سرگرمی


2 دقیقه پیش

تصاویری که شما را به فکر فرو می‌برد (34)

یک عکس، یک طرح یا یک نقاشی؛ بعضاً چنان تاثیری روی بیننده دارد که شنیدن ساعت ها نصیحت و یا دیدن ده ها فیلم نمی‌تواند داشته باشد. هنرمندانی که به ساده ترین روش ها در طول تاریخ ...
2 دقیقه پیش

دیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماه

دیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماه وبسایت عصرایران: نماز تراویح مسلمانان اندونزی در نخستین شب آغاز ماه رمضان – آچهمعترضان عوارض زیست محیطی یک پروژه انتقال آب در کاتالونیا ...

خوبی بكن تا خوبی ببینی (ضرب المثل)



 

خوبی بكن تا خوبی ببینی, ضرب المثل ایرانی

خوبی بكن تا خوبی ببینی (ضرب المثل)

یكی بود یكی نبود، در روزگاران قدیم، پادشاهی بود و یك پسر داشت، چند سالی پدر و پسر به خوشی با هم زندگی كردند، تا اینكه از قضای زمانه پادشاه سوی چشمش كم شد، هرچه كحال و حكیم آوردند نتوانستند پادشاه را مداوا كنند، پادشاه هم از كم‌سویی چشمش خیلی غصه می‌خورد و به خودش می‌گفت: «ای دل غافل دیدی آخر عمری، كور شدیم» تا اینكه خبر دادند درویشی وارد شهر شده كه كارهای عجیب و غریبی می‌كند.

شاه دستور داد او را حاضر كردند، درویش هم بعد از آنی كه پادشاه را دید گفت: «تنها یك راه علاج داره، اون هم اینه كه تو فلانه دریا، ماهی قرمزیه كه باید او ماهی رو بگیرین و روغنشو پادشاه به چشمهاش بماله تا خوب بشه». بعد از رفتن درویش پادشاه رو كرد به پسرش و گفت: «جان پدر این گره به دست تو باز میشه باید همین حالا بری به جانب اون دریا و هرطور كه شده ماهی قرمزو بگیری و بیاری». پسر هم بعد از خداحافظی از پدر همراه چند تا غلام راه افتاد، شب‌‌ها و روزها هی رفت و رفت تا عاقبت رسید لب همان دریایی كه درویش گفته بود.

تور ماهیگیری را انداخت توی دریا و ساعت‌‌ها نشست تا اینكه دید تور سنگین شده، فوری تور را بالا كشید و چشمش به یك ماهی بزرگ قرمز و خیلی‌خیلی قشنگ، افتاد. آنقدر این ماهی قشنگ بود كه پسر پادشاه حیفش آمد او را بگیرد، همینطور كه ماهی توی تور این طرف و آنطرف می‌رفت و می‌خواست خودش را نجات دهد، شاهزاده گفت: «ای ماهی قرمز، تو اونقد قشنگی كه حیفم میاد ترو بگیرم، برو كه در راه خدا آزادی!». تور را توی دریا خالی كرد، ماهی جستی زد و رفت زیر آب، بعد هم به غلامانش دستور داد كه برگردند. وقتی وارد شهر خودشان شدند، یكی از غلامان خودشیرینی كرد و یواشكی به عرض پادشاه رسانید كه پسرش ماهی را مخصوصاً نگرفته تا بتواند جای پدر به تخت بنشیند، اوقات پادشاه خیلی تلخ شد، دستور داد با خواری و خفت پسر را از شهر بیرون كنند. پسر بیچاره یكه و تنها راهی كوه و صحرا شد و پای پیاده، گرسنه و تشنه، راه افتاد و شب‌‌ها و روزها رفت و رفت تا سرانجام از گرسنگی و تشنگی وسط بیابان خدا بی‌حال و بی‌هوش افتاد، چند ساعت در عالم بیهوشی بود كه یك وقت چشم باز كرد و دید پیرمرد ژنده‌پوشی بالای سرش نشسته، پیرمرد تا دید كه پسر به هوش آمد گفت: «پسرم، مثل اینكه از گشنگی و تشنگی این جوری شدی؟» پسر سری تكان داد و به زحمت بلند شد و نشست پیرمرد گفت: «تو كی هستی و توی این بیابون چه می‌كنی؟» پسر سرگذشتش را برای پیرمرد تعریف كرد، پیرمرد پس از شنیدن حرف‌های پسر گفت: «تو آدم خوش‌قلب و مهربونی هستی، اگه دلت می‌خواد من و تو می‌تونیم از همین ساعت پدر و پسر باشیم، با هم شریك بشیم و هرچه به دست بیاریم قسمت كنیم، نصف تو نصف من» پسر قبول كرد و همان جا دست خطی نوشتند و هر دو امضا كردند كه از این ساعت هرچه به دست بیاورند با هم نصف كنند، دست‌ خط را گذاشتند زیر یك تخته سنگ و دو تایی با هم راه افتادند و رفتند تا به شهری رسیدند.

پیرمرد و پسر دكان كفاشی باز كردند و كم كمك كار و بارشان رونق گرفت و كفش‌هایی كه می‌دوختند موردپسند مردم شهر واقع شد. یك روز غروب كه پسر داشت از دكان به خانه می‌رفت، رسید پای قصر پادشاه و با حسرت به در و دیوار بلند قصر چشم دوخت و به یادش آمد او هم روزگاری در چنین جایی زندگی می‌كرده، در همین موقع دید كه یكی از پنجره‌های قصر باز شد و دختری مثل قرص ماه سرش را از پنجره بیرون آورد و مردم را تماشا كرد.

پسر یك دل نه صد دل عاشق دختر شد و دختر پادشاه هم پنجره را بست و رفت. پسر پادشاه كه پسرخوانده كفاش شده بود دیگر از آن به بعد حال و احوال خودش را نمی‌دانست، غروب‌‌ها كه می‌شد می‌آمد پای قصر و هی انتظار می‌كشید بلكه دختر بیاید دم پنجره قصر اما هرگز نتوانست برای مرتبه دوم دختر را ببیند، از آن طرف هم كفاش‌باشی كه پیرمرد جهان دیده‌ای بود، فهمید كه پسرش عاشق شده، او را صدا زد و با هزار من بمیرم و تو بمیری رازش را فهمید، وقتی كه دانست قضیه از چه قرار هست گفت: «ای بابا، دوست داشتن كه گناه نیست، درسته كه او دختر پادشاهه و تو پسر یك مرد كفاش ولی همه‌مون آدمیم، تو غصه نخور من خودم هرطور شده، كاری می‌كنم كه تو به مرادت برسی!» پسر تو دلش ازین سادگی پیرمرد خندید، اما صبر كرد تا ببیند پیرمرد چه می‌كند.

روز بعد پیرمرد رفت به طرف قصر و به هزار زحمت رفت پیش پادشاه، پادشاه گفت: «چه حاجتی داری پیرمرد كه نزد ما آمده‌ای؟» كفاش‌باشی قصه را گفت و پادشاه جواب داد: «باشه من به شرطی حاضرم دخترم رو به پسر تو بدم كه برام جواهراتی بیاری كه نمونه اونا تو جواهرات من نباشه!!» پیرمرد یك ماه از پادشاه مهلت خواست و مرخص شد، بعد هم به پسرش گفت: «اگه خدا بخواد تا یه ماه دیگه تو داماد پادشاه میشی، به شرطی كه صبر كنی من برم به شهر خودم و هرچه كه دارم بفروشم و جواهراتی رو كه پادشاه خواسته بخرم!». پیرمرد رفت و بعد از بیست و نه روز آمد و روز سی‌ام با یك سینی پر از جواهر رفت پیش پادشاه، پادشاه وقتی كه چشمش به جواهرات افتاد هوش از سرش پرید برای اینكه نظیر آن جواهرات توی جواهراتش نبود، به ناچار فرمان عروسی داد و فردای آن روز شهر را آذین بستند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و پسر كفاش‌باشی شد داماد پادشاه.

روز هشتم پیرمرد به پسرش گفت: «حالا كه به آرزوت رسیدی بیا از این شهر به شهر دیگه‌ای بریم» پسر هم از پادشاه اجازه مرخصی خواست و همراه عروس و صد تا غلام و كنیز راه افتادند تا به شهر دیگری بروند. رفتند و رفتند تا رسیدند به همان نقطه‌ای كه چند سال پیش آن دست خط را نوشته بودند و زیر تخته سنگ گذاشته بودند. شب را خوابیدند و صبح پیرمرد رو كرد به پسر و گفت: «خوب جان پسر، حالا موقعیه كه باید هرچه كه داری با هم نصف كنیم» پسر هم قبول كرد و شروع كردن به نصف كردن چیزهاشان، غلام‌‌ها، كنیزها، طلاها و جواهرات همه دو قسمت شد، رسید به اسب بسیار زیبایی كه پسر خیلی دوستش می‌داشت، پیرمرد گفت: «این اسب رو هم از وسط نصف كن!» اسب رو هم از وسط نصف كردند! دختر پادشاه دید حالا است كه نوبت به او میرسه كه او را نصف كنند! از خیال و غصه حالش به هم خورد و شروع كرد به قی كردن، در همین حال مار سیاه رنگی از دهن دختر افتاد روی زمین! پیرمرد شروع كرد به خنده كردن و دستی به شانه پسر زد و گفت: «پسرجون! منظور من هم از قسمت كردن مال همین بود كه اون مار سیاه از شكم عروست بیرون بیاد، من به مال و دارایی تو احتیاج ندارم، بدان و آگاه باش، من همون ماهی قرمزی هستم كه تو منو گرفتی و روی خوش‌قلبی و خوبی خودت در راه خدا آزاد كردی، تو به من خوبی كردی، منم می‌باس بهت خوبی بكنم و دیدی كه همه جا با تو بودم و تو رو به معشوقه‌ات رسوندم، حالا این تو و این هم عروس تو و آن هم كنیز و غلام و دارایی تو، بیا این شیشه روغن رو هم بگیر، ببر و به چشم پدرت بمال تا خوب بشه!»

این را گفت و از نظر ناپدید شد، پسر هرچه گشت اثری از پیرمرد كفاش ندید، خوشحال و خندان فرمان حركت داد و آمد به شهر خودش و به پای پدر افتاد و از او عذر خواست، بعد هم روغن را به چشم پدر مالید و چشم پدرش خوب شد، او هم پسر را به جای خودش به تخت نشاند و سال‌های سال با هم به شادی و خوشی زندگی كردند.
منبع:avaxnet.com


ویدیو مرتبط :
انیمیشن جواب خوبی را با خوبی بدهیم

خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :

ضرب المثل خواندنی خودم جا ,خرم جا



 

 

افراد خونسرد و بی اعتنا خاصه آنهایی که همه چیز را از دریچۀ مصالح و منافع شخصی ببینند در جهان زیاد هستند.این گونه آحاد و افراد بشری به زیان و ضرر دیگران کاری ندارند. همان قدر که بارشان به منزل برسد و مقصودشان حاصل آید اگر دنیا را آب ببرد آنها را خواب می برد. به این دسته از مردم چنانچه در زمینۀ عدم توجه به مصالح اجتماعی ایراد و اعتراض شود شانه بالا انداخته در نهایت خونسردی و بی اعتنایی به این عبارت مثلی تمثل می جویند و می گویند:"خودم جا، خرم جا. زن صاحبخانه خواه بزا خواه نزا!"

 

یا به طور خلاصه می گویند: "خودم جا، خرم جا" مجازاً یعنی سود و زیان دیگران به من چه ارتباطی دارد؟ باید در فکر تأمین و تدارک منافع و مصالح خویش بود لاغیر.( دیگی که برای من نجوشه ، توش سر سگ بجوشه !)

 

عبارت بالا که سالهای متمادی در منطقۀ غرب ایران هنگام وضع حمل زنان باردار مورد استفاده و اصطلاح قرار می گرفت از واقعۀ تاریخی جالبی ریشه گرفته که نقل آن خالی از لطف و فایده نیست.

 

خواجه نصیرالدین طوسی قبل از آنکه مورد توجه ناصرالدین شاه محتشم واقع شود و به دربار اسماعیلیله راه یابد یک بار به بغداد رفت تا یکی از تألیفاتش را که در مدح اهل بیت پیغمبر اکرم (ص) بود به مستعصم خلیفۀ عباسی تقدیم نماید. در این مورد میرزا محمد تنکابنی چنین می نویسد:

 

"... آنچه مشهور است اینکه محقق طوسی در مدت بیست سال کتابی تصنیف کرد که در مدح اهل بیت پیغمبر (ص) بود. پس از آن کتاب را به بغداد برد که به نظر خلیفۀ عباسی برساند. پس زمانی رسید که خلیفه با ابن حاجب در میان شط بغداد به تفرج و تماشا اشتغال داشتند. پس محقق طوسی کتاب را در نزد خلیفه گذاشت، خلیفه آن را به ابن حاجب داد. چون نظر ابن حاجب ناصب به مدایح آل اطهار پیغمبر علیهم صلوات افتاد آن کتاب را به آب انداخت و گفت:"اعجنبی تلمه" یعنی خوش آمد مرا از بالا آمدن آب در وقتی که این کتاب را به آب انداختم و قطراتی از آب بالا آمدند! پس بعد از اینکه از آب بیرون آمدند محقق طوسی را طلبیدند.

 

"ابن حاجب گفت:"که ای آخوند، تو از اهل کجایی؟" گفت:"از اهل طوسم."

"ابن حاجب گفت:"از گاوان طوسی یا از خران طوس!؟" خواجه فرمود که: "گاوان طوسم."

"ابن حاجب گفت:"شاخ تو کجاست؟"

"خواجه گفت:"شاخ من در طوس است، می روم و آن را می آورم!" پس خواجه با نهایت ملال خاطر روی به دیار خویش نهاد و از ترس عمال ابن حاجب بدون آنکه توشه و زاد راحله ای بردارد با مرکوبش که دراز گوش نحیف وامانده ای بود از بیراهه به ایران مراجعت کرد."

 

پس از چندی شبانه روز به قریه ای از قرای کردستان رسید و به دنبال پناهگاهی می گشت تا شبی را به روز آورده خود و چهار پایش رنج خستگی را از تن بزدایند. در این موقع عده ای زن و مرد را به حال اضطراب و نگرانی دید. از جریان قضیه جویا گردید معلوم شد زن روستایی چند روز است برای وضع حمل دچار سختی شده اکنون میان مرگ و زندگی دست و پا می زند.

 

خواجه فرصت را مغتنم شمرده مدعی شد که بیمار باردار را بدون هیچ خطری بزایاند. وابستگان زن دهاتی مقدم خواجه را گرامی شمرده در مقام پذیرایی و بزرگداشت وی برآمدند. خواجه دستور داد قبلاً مرکوب خسته و فرسوده اش را تیمار کرده در طویلۀ گرم جای دادند و آب و علوفه اش را تدارک دیدند. سپس فرمان داد اطاق گرم و تمیزی برای آسایش و استراحت خودش آماده کردند. پس از آنکه از این دو رهگذر خیالش راحت شد و غذای گرم و مطبوعی به اشتهای کامل صرف کرد با اطلاعاتی که در علم پزشکی داشت برای رفع درد و زایمان بیمار تعلیمات لازم داده ضمناً دعایی نوشت و به دست صاحبخانه داد و گفت:"این دعا را با مقداری گشنیز بر ران چپ زائو ببندید و مطمئن باشید که به راحتی فارغ خواهد شد ولی متوجه باشید که پس از وضع حمل دعا را از ران چپش فوراً باز کنید و گرنه روده هایش را بیرون خواهد آورد."

 

اتفاقاً زکریای قزوینی راجع به خاصیت گشنیز که در حکایت بالا ذکر شده چنین می نویسد:

"کزبره: او را به پارسی گشنیز خوانند و شیخ الرییس گوید که اگر کزبره را به آهستگی از بیخ برکنند و بر ران زنی ببندند که زادن او دشخوار بود در حال خلاص یابد."

 

باری، هنوز دیر زمانی از تجویز خواجه و بستن دعا بر ران چپ بیمار حامله نگذشته بود که به راحتی وضع حمل کرد و از خطر مرگ نجات یافت.

 

بامدادان خواجه نصیرالدین طوسی بر درازگوش سوار شده با زاد و توشۀ کافی به جانب طوس روان گردید. پس از چندی چون دعا کردند دیدند که خواجۀ طوسی چنین نوشته بود:"خودم جا، خرم جا. زن صاحبخانه خواه بزا، خواه نزا!"

شنیده شد که این دعا دیر زمانی در بعضی از قراء و قصبات مناطق غرب ایران برای زایمانهای سخت و دشوار چون حرز جواد به کار می رفت و رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمد.

 

 

 

 

ضرب المثل فارسی, ضرب المثل های فارسی, ضرب المثل ها, ضرب المثل های ایرانی, مثل آباد ضرب المثل فارسی, ضرب المثل های فارسی, ضرب المثل ها, ضرب المثل های ایرانی, مثل آباد