سرگرمی
2 دقیقه پیش | تصاویری که شما را به فکر فرو میبرد (34)یک عکس، یک طرح یا یک نقاشی؛ بعضاً چنان تاثیری روی بیننده دارد که شنیدن ساعت ها نصیحت و یا دیدن ده ها فیلم نمیتواند داشته باشد. هنرمندانی که به ساده ترین روش ها در طول تاریخ ... |
2 دقیقه پیش | دیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماهدیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماه وبسایت عصرایران: نماز تراویح مسلمانان اندونزی در نخستین شب آغاز ماه رمضان – آچهمعترضان عوارض زیست محیطی یک پروژه انتقال آب در کاتالونیا ... |
داستانهای خواندنی؛ آقای مونرو و خفاش
تصمیم گرفتهایم از این به بعد با داستای های شیرین ایرانی یا خارجی از آثار نویسندگان بزرگ و مطرح در خدمتتان باشیم. در این مطلب شما را به خواندن داستان کوتاه « آقای مونرو از خفاش زرنگ تر است» اثر جیمز تربر دعوت میکنیم.
" آقا و خانم مونرو امسال دیرتر از معمول هر سال به خانهی ییلاقی خود رفتند، چون دنگ و فنگ های کارشان در شهر آنها را خیلی مشغول کرده بود. چمن باغ بلند و در هم رفته بود، و تمام ویلا یک جور حال و هوای بیشهها را پیدا کرده بود. آقای مونرو نفس راحتی کشید و گفت: "امشب یک خواب حسابی میکنم.” لباس کهنه و راحتی پوشید و در حالی که سوت میزد رفت و تمام درها و پنجرهها را امتحان کرد. بعد از آن آمد زیر آسمان و ستارگان ایستاد و چند لحظهای از بوی خوش تابستان لذت برد. ناگهان صدای جیغی از آشپزخانه به گوشش رسید.- از آن جیغها که زنش وقتی یک فنجان از دستش میافتاد میکشید.- آقای مونرو به سرعت برگشت.
خانم مونرو داد زد: "عنکبوت! بکشش! بکشش!”
خانم مونرو اعتقاد داشت اگر عنکبوتی در خانه پیدایش میشد اما آن را نمیکشتند شب آن حیوان بی برو برگرد سر و کلهاش توی رخت خواب پیدا میشد. آقای مونرو به خاطر زنش عاشق کشتن عنکبوتها بود. این یکی را هم که روی حولهی قوری چای زنش نشسته بود، با روزنامه زرت زد کشت، بعد لاشهاش را برد توی باغچهی گلهای آهار انداخت. از این کار احساس نیرومندی و خان سالاری کرد، از اینکه زنش به او احتیاج و اتکا داشت، دلش غنج رفت. وقتی رفت بخوابد، هنوز از این پیروزی خودش، احساس اندک گرمی داشت.
با صدای گرم و بمی گفت: "شب بخیر، عزیزم.” همیشه بعد از یک پیروزی صدایش بمتر میشد.
زنش گفت: "شب بخیر، عزیزم.” او در اتاق مجاور در تختخواب خودش بود.
شب آرام و صاف بود. صداهای شب از توی باغ میآمد.
آقای مونرو گفت: "نمیترسی؟"
زنش با صدای خوابآلود گفت: "نه، تا تو هستی ار چی بترسم؟"
سکوت دراز و مطبوعی گذشت و آقای مونرو داشت کم کم به خواب میرفت که صدای عجیبی او را از خواب بیدار کرد. قیژ قیژ قیژِ محکم و یکنواختی در اتاق خودش تکرار میشد.
آقای مونرو زیر لب گفت: "خفاش!”
اول تصمیم گرفت یورش خفاش را به اتاقش با آرامش تلقی کند. جانور انگار نزدیک سقف بال بال میزد. آقای مونرو حتی روی یک آرنج برخواست و توی تاریکی زل زد. همین که نشسته بود تا ببیند این حیوان پر سروصدا کجاست، خفاش انگار از روی عمد و دشمنی به سوی او شیرجه آمد و موهای سر او را وجین کرد. آقای مونرو چپید لای ملافه و روتختی ولی بعد فوری سعی کرد آرامش و متانت نفس خود را بازیابد و سرش را دوباره بیرون آورد و درست در همین وقت خفاش دوباره در مسیر فضایی خودش به سوی کلهی مونرو یورش آورد. آقای مونرو حالا ملافه و روتختی را حسابی روی کلهاش کشید و بعد نوبت خفاش بود.
زنش از اتاق مجاور گفت: "خوابت نمیاد، عزیزم؟"
آقای مونرو از زیر ملافه گفت: "چی؟"
زنش گفت: "چیه؟ طوری شده؟” از صدای گرفتهی شوهرش متعجب شده بود.
آقای مونرو از همان زیر گفت: "چیزی نیست. هیچی نیست.”
خانم مونرو گفت: "صدات یه جور خندهدار شده.”
آقای مونرو گوشهی کلهاش را کمی از زیر ملافه و روتختی بیرون آورد و به تندی گفت: "شب بخیر، عزیزم.”
"شب بخیر.”
آقای مونرو از ریز ملافه و روتختی گوشهایش را تیز کرد . فهمید که میتواند صدای خفاش را بشنود. جانور هنوز با نوسانهای پایانناپذیر، در فواصل معین، بالای تخت خواب قیژقیژ میزد. آقای مونرو که آن زیر گرمش شده بود و خیس عرق هم شده بود به این فکر افتاد که صدای نوسانهای تکرارشونده و مداوم جوری بود که میتوانست یک نفر را پاک دیوانه کند.
اما این فکر را از کلهاش دور کرد، یا دست کم سعی کرد. شنیده بود که با چکاندن قطرات آب روی کلهی آدم، خیلیها را دیوانه کرده بودند، اگر این راست بود: یعنی چیک، چیک… قیژ، قیژ، قیژ. آقای مونرو زیر لب گفت: "لامصب!” خفاش ظاهراً داشت تازه به نوسانهای شبانهاش عادت میکرد. حالا پروازش تند و یکنواخت شده بود؛ انگار چند لحظه پیش فقط داشت تمرین میکرد. آقای مونرو به فکر پشهبندی افتاد که توی کمد گوشهی اتاق داشتند. اگر میشد پشهبند را بردارد و روی تخت خواب بگذارد، میتوانست تا صبح با صلح و صفا بخوابد.
کلهاش را یواشکی از زیر روتختی بیرون آورد، یک دستش را هم دراز کرد تا از روی میز کوچک کنار رختخواب کبریت پیدا کند. کلید چراغ برق سه متر دورتر از دسترس بود. به تدریج سر و گردن و شانههایش هم ظهور کردند.
خفاش انگار درست منتظر این حرکت آقای مونرو بود. قیژ آمد و از کنار گونهی او رد شد. آقای مونرو خودش را دوباره زیر ملافه و روتختی تپاند و صدای فنرهای تخت درآمد.
زنش با صدای بلند گفت: "عزیزم؟"
آقای مونرو با مرافعه گفت: "حالا دیگه چیه؟"
زنش پرسید: "داری چکار میکنی؟"
گفت: "یک خفاش توی اتاقه؛ اگه میخوای بدونی. و مرتب میاد خودش رو میماله به روتختی.”
"خودش رو میماله به روتختی؟"
"بله، میماله به روتختی.”
زنش گفت: "خب، چیزی نیست. بالاخره میره. همیشه خسته میشن میرن.”
صدای خانم مونرو مانند لحن مادرها بود.
آقای جان مونرو با صدای بلندتری گفت: "من خودم بیرونش میکنم.” و صدایش حالا از اعماق ملافهها و روتختی میآمد. گفت: "اصلاً این خفاش لامصب چطوری اومد تو؟"
زنش گفت: "عزیزم من صدات رو نمیشنوم، کجایی؟"
آقای مونرو فوری کلهاش را بیرون آورد.
گفت: "پرسیدم چقدر طول میکشه تا بالاخره بره؟"
زنش با دلجویی گفت: "بالاخره خسته میشه و یکجا با پاهاش آویزون میشه و میخوابه. نترس، خطر نداره.”
حملهی آخرش اثر خشککنندهای روی آقای مونرو داشت. آقای مونرو حال در حیرت بود که چهجوری توانسته است روی تختخواب راست بنشینید و حسابی عصبانی بود. اما خفاش این دفعه با قیژ خودش موها و پوست جمجمهی او را تقریباً برد.
"یواش لعنتی!” صدای آقای مونرو بیاختیار تبدیل به فریاد شده بود.
خانم مونرو گفت: "چیه، عزیزم؟"
آقای مونرو از رختخواب پرید بیرون و با ترس به طرف اتاق خواب زنش دوید. وارد اتاق شد، در را تندی بست و پشت در بهتزده ایستاد.
آقای مونرو با عصبانیت گفت: "من حالم خوبه. میخوام یک چیزی پیدا کنم و این لامصب و بزنم، بندازم بیرون. توی اتاق خودم چیزی پیدا نکردم.” چراغ اتاق را روشن کرد.
زنش گفت: "حالا فایده نداره خودت رو با بزن بزن با خفاش ناراحت کنی. اونا خیلی فرزن.” در چشمهای زنش جرقهای بود که یعنی داشت از جریان لذت میبرد.
آقای مونرو با غرولند گفت: "من هم خیلی فرزم.” در حالی که سعی میکرد نلرزد، روزنامهای برداشت، آن را لوله کرد و به صورت یک گرز درآورد. آن را دستش گرفت و به سوی در اتاق رفت. گفت: "من در اتاق تو رو پشت سر خودم میبندم که خفاشه اینجا نیاد.” با قدمهای استوار بیرون رفت و در را پشت سرش سفت بست. از توی راهرو آهسته، آهسته آمد تا به اتاق خودش رسید. مدتی صبر کرد و گوش داد. خفاش هنوز داشت قیژ قیژ دور میزد. آقای مونرو گرز روزنامهای را بلند کرد و همان بیرون، محکم به چهارچوب در کوبید، ضربهی شدید و بزرگی بود. تق! دوباره زد: تق!
صدای زنش از پشت در بستهی اتاق خواب آمد که: "زدیش عزیزم؟"
آقای مونرو داد زد: "آره، پدرش رو درآوردم.” مدت درازی صبر کردو بعد با نوک پا به میان راهرو آمد و روی کاناپهای که بین اتاق خودش و اتاق زنش بود، به نرمی، دراز کشید. خوابید، اما خوابش سبک بود چون سرمای شب اذیتش میکرد. هوا گرگ و میش بود که بلند شد، باز با سرپنجه پا به سوی اتاق خودش آمد. سرش را یواشکی داخل کرد. خفاش رفته بود. آقای مونرو به رختخواب خودش رفت و به خواب رفت."
اثری از جیمز تربر
ویدیو مرتبط :
سخنرانی آقای علی بالازاده در هتل مونرو سال 2009 لبنان
خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :
داستان خواندنی عشق در بیمارستان
از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بیپایانی را ادامه می دادند.
زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.
از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم.
یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است.
در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد: «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم...»
چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت.
بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود.
صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند.
همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.»
نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.»
در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد.