست.
"مصطفی به عادت معهود، ابتدا مبلغی سرخ و سیاه شد و بالاخره صدایش بریدهبریده مثل صدای قلیانی كه آبش را كم و زیاد كنند از نیپیچ حلقوم بیرون آمد و معلوم شد میفرمایند در این روز عید، قید غاز را باید به كلی زد و از این خیال باید منصرف شد، چون كه در تمام شهر یك دكان باز نیست.
با حال استیصال پرسیدم پس چه خاكی به سرم بریزم؟ با همان صدا و همان اطوار، آب دهن را فرو برده گفت والله چه عرض كنم! مختارید؛ ولی خوب بود میهمانی را پس میخواندید. گفتم خدا عقلت بدهد یكساعت دیگر مهمانها وارد میشوند؛ چهطور پس بخوانم؟ گفت خودتان را بزنید به ناخوشی و بگویید طبیب قدغن كرده، از تختخواب پایین نیایید. گفتم همین امروز صبح به چند نفرشان تلفن كردهام چطور بگویم ناخوشم؟ گفت بگویید غاز خریده بودم سگ برده. گفتم تو رفقای مرا نمیشناسی، بچه قنداقی كه نیستند بگویم ممه را لولو برد و آنها هم مثل بچهی آدم باور كنند. خواهند گفت جانت بالا بیاید میخواستی یك غاز دیگر بخری و اصلن پاپی میشوند كه سگ را بیاور تا حسابش را دستش بدهیم. گفت بسپارید اصلن بگویند آقا منزل تشریف ندارند و به زیارت حضرت معصومه رفتهاند.
دیدم زیاد پرتوبلا میگوید؛ خواستم نوكش را چیده، دمش را روی كولش بگذارم و به امان خدا بسپارم. گفتم مصطفی میدانی چیست؟ عیدی تو را حاضر كردهام. این اسكناس را میگیری و زود میروی كه میخواهم هر چه زودتر از قول من و خانم به زنعمو جانم سلام برسانی و بگویی انشاءالله این سال نو به شما مبارك باشد و هزارسال به این سالها برسید.
ولی معلوم بود كه فكر و خیال مصطفی جای دیگر است. بدون آنكه اصلن به حرفهای من گوش داده باشد، دنبالهی افكار خود را گرفته، گفت اگر ممكن باشد شیوهای سوار كرد كه امروز مهمانها دست به غاز نزنند، میشود همین غاز را فردا از نو گرم كرده دوباره سر سفره آورد.
این حرف كه در بادی امر زیاد بیپا و بیمعنی بهنظر میآمد، كمكم وقتی درست آن را در زوایا و خفایای خاطر و مخیله نشخوار كردم، معلوم شد آنقدرها هم نامعقول نیست و نباید زیاد سرسری گرفت. هرچه بیشتر در این باب دقیق شدم یك نوع امیدواری در خود حس نمودم و ستارهی ضعیفی در شبستان تیره و تار درونم درخشیدن گرفت. رفتهرفته سر دماغ آمدم و خندان و شادمان رو به مصطفی نموده گفتم اولین بار است كه از تو یك كلمه حرف حسابی میشنوم ولی بهنظرم این گره فقط به دست خودت گشوده خواهد شد. باید خودت مهارت به خرج بدهی كه احدی از مهمانان درصدد دستزدن به این غاز برنیاید.
مصطفی هم جانی گرفت و گرچه هنوز درست دستگیرش نشده بود كه مقصود من چیست و مهارش را به كدام جانب میخواهم بكشم، آثار شادی در وجناتش نمودار گردید. بر تعارف و خوشزبانی افزوده گفتم چرا نمیآیی بنشینی؟ نزدیكتر بیا. روی این صندلی مخملی پهلوی خودم بنشین. بگو ببینم حال و احوالت چهطور است؟ چهكار میكنی؟ میخواهی برایت شغل و زن مناسبی پیدا كنم؟ چرا گز نمیخوری؟ از این باقلا نوشجان كن كه سوقات یزد است...
مصطفی قد دراز و كجومعوش را روی صندلی مخمل جا داد و خواست جویدهجویده از این بروز محبت و دلبستگی غیرمترقبهی هرگز ندیده و نشنیده سپاسگزاری كند، ولی مهلتش نداده گفتم استغفرالله، این حرفها چیست؟ تو برادر كوچك من هستی. اصلن امروز هم نمیگذارم از اینجا بروی. باید میهمان عزیز خودم باشی. یكسال تمام است اینطرفها نیامده بودی. ما را یكسره فراموش كردهای و انگار نه انگار كه در این شهر پسرعموئی هم داری. معلوم میشود از مرگ ما بیزاری. الا و لله كه امروز باید ناهار را با ما صرف كنی. همین الان هم به خانم میسپارم یكدست از لباسهای شیك خودم هم بدهد بپوشی و نونوار كه شدی باید سر میز پهلوی خودم بنشینی. چیزی كه هست ملتفت باش وقتی بعد از مقدمات آشجو و كباببره و برنج و خورش، غاز را روی میز آوردند، میگویی ایبابا دستم به دامنتان، دیگر شكم ما جا ندارد. اینقدر خوردهایم كه نزدیك است بتركیم. كاه از خودمان نیست، كاهدان كه از خودمان است. واقعن حیف است این غاز به این خوبی را سگخور كنیم. از طرف خود و این آقایان استدعای عاجزانه دارم بفرمایید همینطور این دوری را برگردانند به اندرون و اگر خیلی اصرار دارید، ممكن است باز یكی از ایام همین بهار، خدمت رسیده از نو دلی از عزا درآوریم. ولی خدا شاهد است اگر امروز بیشتر از این به ما بخورانید همینجا بستری شده وبال جانت میگردیم. مگر آنكه مرگ ما را خواسته باشید. ..
آنوقت من هرچه اصرار و تعارف میكنم تو بیشتر امتناع میورزی و به هر شیوهای هست مهمانان دیگر را هم با خودت همراه میكنی.
مصطفی كه با دهان باز و گردن دراز حرفهای مرا گوش میداد، پوزخند نمكینی زد؛ یعنی كه كشك و پس از مدتی كوككردن دستگاه صدا گفت: "خوب دستگیرم شد. خاطر جمع باشید كه از عهده برخواهم آمد."
چندینبار درسش را تكرار كردم تا از بر شد. وقتی مطمئن شدم كه خوب خرفهم شده برای تبدیل لباس و آراستن سر و وضع به اتاق دیگرش فرستادم و باز رفتم تو خط مطالعهی حكایات كتاب سایه روشن."
نویسنده: محمد علی جمالزاده
ادامه دارد ...