فرهنگ و هنر
2 دقیقه پیش | تشریفات بهبود | تشریفات و خدمات مجالستشریفات بهبود | تشریفات و خدمات مجالس | برگزاری مراسم عروسی | باغ عروسی تشریفات ۵ ستاره بهبود با مدیریت بهبود اصلانی صاحب سبک در اجرای دیزاین های ژورنالی و فانتزی ، اجرا ... |
2 دقیقه پیش | خواندنی ها با برترین ها (81)در این شماره از خواندنی ها با کتاب جدید دکتر صادق زیباکلام، اثری درباره طنز در آثار صادق هدایت، تاریخ فلسفه یونان و... آشنا شوید. برترین ها - محمودرضا حائری: در این شماره ... |
ناگفته های سریال جذاب «خانه پوشالی»
كشتن آن سگ در اولین اپیزود فصل یك، حالا كه به گذشته نگاه میكنم، به نوعی مایه غرور و افتخار است اما در همان لحظه زیاد درباره آن فكر نكردم.
1. "هنگامی كه درباره یك لحظه غافلگیركننده صحبت میكنیم ذهن من دچار یك حس خوشحالی بچگانه میشود و با خودم میگویم كه "آه، قرارست به آن نقطه برسیم...". معمولا اگر در هر اپیزود حداقل یك كار نگرانكننده وجود نداشته نداشته باشد به نظرم كارمان را به درستی انجام ندادهایم و این غفلت باعث میشود كه در ادامه مسیر سكندری بخوریم.
فكر میكنم كه خانه پوشالی هم مانند هر سریال دیگری نقصهای خود را دارد، اما من ترجیح میدهم اشتباه كنم و با دنبال كردن احتمالات در مسیرهای جدیدی وارد شوم تا اینكه همهچیز همیشه در موقعیت امنی به سر ببرد."
2. "صحنه تریچام - تریسام با حضور میچام- یكی از این لحظات بود. كاش ایده ساخت كلمه تریچام مال من بود. اما فكر كنم كه اولین بار با هشتگ تریچام به طور اتفاقی رو به رو شدم و به نظرم عالی بود.
برخلاف اتفاقی كه در اپیزود كتابخانه افتاد نمیتوانم بگویم كه برای این تریسام در فصل اول از پیش آماده بودیم، فقط كندوكاو در تمایلات جنسی این آدمها و امیال آنها تنها چیزی بود كه از همان ابتدای كار درباره آن صحبت می كردیم."
3. "هنگامی كه زویی جلوی قطار می افتد؛ آن لحظه بسیار بسیار بزرگی بود. در ورژن اصلی سریال (شبكه بیبیسی) ماتی استورین (همتای انگلیسی كاراكتر زویی) در فصل اول سریال كه تنها چهار اپیزود است از بالای ساختمان پارلمان به پایین هل داده میشود، آن سریال كاملا چیز متفاوتی بود كه در زمانی متفاوت و با حال و هوایی متفاوت پخش شد.
و البته نگرانیهایی هم وجود داشت كه شاید چنین صحنهای خیلی به قد و قواره سریال نیاید، شما همیشه در رابطه با سرنوشت یك كاراكتر خوب مردد خواهید شد، كه آیا بگذارید از صحنه خارج شود یا نه. و بعد درست چنین صحنهای را در آغاز یك فصل قرار میدهید...
تماشاگران زیادی آن را دوست داشتند، اما شما كه چنین چیزی را از قبل نمیدانید. بسیاری هم ممكنست بگویند: "گور پدرش! دیگه كاری با این سریال ندارم!" بنابراین شما باید ریسكپذیر باشید."
4. "فصل سوم مثال خوبیست، چراكه سی دقیقه آغازین با حضور داگ استمپر می گذرد و این یك انتخاب جدیست. به اندازه پرت شدن زویی جلوی قطار دلخراش نیست اما ما داستان فرانك و كلر آندروود را به مدت دو سال دنبال میكردیم و حالا ادامه این مسیر از نگاه كاراكتری دیگر و درحالی كه فرانك و كلر پس از این رئیس جمهور و بانوی اول آمریكا هستند نقطه عزیمت بزرگی برای ما بود.
مطمئن هستم كه مردم زیادی از خودشان پرسیدند كه "كلر و فرانك كجا هستند؟ من به خاطر آنها سریال را تماشا میكردم." اما هدف اصلی چیست اگر بخواهیم چنین چیزهایی را امتحان نكنیم؟ در آن صورت سریال در ورطه تكرار میافتد."
5. "كشتن آن سگ در اولین اپیزود فصل یك، حالا كه به گذشته نگاه میكنم، به نوعی مایه غرور و افتخار است اما در همان لحظه زیاد درباره آن فكر نكردم. نمی دانستم كه آیا قرار است به میله برقگیر فصل تبدیل شود یا نه.
فقط میخواستم كه كوین اسپیسی ورودی جذاب داشته باشد. از آن در دولنگه عبور میكند و درحالی كه لباس رسمیاش را بر تن كرده از پلهها پایین میآید. همچنین میخواستم كه چیزی تاریك و غیرقابلانتظار خلق كنم. چیزی كه در ورژن بیبیسی سریال اتفاق نیافتاده باشد.
سگ آنجا روی زمین دراز كشیده بود و ناله میكرد ـ واضح است كه یك سگ واقعی نبود - و فرانك به شیوه خودش مرگی آسان را به سگ هدیه كرد. چنین كاری از فرانك آندروود برمیآید.
كسانی هم در تیم تهیه فكر میكردند چنین كاری یك اشتباه بزرگ است و باعث از دست رفتن نیمی از تماشاگران میشود. اما آیا این یك قانون است؟ حق كشتن سگ را ندارید؟ من مشكلی در این قضیه نمیدیدم. آن سگ بالاخره قرار بود بمیرد، مگر انسان است؟ شما هر آدمی را كه اراده كنید میكشید و هیچ مشكلی هم در آن نیست، اما كشتن یك سگ ممنوع است؟
من با فینچر صحبت كردم و به او گفتم كه "میگویند با نمایش این صحنه نیمی از تماشاگرانمان را از دست خواهیم داد" او لحظهای فكر كرد و بعد گفت: "دوزار برایم مهم نیست." جواب دادم كه "من هم همینطور. نگه اش خواهیم داشت."
البته بیاهمیت هم نبود، ما فقط با خودمان فكر كردیم كه "اگر از این صحنه استقبال نمی كنید پس خانه پوشالی هم سریال مناسبی برای شما نیست." حداقل بهترست كه این موضوع را در سی ثانیه اول سریال متوجه شوید..."
6. "و مرگ پیتر روسو، آن هم محدوده خطرناكی بود. فرانك این موضوع را به این شكل برای خودش توجیه كرده بود كه "روزهای خود ویرانگری این مرد در هرصورت شروع شده بودند." از جهاتی به همان سگ شباهت دارد؛ بخشش یك مرگ آسان.
او خلاص شود ما هم خلاص خواهیم شد... شما شاهد درد او بودید. فرانك یك جامعه ستیز نیست، او به پیتر علاقه داشت، و ترجیح میداد كه مجبور به انجام چنین كاری نباشد، اما ضرورت آن را هم حس میكرد. تاریكی این تصمیم با مرگی كه در فصل دوم داشتیم كاملا در تضاد است، آنجا ما با یك برنامه از پیش تعیین شده و تصمیمی عاری از هرگونه احساس روبه رو هستیم.
من فكر نمیكنم كه فرانك جامعه ستیز باشد. حتی درحال حاضر هم چنین ادعایی درمورد او درست نیست. هر قاتلی لزوما یك جامعه ستیز نیست. فرد جامعه ستیز توانایی همدردی كردن با اطرافیانش را ندارد. من فكر كنم كه در عشق فرانك به همسرش همدردی وجود دارد، در روابط دوستانهاش هم همینطور...
او به آن نقطه از ذهناش كه اجازه ارتباط با مردم را میدهد دسترسی دارد. تنها بعضی اوقات باید آن را سركوب كند. همه سیاستمداران این گونه عمل میكنند، تا حدودی، اما در هر صورت فكر نمیكنم كه او یك جامعه ستیز باشد. ما چنین نگاهی به او نداریم. ما نگاهی انساندوستانه به او داریم. تماشای تقابل انسانیت و بیدادگری در او چیز جذابیست.
مردم زیادی به پیدا كردن شباهتها علاقهمندند: فرانك شبیه به فلانیست، كلر شبیه به فلانیست. من این كاراكترها را گرفتار در جریان ثابتی از گداختگی و ریزش میبینم. كلر در لحظاتی قابل انعطاف و جذاب است و در لحظاتی دیگر فرانك چنین حالتی پیدا میكند. او مرد آسیب پذیریست، كلر كسیست كه بیشتر خونسرد است و این توازن مدام در حال بالا و پایین شدن است."
7. "یكی از چیزهایی كه در نظر داشتیم در فصل دوم به آن برسیم، دركنار كاری كه فرنك با زویی میكند، وارد عمل كردن كلر بود، چیزی كه مناسب شرارت نهفته در او باشد. كلر رو به یك زن باردار میگوید كه "حاضرم بچه تو درون شكمات بمیرد و بپوسد، اگر این من را به چیزی كه میخواهم برساند." و شما در آن لحظه كاملا فكر میكنید كه او مایل است این كار را انجام دهد، بنابراین این چیزیست كه در وجود كلر پیدا میشود.
ما كاری را كه كلر با بادیگارد قبلیاش در بیمارستان انجام داد "هندجاب در بیمارستان" مینامیم. وقتی كه در اتاق نویسندگان بخواهیم به این صحنه اشاره كنیم مثلا میگوییم كه "یادتان هست در آن صحنه هندجاب در بیمارستان...؟" سرطان لوزالمعده؟
فكر كنم كه این ایده من بود. چنین ایدههایی از همان ابتدا با ظاهری كامل سراغ شما نمیآیند. یادم نیست كه دقیقا با وصل كردن چه نقاطی به هم به آن ایده رسیدم.
تا آن لحظه ما رفتاری مهارشده با كلر داشتیم، لحظات برونگرایانه در قبرستان، اخراج كردن كاركناناش... اما میخواستیم كه او به وضوح درباره واقعیت خود صحبت كند، درباره اینكه ازدواجاش با فرانك چه معنایی برای او دارد.
یكی از ورژنهای بد این صحنه وقتی است كه او با دوستش نشسته باشد و درحال نوشیدن شراب از روزی كه فرانك از او خواستگاری كرد صحبت كند.
اما ما به این فكر میكنیم كه غیرعادیترین و غیرمحتملترین شرایط برای صحبت كردن از این موضوعات چه زمانی است و میگذاریم كه كاراكترها دقیقا آن زمان به حرف بیایند.
در 99 درصد موارد این ایده بدیست. این مكالمه هنگام پرش آزاد از ارتفاع بدترین چیز ممكن خواهد شد... این یك مثال از یك ایده بد است. اما ما برای نیم ثانیه از این ایده لذت میبریم، تنها برای اینكه بفهمیم ما را به كجا خواهد برد. چنین چیزی با این مكالمه چه خواهد كرد؟
هنگامی كه با سرعت یك گلوله شلیك شده در حال سقوط هستید؟ اما سپس با نگاه به كاراكترها و با نگاه به اپیزود متعجب خواهید شد، عجیب نیست اگر كه او با بادیگارد رو به موتاش درباره این چیزها حرف بزند؟ این كاری نیست كه شما بطور خودكار انجام دهید.
شما فكر میكنید كه او با مرگ فاصله زیادی ندارد، بنابراین مرگ و زندگی را وارد مكالمه خود میكنید، و اینجاست كه اتفاقات زیادی رخ میدهند. آنوقت یك قدم جلو میروید و میگویید "اگر این مرد اعتراف كند كه زن را دوست دارد چطور؟
این اتفاق غیرمحتمل نیست"، بنابراین اینجا دیگر یك صحنه واقعی خواهید داشت. حالا همین صحنه را چگونه میتوان بار دیگر یك قدم جلوتر برد؟
اگر زن چیزی را كه مرد میخواهد به او بدهد چطور؟ نه به دلیل احساساتی شدن، كه مثلا بخواهد با خود بگوید "من به یك مرد رو به موت میگویم كه همیشه به او علاقهمند بودم..."
بلكه با گفتن حقیقتی بیرحمانه كارش را انجام میدهد، این چیزیست كه درخواست كردی و حالا من هم اینگونه آن را به تو میدهم. با چنین حركتی همه چیز واقعی و زنده خواهد شد. این هدفیست كه ما تمام مدت در سر داریم. البته معمولا كوتاه میآییم اما من واقعا به آن صحنه افتخار میكنم."
8. "لحظات زیادی وجود دارند كه دوست دارم به گذشته بازگردم و تغییراتی در صحنههای مختلف سریال ایجاد كنم. گاهی اوقات فكر میكنم كه در نوشتن یك صحنه همه قدرت و خلاقیتام را به كار نگرفتم.
گاهی اوقات هم فكر میكنم كه فرصتهایی را از دست دادم، یا چیزهایی را میتوانستم اضافه كنم كه كاملا آنها را كنار گذاشتم. این موضوع میتواند مربوط به اجراها باشد، جایی كه آرزو میكنم كاش به بازیگر چیز دیگری داده بودم یا اینكه از كارگردان چیز دیگری میخواستم. میلیونها مورد این چنینی وجود دارد."
9. "در فصل اول صحنهای وجود دارد كه من به شكلی عجیبی هم به آن میبالم و هم احساس شرمندگی میكنم. بین این دو حالت در حال نوسان هستم. درباره این موضوع هم در اتاق نویسندگان شوخی میكنیم و هم با دیوید فینچر...
این پرنده اوریگامی لعنتی! چه معنیای میدهد؟ چرا وجود دارد؟ آیا به شكلی غیرعامدانه كمیك نیست؟ برای هیچكدام جوابی ندارم. به این افتخار میكنم كه تنها یك چیز عجیب است.
چیزی كه ما در این صحنهها یا آن صحنه قبرستان به دنبال آن هستیم این است كه درواقع چیزهایی را جستجو كنیم كه ارتباطی مشخص با هیچ نقطه از داستان ندارند. چیزهایی اتفاقی و تصادفی، چیزهایی كه فقط محض خاطر اتفاق افتادنشان اتفاق میكنند.
شاید چیزهایی كه كلر به آنها توجه میكند و فرانك نه. فكر كردیم كه این نكتهها بتوانند نوعی تفاوت نیمه خودآگاهانه در این كاراكترها ایجاد كنند. و در برخی موارد همین هم شد، درباره آن اوریگامی اما...
واقعا نمیدانم، بعضیها آن را دوست داشتند و بعضیها هم از خودشان پرسیدند كه این اوریگامی لعنتی چه كارهست؟ فكر كنم كه من جزء هر دو دسته حساب میشوم."
ویدیو مرتبط :
بررسی سریال House of cards- خانه ی پوشالی
خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :
نگاهی متفاوت به سریال محبوب «خانه پوشالی»
ماه آوریل گذشته فصل سوم سریال «خانه پوشالی» منتشر شد و لذت دیدن مناسبات پیچیده و جذاب سیاسی را دوباره برای طرفدارانش به ارمغان آورد. در این متن قصد لو دادن داستان قسمت سوم را نداریم. تنها به چند موضوع مرتبط با سریال خواهیم پرداخت و علت موفقیت آن را اجمالا بررسی کرده و چند مسئله گاه متضاد را پیش کشیده و اندیشه در باب آن ها را به خود خوانندگان وا می گذاریم.
شطرنج سیاست؛ تخصص انگلیسی!
سریال بازهای حرفه ای احتمالا در اواخر دهه 1370 نسخه بریتانیایی سریال «خانه پوشالی» را از تلویزیون ایران دیده اند.
این سریال در اوایل دهه 90 میلادی با اقتباس از رمانی نوشته مایکل دابز که یکی از مشاوران مارگارت تاچر ، جان میجر و دیوید کامرون نخست وزیران پیشین بریتانیا و از مسئولان حزب محافظه کار بود، ساخته شد. دابز کتاب نخست از سه گانه «خانه پوشالی» را سال 1989 نوشت که کاراکتری به نام فرانسیس ارکارت شخصت اصلی آن بود. این کتاب با کتاب دوم با عنوان «بازی شاه» در سال 1992 و کتاب سوم با عنوان «حذف نهایی» در سال 1994 ادامه یافت. هریک از این سه کتاب در قالب یک مجموعه کوتاه تلویزیونی توسط شبکه تلویزیونی بی بی سی ساخته شدند و در مجموع 14 نامزدی جایزه بفتا را دریافت کردند و دو جایزه را هم از آن خود کردند.
اگرچه تا اندازه زیادی قصه نسخه آمریکایی متفاوت است، اما عناصر زیادی از جمله گفت و گوی کاراکتر اصلی با دوربین (شکستن دیوار چهارم) را از آن تقلید کرده است. نسخه انگلیسی تا اندازه ای تئاتریکال و در متن و میزانسن شدیدا از دنیای تئاتر متاثر است، کما این که جملات زیادی از شکسپیر در آن نقل می شد و بعضی داستان ها و شخصیت ها یادآور نمایشنامه های مکبث، ژولیوس سزار، ریچارد سوم، هانری پنجم و... است. فضا کاملا انگلیسی است، داستان نیز در دربار و دولت انگلستان می گذرد. اگر این سریال را ندیده اید، لحظه ای درنگ نکنید و حداقل یک فصل آن را حتما ببینید.
اما فصل نخست اقتباس آمریکایی از این رمان سال 2013 در شبکه نتفیکس به نمایش در آمد و فصل دوم و سوم نیز به صورت آن لاین در دسترس دوست داران قرار گرفت. برای کسانی که هنوز این سریال را ندیده اند یا هنوز فصل تازه منتشر شده سوم را ندیده اند، باید گفت که برعکس نسخه انگلیسی که از فصل اول تا سوم اندک اندک افت کرده، به تکرار رسیده و جذابیت خود را از دست می دهد، نسخه آمریکایی به ترتیب در هر فصل جدید جذاب تر و تاثیرگذارتر شده است و می توان گفت فصل سوم یک سر و گردن از دو فصل گذشته هم در جذابیت دراماتیک داستان و رویدادها و شخصیت ها و هم در ساختار سینمایی (فرمال) سرتر است.
توانایی دیوید فینچر در شروع سریال قابل پیش بینی بود، اما از دو قسمتی که توسط جوئل شوماخر در فصل نخست ساخته شده، غافل نشوید. هم چنین کارگردانی فصل سوم دارای نکات آموزنده ای در فیلم برداری و تدوین است که باید خودتان دریابید.
در دو فصل نخست با مردی مواجه هستیم که اندک اندک و با زیرکی و حقه های فراوان پله های ترقی(!) را در دولت آمریکا طی می کند. با توجه به موضوع و شیوه روایت از همان ابتدا پیش بینی می کنیم که فرانک در مسیر خود موفق خواهدبود. یعنی داستان از ابتدا معلوم است. تنها چیزی که ما را به دنبال خود می کشاند، جذابیت های روایی است که تحلیل های تخصصی زیادی را می طلبد و در این جا نمی گنجد.
اما در فصل سوم هیچ چیزی قابل پیش بینی نیست و از همه مهم تر تغییر جهت تمرکز داستان از شخصیت فرانک بر شخصیت کلیر (همسر فرانک) است. این زوج تا انتهای فصل دوم همه پله ها را تا نوک قله قدرت سیاسی آمریا با کمک هم طی می کنند. روابط ساده خانوادگی آن ها در نیمه اول فصل نخست جای خود را به روابط پرکشمکش در نیمه دوم فصل یک و سپس روابط بسیار پیچیده و غافل گیرانه فصل دوم می دهد. حال این روابط پیچیده در فصل سوم عملکرد بهتری در درگیری بیننده با کاراکترها و داستان خواهندداشت.
بدون شک اساس شکل گیری چنین داستان هوشمندانه ای درباره زیرکی سیاستمداران می تواند به ذهن یک سیاستمدار انگلیسی که سال ها در دربار و دولت روباه پیر، فعالیت داشته خطور کند و به نظر می رسد آمریکایی ها مثل همیشه در این زمینه دنبال رو پدربزرگ های خود بوده اند، ولی در بازتولید همه چیز باز از نیاکان خود پیش تر و موفق تر هستند. ادامه اندیشیدن در باب بحث بماند برای خود خوانندگان عزیز.
حاشیه های سیاسی و یک جرقه
پس از پخش فصل نخست سریال «خانه پوشالی» بسیاری از سیاستمداران درباره آن اظهارنظر کردند که در این میان نظر دو رئیس جمهور کنونی و پیشین آمریکا قابل توجه بوده است. باراک اوباما درباره آن گفته است: «آرزو می کنم واشنگتن واقعی بیشتر شبیه «خانه پوشالی» باشد. ای کاش همه چیز می توانست به همان اندازه بی رحمانه، اما تاثیرگذار باشد... حقیقت دارد. همین طور که به کوین اسپیسی نگاه می کردم، داشتم با خودم فکر می کردم این بابا باعث شده کلی کار انجام بشود.»
کوین اسپیسی نیز در گفت و گویی که با نشریه گاتهام داشت، اعلام کرد بیل کلینتون به او گفته است: «99درصد از کاری که در «خانه پوشالی» انجام می دهید، واقعی است. یک درصد باقی مانده ای را هم که به خطا رفته ای، آن جایی است که برای مثال هرگز نمی توان یک لایحه آموزشی را در چنین مدت کوتاهی که در سریال نشان داده شده است، در سنا تصویب کرد.» بیل کلینتون هم چنین در یک برنامه تلویزیونی به شوخی گفت دلش می خواست زمانی که رئیس جمهور بود، سریال «خانه پوشالی» را دیده بود و می دانست چطور باید آدم کشت!
در اظهارات مختلف و هم چنین ارتباطی که رسانه ها از داستان دو شخصیت اصلی سریال یعنی فرانکی آندروود (کوین اسپیسی) و کلیر آندروود (رابین رایت) به دستان زندگی یل و هیلاری کلینتون نسبت داده اند، موضوع قابل توجهی پیدا نمی شود، بلکه تنها نکته مهم در اظهارنظر اوباما مبنی بر این که «ای کاش همه چیز به همین اندازه بی رحمانه اما تاثیرگذار می بود» نهفته است. این نکته نشان دهنده تفاوت عظیم جهان فیلم با دنیای واقعیت است. ایرادهایی که در تحلیل مربوط به سریال «بازی تاج و تخت» اشاره کرده بودم، دقیقا در مقایسه با این سریال خود را به رخ می کشد.
«خانه پوشالی» به همان اندازه «بازی تاج و تخت» وحشیانه و خشن است. به همان میزان نیز به بازی شطرنج سیاست و تلاش در تصاحب قدرت می پردازد. اما به همان میزان که «بازی تاج و تخت» در رسیدن به هدفش ناتوان است، «خانه پوشالی» موفق است! ما در سریال «خانه پوشالی» از هیچ کدام از جنایت های شخصیت ها چندشمان نمی شود.، نیازی به دیدن صحنه های وحشیانه و احمقانه خون ریزی و کشت و کشتار نداریم، به علت حضور مداوم در زندگی شخصی آدم ها و دنبال کردن مسیر طولانی و پرپیچ و خم آن ها کاملا با هرکدام از کاراکترها ارتباطی درونی پیدا کرده و در نهایت به نتایج اخلاقی مهمی می رسیم.
هیچ شخصیت مهمی بدون دلیل وارد و از داستان خارج نمی شود. همه داستانک ها دارای مبنای علت و معلولی و مناسبات منطقی درست هستند. بنابراین به گفته اوباما بی رحمانه اما تاثیرگذار است. تاثیرگذاری «خانه پوشالی» نیز در باورپذیری و روشن بودن تکلیف ما با شخصیت ها و عملکرد آن هاست. به این معنی که ما از همان سکانس اول با مردی خشن و خطرناک مواجه می شویم. بنابراین می دانیم در ادامه قرار است جنایت ببینیم.
مناسبات قدرت در تمامی ابعاد آن براساس خیانت، دروغ، فریب و خون ریزی شکل می گیرد. نویسندگان و سازندگان سریال از همه امکانات و تمهیدات و دسیسه های تکنیکی استفاده می کنند برای این که دنیای داستان از دنیای واقعی جدا شود و مخاطب خودش را در جایگاه بیننده بی طرف قرار دهد و در عین حال همه مناسبات دنیای خیالی فیلم را باور کند، البته با آگاهی از تفاوت با دنیای واقعی. این نکته دو کارکرد دارد. کارکرد اول مفید و در خدمت فیلم است و کارکرد دوم می تواند خطرناک بوده و ناشی از یک تئوری بنیادین توطئه رسانه ای باشد.
طرح، توطئه، توهم
در کارکرد اول مخاطب به درستی با داستان ارتباط برقرار کرده و به دنبال آن می رود. به درستی با داستان ارتباط برقرار کرده و به دنبال آن می رود. همه تمهیدات لازم برای جذب مخاطب اندیشیده شده اند؛ از داستان جذاب و پرتلاطم و نفس گیر و پرکشمکش تا کارگردانی حرفه ای و استاندارد و بازیگران قدرتمند و دیالوگ های تاثیرگذار و... تقریبا هیچ ایرادی به هیچ کدام از تمهیدات مذکور نمی شود گرفت. مگر با دقت فراوان که برای یک سریال تلویزیونی لازم نیست.
اما کارکرد دوم؛ برای مثال تکنیک شکستن دیوار چهارم (Fourth wall) که از همان سکانس نخست فیلم استفاده شده و تا انتها پیش می رود، به عنوان یک عنصر در روند به اصطلاح آشنایی زدایی عمل می کند. در این صورت مخاطب زمانی که با نگاه و دیالوگ های رو به دوربین کوی اسپیسی مواجه می شود، از همان لحظه نخست خود را هم زمان درون و بیرون از ماجرا می بیند. زمانی که دیوار چهارم می شکند، بیننده غرق در داستان نمی شود و خود را ناظر یک اثر هنری غیرواقعی می انگارد. به هیچ وجه دیگر امکان ندارد اثر هنری با واقعیت اختلال پیدا کند. مخاطب خود را شاهد یک نمایش مصنوعی می بیند که بر «نمایش» بودن خود تاکید دارد.
این تمهید در کارکرد اول که دراماتیک است، موثر می افتد، اما در کارکرد دوم نیز شدیدا تاثیرگذار است. یعنی پس از دیدن فیلم با خود می گوییم: «وای! چه وحشتناک، دنیای سیاست چقدر خطرناک و زننده است! اما نگران نباشم، این فقط یک نمایش است و درواقعیت این چنین نیست. خیالم راحت باشد و هم چنان به سیاستمداران اعتماد کنم. ایرادی ندارد اگر جنایتی هم رخ دهد. گناهانش به گردن سیاستمداران است. ما را به خاطر رای هایی که می دهیم بازخواست نمی کنند!» خودمان هم خودمان را بازخواست نخواهیم کرد. چرا که هم زمان هم داستان فیلم را باور می کنیم و هم به نمایش بودن و غیرواقعی بودن آن آگاهیم.
کارکرد دوم از این جهت خطرناک است که نمی دانیم به چه علت دولت آمریکا (مجاز از همه دولت ها) اجازه می دهد مناسباتش این گونه در دنیای ادبیات یا سیما و هنر به چالش کشیده شود و نقد شود یا به عبارتی افشا شود؟ آیا افشای مناسبات شدیدا بی رحمانه و شیطانی در دولت آمریکا به این میزان از بی پردگی، یک فریب و دسیسه توسط خود دولت است؟ آیا سیستم سازندگان فیلم ها به عنوان بخشی از سیستم کلی جامعه و سیاست آمریکا خود به خود در خدمت کل سیستم نیست؟
علت اظهارنظر سیاستمداران در رده اوباما درباره این سریال و امثال آن در سطح مردم عامه جامعه چیست؟ آیا زمانی که شکل بی پروا و افشاگرانه مناسبات قدرت را ملاحظه می کنیم، غیر از احساس انزجاری که بهمان دست می دهد، دچار یک حس حقارت عمیق نسبت به قدرت نمی شویم؟ این حس حقارت آیا ما را نسبت به قدرت و سیاستمداران ضعیف تر نمی کند؟ در عین حال افشاشدن روابط مملو از جنایت و خون در سیاست می تواند ما را به عنوان مردم، نسبت به قدرت آگاه کند. شاید هم هر دو اتفاق با هم می افتد؟ متفکران زیادی تلاش در پاسخ دادن به این پرسش ها کرده اند.
یکی از توانمندی های «خانه پوشالی» در این است که به علت دقت فراوان و انتخاب عالی در فرم توانسته است هر دو کارکرد را به بهترین نحو عملی کند. کارکرد دوم اگرچه جزئی از فرم «خانه پوشالی» است و در راستای جهان اثر است، اما از منظر تئوری توطئه (حالا شما نامش را بگذارید توهم توطئه) می تواند خطرناک هم باشد. بسته به این که دیدگاه ما نسبت به مقوله سیاست، فلسفه آن و مناسبات آن چه باشد. این را به خود خواننده و دیدگاهش وامی گذاریم.
وقتی سینما دیگر رسانه ها را می بلعد
سریال «خانه پوشالی» غیر از جنجال های سیاسی اش در شیوه پخش نیز جنجال برانگیز بوده است. انتشار یک باره همه ایپزودهای فصل سوم آن هم پیش از پخش تلویزیونی آن که به نظر عمدی می آمد، در ایجاد هیاهو و ترغیب مخاطبان آن قدر اثرگذار بود که سازندگان «بازی تاج و تخت» نیز شبیه به این کار را پیش از پخش فصل پنجم و به تقلید از «خانه پوشالی» انجام دادند. این هیاهوها غیر از تاثیرگذاری و ترغیب و جریان سازی رسانه ای به خصوص در رسانه های اجتماعی، یک جرقه دیگر نیز در ذهن بیمارگون امثال نگارنده که در هر رویداد رسانه ای به دنبال یک توطئه می گردند، می افروزد. آن هم این که گویی سینما به عنوان غول رسانه ای قرن بیستم اکنون درصدد است دیگر رسانه ها و بالاخص غول های قرن 21 را نیز ببلعد.
برای اندیشیدن در این باب می توان از این جا آغاز کرد که سینما از ابتدا به عنوان یک هنر/ صنعت/ رسانه کار خود را آغاز کرد و تاکنون نیز هر سه وجه را هم زمان داشته است. سپس تلویزیون از دل آن زاییده شد و رسانه ای متفاوت را شکل داد، اما همواره و به خصوص این روزها شدیدا متاثر از سینما بوده است و هم چنان از آن تغذیه کرده است. سینما در دوسوم ابتدای قرن بیستم توانست ادبیات تئاتر را با اقتباس و وام گیری تکنیکی ببلعد. هم چنین در یک سوم پایانی قرن گذشته تلویزیون و مطبوعات به عنوان دو رقیب بزرگ رسانه ای برای سینما مطرح بودند و گاه گاه می دیدم سینما با توانایی هنری بالقوه اش و ظهور هنرمندانه کارگردان ها و نویسندگان بزرگ و ساختن فیلم هایی هم چون «سگ را بجنبان»، «شبکه»، «همه مردان رئیس جمهور» و... هم تلویزیون و هم مطبوعات را بلعید. حال قرن بیست و یک قرن اینترنت، اسمارت فون و شبکه های اجتماعی است.
امثال دیوید فینچر (با سابقه ساخت فیلم «شبکه اجتماعی») نیز این جهان را به خوبی درک کرده اند و با سینما به آن حمله ای اساسی کرده اند. اگرچه مدیوم سریال «تلویزیون» است، اما در سطح سریالی چون «خانه پوشالی» که یک تیم عظیم باسابقه سینمایی آن را می سازند، می توان مدیوم آن را اساسا سینما قلمداد کرد. ضمن این که حضور سینما در فضای مجازی از مقوله دانلود فیلم گرفته تا بحث و جنجال در شبکه های اجتماعی و هم چنین ظهور پدیده ویدیوها و کلیپ های موبایلی و تبلتی، خبر از یک جهان پیچیده سینمایی می دهد که هم چون سریال «آیینه سیاه» باید منتظر آن باشیم. این پراکنده گویی تنها طرح موضوع است و بهانه ای است برای اندیشیدن. بر می گردیم به سریال.
نکته مرتبط با سریال «خانه پوشالی» حضور همه رسانه های مهم دنیای مدرن از جمله تلویزیون، مطبوعات و اینترنت است. دنیای فیلم مملو از این حضور است و انبوه خبرنگاران، شومن های مشهور تلویزیونی، سایت های اجتماعی و اینترنتی، هکرهای سایبری همه و همه دست به دست هم می دهند تا یک جهان سینمایی مشرف بر همه این ها را بسازند. همه روزنامه نگاران، مجریان تلویزیون، شبکه های تلویزیونی و مجازی تنها بازیگر داستان زندگی پیچیده و در عین حال سطحی مدرن هستند و سینما همه آن ها را می بلعد تا در انتهای این زندگی سطحی یک سرگرمی مفرح تنها به منظور ایجاد آرامشی فریبنده برای مخاطب ایجاد کند که البته مخاطب آگاه با استفاده از کلیدهای خود آن سینما می تواند بیشتر بیندیشد و فریب آن سرگرمی آرامش بخش را نخورد.
«خانه پوشالی» اگرچه نمایش یک دنیای خیالی است و بر غیرواقعی بودن خود تاکید دارد، ما آن را هم باور می کنیم و هم نمی کنیم، اگرچه داستان های آن در دنیای واقعی کاخ سفید و دیگر دولت های جهان و تاریخ دقیقا با همین شکل اتفاق نمی افتند، زمان در آن فشرده شده و روابط انسانی و سیاسی اندکی ساده شده اند، روزنامه نگاران آن قربانیان سیاست هستند، مردم عوام نقش گله های گوسفند را بازی می کنند، یک نفر آدم زرنگ سر همه را کلاه می گذارد و سیاست به معنای کلی همان جنایت و خیانت است و ما بینندگان خود را کاملا مبرا از همه تاریکی ها و تلخی های این جهان شیطانی می بینیم.
اما یک خاصیت سینما جنبه هنر بودن آن است؛ هنری که احتمالا رسالت دارد و اتفاقا می خواهد ما بینندگان را دقیقا متهم ردیف اول این جهان شیطانی قرار دهد. ما مردم عوامی که اتفاقا ممکن است در دنیای واقعی نیز نقش گله های گوسفند را بازی کنیم، ما روزنامه نگارانی که اتفاقا بازیچه سیاست هستیم و دقیقا خود سیاستیم، ما همان یک نفر آدمی هستیم که به وقتش سر همه را کلاه خواهیم گذاشت و سیاست احتمالا دقیقا همان خیانت است و فریب و اتفاق های آن در کاخ سفید و دیگر دولت های جهان (دور از دولت هایمان) احتمالا به همین شکل رخ می دهند و بی خود نیست که امثال شبیه به واشنگتن «خانه پوشالی» می بود؛ احتمالا یعنی از خانه پوشالی هم کثیف تر و وحشتناک تر است!
این ها همه نگاهی بدبینانه است که به خاطر تلنگرهای «خانه پوشالی» انجام می شود. پس «خانه پوشالی» در زدن این تلنگرها موفق بوده، چنان که در دیگر زمینه ها هم تاکنون موفق بوده است. یک موفقیت همه جانبه.
اخبار فرهنگی - هفته نامه چلچراغ