سرگرمی


2 دقیقه پیش

تصاویری که شما را به فکر فرو می‌برد (34)

یک عکس، یک طرح یا یک نقاشی؛ بعضاً چنان تاثیری روی بیننده دارد که شنیدن ساعت ها نصیحت و یا دیدن ده ها فیلم نمی‌تواند داشته باشد. هنرمندانی که به ساده ترین روش ها در طول تاریخ ...
2 دقیقه پیش

دیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماه

دیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماه وبسایت عصرایران: نماز تراویح مسلمانان اندونزی در نخستین شب آغاز ماه رمضان – آچهمعترضان عوارض زیست محیطی یک پروژه انتقال آب در کاتالونیا ...

داستانک؛ مردی متفاوت!


 
 
 
 
  صبح بخیر: آیا تاکنون نام "سرهنگ ساندرس" را شنیده اید؟ می دانید او چگونه یک امپراتوری بزرگ که او را میلیونر کرد بنا نهاد و عادت های غذایی ملتی را تغییر داد؟!

زمانی که شروع به فعالیت کرد، مرد بازنشسته ای بود که فقط طرز سرخ کردن مرغ (کنتاکی) را می دانست، همین و بس! نه سازمانی داشت و نه چیز دیگر.

وقتی اولین چک تأمین اجتماعی (کمک هزینه زندگی) را گرفت، به این فکر افتاد که شاید بتواند از طریق فروش دستورالعمل سرخ کردن مرغ، پولی به دست بیاورد.

بسیاری از مردم هستند که فکرها و ایده های جالبی دارند، اما سرهنگ ساندرس با دیگران فرق داشت! او فردی بود که فقط درباره انجام کارها فکر نمی کرد، بلکه دست به عمل هم می زد. او به راه افتاد و هر دری را زد. به هر رستورانی که می رسید با صاحب رستوران درباره فکرش حرف می زد و می گفت:

" من یک دستورالعمل عالی برای سرخ کردن جوجه در اختیار دارم و فکر می کنم اگر از آن استفاده کنید، میزان فروش شما بالاتر خواهد رفت و می خواهم که درصدی از این افزایش فروش را به من بدهید. "

البته خیلی ها به او خندیدند و گفتند: راهت را بگیر و برو.

داستانک؛ مردی متفاوت!

آیا سرهنگ ساندرس مأیوس شد؟ به هیچ وجه!

هربار که صاحبان رستوران ها دست رد به سینه اش می زدند، به جای این که دلسرد و بی خیال شود، به سرعت به این فکر می افتاد که دفعه بعد چگونه داستان خود را بیان کند که مؤثر واقع شود و نتیجه بهتری به دست آورد.

او دو سال وقت صرف کرد و با اتومبیل قدیمی خود، شهرهای کشورش را گشت. با همان لباس سفید آشپزی، شب ها روی صندلی عقب ماشین خود می خوابید و هر روز صبح با این امید بیدار می شد که فکر خود را با فرد تازه ای در میان بگذارد.

به نظر شما سرهنگ ساندرس قبل از این که پاسخ مساعد بشنود، چند بار جواب منفی گرفت؟ او 1009 بار جواب رد شنید تا سر انجام یک نفر به او پاسخ مثبت داد!

به نظر شما چند نفر ممکن است در طول مدت دو سال، 1009 بار پاسخ منفی بشنوند و باز هم دست از تلاش بر ندارند؟! خیلی کم.

نتیجه:

 اگر به موفق ترین آدم های تاریخ بنگرید، یک وجه مشترک در میان همه آنها پیدا می کنید:

"آنها از جواب رد نمی هراسند، پاسخ منفی را نمی پذیرند، هیچ عاملی نمی تواند جلوی رسیدن به خواسته هایشان را بگیرد! "

داستانک؛ مردی متفاوت!


ویدیو مرتبط :
مردی که می تواند صدای 30 حیوان متفاوت را تقلید کند

خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :

چند داستانک متفاوت از زندگی دکتر شریعتی


سراغ صندوقخانه را گرفت. گفتم دکتر چی شده؟ گفت: صندوقخانه اگرچه زندان نیست، اما شبیه آنجاست، جوان‌های وطنم الان توی بندهای زندانند، نمی‌خواهم از آنها دور باشم.

خبرآنلاین: سراغ صندوقخانه را گرفت. گفتم دکتر چی شده؟ گفت: صندوقخانه اگرچه زندان نیست، اما شبیه آنجاست، جوان‌های وطنم الان توی بندهای زندانند، نمی‌خواهم از آنها دور باشم.

چاپ دوم «دکتر شریعتی» نگاهی به زندگی و مبارزات دکتر علی شریعتی از سوی انتشارات میراث اهل قلم روانه بازار کتاب شده است. این کتاب هفتادوچهارمین عنوان از مجموعه کتاب دانشجویی می‌باشد که به همت الهام یوسفی جمع‌آوری و در قطع پالتویی و با قیمت 1400 تومان منتشر شده است.

در این کتاب گزیده داستان‌ها و خاطراتی خواندنی و بدیع از زندگی و مبارزات زنده یاد شریعتی می‌باشد که با روایتی موجز گردآوری شده است.

در ادامه بخش‌هایی از این کتاب را می‌خوانیم:

آنقدر نشسته بود به خواندن و خواندن، که روی چشمهایش لّکه افتاده بود، گفتم: باباجان دست بکش! کور می‌شوی!

پدرش بودم و مطیع امرم بود، می‌گفت شما بروید بخوابید و بعد چراغ را خاموش می‌کرد و برای اینکه از حرفم درنیاید می‌رفت توی رختخواب اما تا برمیگشتم اتاق خودم، باز پرده را می‌کشید و کتاب را می‌گذاشت جلوی رویش.

*
- بچه‌جان بیا پایین، بالای درخت چه می‌کنی؟ بیا پایین پسرجان میافتی!

بچه‌ها از توی کلاس برای علی که بالای درختِ سنجد، وسط حیاط مکتبخانه نشسته بود، شکلک در می آوردند و می خندیدند.

-بیا پایین پسر، اگر نیایی با این چوب کبابت می کنم.

صدای ملا زهرا، معلم قرآن دِه، که از عصبانیت به لرزه افتاده بود، تا دَه تا خانه آنطرفتر هم میرسید، چوبدستیاش را بالای سرش تکان میداد و علی را تهدید میکرد.

-ملا زهرا! شما بروید توی اتاق، من می‌آیم پایین، قول می‌دهم.

با اینکه خوب قرآن می‌خواند، اما جانِ ملا زهرا را با شیطنت‌هایش به لبش رسانده بود.

صبح تا غروب کارش شنا و الاغسواری بود، غروب‌ها هم با بچه‌ها میرفتند لب چاه تا کفترچاهی شکار کنند...اما هیچکدام از آن بازی‌ها برایش به اندازه نشستن روی پشت بام و چشم دوختن به ستاره‌ها لذتبخش نبود، و بیشتر از همه اینها زل زدن به جوجه‌هایی که سر از تخم بیرون میآورند.

*
همه از علی و علاقه‌اش به شمع خبر داشتند؛ گاهی هم می‌شد که به خودش لقب شمع بدهد ـ به جای تخلص ـ می‌گفت شمع یعنی ش + م + ع و شین، میم و عین یعنی شریعتی مزینانی ـ علی.

بهانه‌ای بود تا علامت شمعی میان سطرهایش جای دهد.

*
پرسید: صندوقخانه منزلتان کجاست؟

نشانش دادم، و با تعجّب پرسیدم: صندوقخانه را می‌خواهید چه کار دکتر؟

می‌گفت: صندوقخانه اگرچه زندان نیست اما شبیه آنجاست، جوانهای وطنم الان توی بندهای زندانند. نمیخواهم از آنها دور باشم. من نیامده‌ام به این شهر (سَوْت همپتون انگلیس) برای استراحت.

گاهی هم میرفتیم توی دهکده برای تفریح و تماشا، چشمش که میافتاد به خانههای آجری، بدجور میرفت توی خودش، هرچه پاپیچ می‌شدم حالش عوض نمی شد، می گفت:

«قرمزی این آجرها مرا به یاد خون جوانان ستم  کشیده جهان سوم می اندازد.»

*
نیمه های شب بود، برف بیداد میکرد. صدای کوبیده شدنِ در، همه مان را از جا پراند، در را که باز کردم، از دیدن 5 نفر مرد کت و شلوار پوشیده در آستانه در هول برم داشت. وقتی سراغ آقا را (آیت الله طالقانی) گرفتند نیمه جان شدم و به مِنّ و من افتادم و گفتم: آقا نیست!

از آن جماعت اصرار و از من انکار، دسته آخر یکیشان گفت: برو بگو دکتر از خارج اومده.

به آقا خبر را دادم عکس العملشان دیدنی بود، انگار جا بخورند: دکتر؟! این جا؟! این موقع شب!

من که ماجرا را نفهمیده بودم فقط اطاعت امر کردم و آنها را دعوت کردم داخل. تا صبح خواندند و نوشتند. صبح نزده به دستور آقا از کوه رَدشان کردم و با چه مشقتی برگشتند. از ترس ساواک ماشین را پشت کوه گذاشته بودند، من هم آفتاب که زد برگشتم. هیچوقت آقا نگفت دکتر کی بوده؟

بعدها فهمیدم آن شب را آقا با دکتر شریعتی به صبح رساند، دکتر علی شریعتی.

*
روزی كه از زندان آزاد شد، به دیدارش رفتم، چشمم كه به دكتر افتاد اولین تغییرش را دیدم، بیشتر از قبل سیگار میكشید، خیلی بیشتر، تا آنجا كه سیگارش را با سیگار قبلی روشن میكرد.

گفتم: دكتر! خیلی سیگار میكشی، خطر داره.

یكی از دوستان توی جمع در حالی كه از خنده ریسه میرفت رو به من کرد و گفت: آقای بهشتی! به دكتر گفتیم این سیگار و كبریت را بذار كنار. دكتر نصف سفارش ما رو قبول كرد و كبریت رو گذاشت كنار!

*
نامه را دوست شاعرش برایش فرستاده بود و یكی از آن شعرهای عاشقانه را هم ضمیمه كرده بود تا علی نظرش را دربارهی آن، در جواب نامه بنویسد.

علی نامه را كه باز كرد چشمش افتاد به شعر، بعد سری تكان داد و دست به قلم شد، بعدها دوست شاعرش گفت: شاه بیت نامه علی برای من این بود:

«دردها و سوزهای شخصی را كنار بگذار، من مدتهاست كه از این شعرها لذت نمی‌برم، عادت ندارم نان مردم را بخورم و درد خودم را داشته باشم.»

برای تهیه این کتاب خواندنی کافی است با شماره 33355577 تماس حاصل نمایید.