سرگرمی


2 دقیقه پیش

تصاویری که شما را به فکر فرو می‌برد (34)

یک عکس، یک طرح یا یک نقاشی؛ بعضاً چنان تاثیری روی بیننده دارد که شنیدن ساعت ها نصیحت و یا دیدن ده ها فیلم نمی‌تواند داشته باشد. هنرمندانی که به ساده ترین روش ها در طول تاریخ ...
2 دقیقه پیش

دیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماه

دیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماه وبسایت عصرایران: نماز تراویح مسلمانان اندونزی در نخستین شب آغاز ماه رمضان – آچهمعترضان عوارض زیست محیطی یک پروژه انتقال آب در کاتالونیا ...

حکایت جالب درویش و سلطان



حکایت جالب درویش و سلطان,حکایت جالب,حکایت,حکایت آموزنده

درویشی مجرد به گوشه ای نشسته بود.پادشاهی بر او بگذشت.درویش از آنجا که فراغ ملک قناعت است سر بر نیاورد و التفات نکرد.سلطان از آنجا که سطوت سلطنت است برنجید،وگفت این طایفه خرقه پوشان،امثال حیوان اند،و آدمیت و اهلیت ندارند.

 

وزیر نزدیکش آمد و گفت:ای جوانمرد،سلطان روی زمین بر تو گذر کرد،چرا خدمتی نکردی؟و شرط ادب به جای نیاوردی؟گفت سلطان را بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد،و دیگر بدان که ملوک از بهر پاس رعیت اند ،نه رعیت از بهر طاعت ملوک.


پادشه پاسبان درویش است......گرچه رامش به فر دولت اوست
گوسپند از برای چوپان نیست.....بلکه چوپان برای خدمت اوست


ملک را گفت درویش استوار آمد.گفت:از من تمنا بکن.گفت:آن همی خواهم که دگر باره زحمت من ندهی.گفت:مرا پندی بده.

گفت:  دریاب کنون که نعمتت هست به دست.....کین دولت و ملک میرود دست به دست
 
منبع:بوستان سعدی


ویدیو مرتبط :
حکایت سلطان محمود و گدا

خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :

حکایت یک ملا و یک درویش



 

 

یک ملا و یک درویش

 

یک ملا و یک درویش كه مراحلی از سیر و سلوك را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می كردند، سر راه خود دختری را دیدند در كنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد.. وقتی آن دو نزدیك رودخانه رسیدند دخترك از آن ها تقاضای كمك كرد. درویش بلا درنگ دخترك رابرداشت و از رودخانه گذراند.

 

دخترك رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام ملا كه ساعت ها سکوت كرده بود خطاب به همراه خود گفت:«دوست عزیز! ما نباید به جنس لطیف نزدیك شویم. تماس با جنس لطیف برخلاف عقاید و مقررات مكتب ماست. در صورتی كه تو دخترك را بغل كردی و از رودخانه عبور دادی.» درویش با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد: « من دخترك را همان جا رها كردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمی كنی.»