فرهنگ و هنر


2 دقیقه پیش

تشریفات بهبود | تشریفات و خدمات مجالس

تشریفات بهبود | تشریفات و خدمات مجالس | برگزاری مراسم عروسی | باغ عروسی تشریفات ۵ ستاره بهبود با مدیریت بهبود اصلانی صاحب سبک در اجرای دیزاین های ژورنالی و فانتزی ، اجرا ...
2 دقیقه پیش

خواندنی ها با برترین ها (81)

در این شماره از خواندنی ها با کتاب جدید دکتر صادق زیباکلام، اثری درباره طنز در آثار صادق هدایت، تاریخ فلسفه یونان و... آشنا شوید. برترین ها - محمودرضا حائری: در این شماره ...

مصطفی كیایی و «بارکدِ» معروفش


فیلمساز جوانی است با دغدغه مندی اجتماعی كه تداوم حضور با فیلم‌های باكیفیت در سینما و البته جشنواره فجر یكی از ویژگی‌های او محسوب می‌شود.

روزنامه اعتماد - سحر عصرآزاد: مصطفی كیایی، فیلمساز جوانی است با دغدغه مندی اجتماعی كه تداوم حضور با فیلم‌های باكیفیت در سینما و البته جشنواره فجر یكی از ویژگی‌های او محسوب می‌شود. «بعدازظهر سگی سگی»، «ضد گلوله»، «خط ویژه» و «عصر یخبندان» فیلم‌های قبلی او هستند كه هر سال پای ثابت آرای سیمرغی مردمی است. «باركد» جدیدترین فیلم كیایی است كه با همان دغدغه‌های اجتماعی در قالب خاصی از كمدی به مشكلات جوانان می‌پردازد و تجربه‌ای جدید در كارنامه او و سینمای ایران محسوب می‌شود.

برای طیف گسترده مخاطب فیلم ساختم

 «باركد» علاوه بر اینكه در راستای روحیه تجربه‌گرای شما محسوب شده و شبیه به فیلم‌های قبلی‌تان نیست، به جهت فرم، سبك و لحن این جنس كمدی‌های هجوآمیز در سینمای ایران هم تازه و متفاوت است و به همین جهت می‌تواند همراه با ریسك باشد. حركت به سوی این تجربه جدید چطور شكل گرفت؟

واقعیت اینكه من بعد از «عصر یخبندان» دوست داشتم یك قصه اجتماعی درباره پارازیت‌ها بسازم كه دغدغه‌ام شده بود اما به دلایل مختلف آن فیلمنامه پروانه ساخت نگرفت. من قبلا چند مدل كمدی را در فیلم هایم تجربه كرده بودم به همین دلیل دنبال فضایی جدید می‌گشتم.

 «خط ویژه» هم در زمان خودش تجربه‌ای جدید بود كه فضایی شیرین همراه با ریتم و هیجان داشت و بسیاری از نوجوانان 13،12 ساله به دلیل فضای تعقیب و گریز و هیجان و ریتم تند حاكم بر فیلم از علاقه‌مندان آن شدند. آن زمان متوجه شدم تا چه حد سینمای ما به جهت گونه‌های فیلمسازی فقیر است و می‌بینیم كه هر سال در جشنواره فجر 80-70 درصد فیلم‌ها در فضای كارهای آقای اصغر فرهادی هستند.

شاید یكی از دلایلی كه فیلم‌های من مورد توجه قرار گرفت - چه خوب و چه بد- این باشد كه شبیه به فیلم‌های دیگر سینمای ایران نبود. احساس كردم جوانان ما نیاز به این مدل فیلم‌ها دارند به همین دلیل سراغ قصه‌ای رفتم و با جوانی به نام مهیار شاهرخی كار را پیش بردیم.

مهیار دانشجوی رشته فیلمسازی در یكی از شهرهای شمال است و به سینمای من علاقه دارد. او از طریق فیس‌بوك با من ارتباط برقرار كرد و چند فیلمنامه برایم فرستاد. وقتی فیلمنامه‌هایش را خواندم احساس كردم قلمش شبیه نوشته‌های من است.

مهیار پیشنهاد داد  بعد از تجربه «عصر یخبندان» حالا قصه‌ای را از انتها به ابتدا روایت كنیم و بعد از صحبت‌های مداوم تم فیلم «باركد» را پیدا كرده و شروع به نوشتن كردیم. كار را با كمك یكدیگر پیش بردیم و در نهایت وقتی ساختمان قصه درآمد و مشخص شد، من فیلمنامه را به طور كامل از ابتدا تا انتها نوشتم.

همكاری مشترك و كار دو نفره برایم تجربه جالبی بود البته قبلتر هم تجربه مشورت و كار گروهی را با محسن كیایی و نیما جعفری جوزانی داشتم. در این تجربه معمولا در یك روند بحث و گفت‌وگو، زوایای مختلف فیلمنامه برایم مشخص می‌شد و بعد شروع به نوشتن می‌كردم كه حاصل آن، فیلمنامه «خط ویژه» است.

 وقتی نتوانستم «پارازیت» را كار كنم با این انگیزه كه فیلمی پر از هیجان، موسیقی، ریتم و دیوانه بازی‌های جوانانه بسازم، سراغ این قصه رفتم. البته یك سری دغدغه‌های اجتماعی دارم كه سعی كردم با لحنی مناسب وارد كار كنم اما به هر حال نگارش این فیلمنامه كار مشكلی بود و ساخت و اجرای سختی هم داشت.

 حفظ راكورد قصه و نشانه‌گذاری‌هایی كه مستلزم كاشت، داشت و برداشت حساب شده است، كار آسانی نبود اما به این دلیل كه تجربه «عصر یخبندان» را-  هر چند متفاوت‌تر-  داشتم، توانستم راحت‌تر كار را پیش ببرم.

در فیلم‌های‌تان در كنار دغدغه‌های اجتماعی، نگاهی به شرایط سیاسی روز هم دارید و به عنوان مثال آقازاده‌ها حضوری مداوم در آثار شما دارند كه در «عصر یخبندان» توسط نماینده جامعه نابود می‌شود. اما در «باركد» این كاراكتر به نوعی خودش قربانی اختلاس بالادستی‌ها شده و ماجرایی جدید را رقم می‌زند. چطور به این تعدیل نگاه رسیدید؟

قصه ما از جایی شروع می‌شود كه جوانی كه قربانی ماجرایی شده، برای كار به شركتی می‌رود و داستان زندگی‌اش را برای رییس شركت تعریف می‌كند، اما به تدریج معلوم می‌شود رییس شركت همان فردی است كه این بلا را سر او و خانواده‌اش آورده است.

 همان‌طور كه اشاره كردید در فیلم‌های قبلی من آقازاده‌ها می‌بُردند و می‌خورند و... اما گاهی آنها آقازاده واقعی نیستند بلكه به واسطه مناسباتی كه دارند، فضایی اطرافشان شكل گرفته كه از واقعیت فاصله دارد. در این قصه حامد قربانی شرایط اقتصادی شده كه پدرش و او را نابود كرده است.

 یك سری كاراكتر سودجو مانند رییس شركت هستند كه كارها را پیش می‌برند اما در سایه قرار دارند و وقتی هم قرار است قانون اعمال شود، آنهایی گرفتار می‌شوند كه مهره‌های اصلی نیستند. احساس كردم خوب است از این زاویه هم به موضوع و آدم‌ها نگاه كنیم چون در داستان ما همه این اتفاقات به نوعی سمبلیك و نمادین هستند.

 بحث مواد مخدر، از دست دادن عشق، زندگی و... مضامینی هستند كه در قصه مطرح می‌شوند و وقتی در انتهای فیلم به اول ماجرا می‌رسیم، متوجه می‌شویم چطور جوانی كه - می‌تواند نماینده نسل جوان باشد - خانواده، زندگی، عشق، درس و دانشگاه داشته، با یك اشتباه اقتصادی، سیاسی و... در مسیری قرار می‌گیرد كه به چنین بازی خطرناكی ختم می‌شود.

در واقع حرف اصلی داستان ما همان منولوگ پایانی است كه حامد می‌گوید (شاید خیلیا فكر كنند ما شبیه احمقا هستیم اما خوب می‌دونیم منشا اتفاقاتی كه برامون افتاده، كجاست!) به نظرم این جمله می‌تواند تعریف نسل جوان ما باشد. این فیلم به نوعی تعریف تماتیك اتفاقاتی است كه در جامعه مارخ  می‌دهد.

برای طیف گسترده مخاطب فیلم ساختم

  در فیلمنامه‌هایی كه قصه در زمان حال آغاز شده و با فلاش بك به تدریج عقب رفته و در نهایت به زمان حال پیوند می‌خورد، چالش مهم، درامی است كه در زمان حال جریان دارد. اگر قصه در زمان حال پیشرفت نكند و گره نداشته باشد، كلیت فیلمنامه زیر سوال رفته و همراهی مخاطب را از دست می‌دهد. چه طراحی برای مواجهه با  این چالش داشتید؟

در «عصر یخبندان» یك قصه محوری داشتیم كه بقیه قصه‌ها حول آن شكل گرفته و همه در نقطه‌ای به هم پیوند می‌خوردند. اما این قصه یك راوی دارد و لوكیشن شركتی كه برای استخدام می‌رود، موقعیت زمان حال داستان است كه حامد داستان زندگی‌اش را برای رییس شركت روایت می‌كند.

این ساختار از سویی كار ما را راحت می‌كرد ولی از سویی این آسیب را داشت كه با وجود اینهمه اتفاق و ماجرا در فلاش بك‌ها، وقتی به زمان حال برمی‌گردیم، ریتم قصه بیفتد و ارتباط مخاطب با آن قطع شود. به همین دلیل سعی كردیم زمان حال را در داستان به گونه‌ای طراحی كنیم كه تاثیر اتفاقات فلاش بك‌ها را در این فضا ببینیم و همچنین موقعیت زمان حال، یك خط قصه دراماتیك داشته باشد.

 در واقع خط اصلی داستان ما در شركت اتفاق می‌افتد كه قصه جوانی است كه برای استخدام به رییس یك شركت مراجعه كرده و در عین متقاعد كردن او، سعی می‌كند مداركی علیه او به دست بیاورد و در نهایت می‌بینیم رییس شركت باعث همه بدبختی‌های او شده است.

 ما اگر این خط قصه را درست و به اندازه و در تعادل با قصه فلاش بك‌ها تعریف می‌كردیم، می‌توانستیم موفق شویم كه فكر می‌كنم این اتفاق تا حدود زیادی در فیلم افتاده است.

 دغدغه پرداختن به مسائل اجتماعی و مشكلات روز جوانان از مولفه‌های مشترك فیلم‌های شما است كه در «باركد» با ساختار و لحن كمدی كه در سینمای ایران تجربه نشده، بیان شده و البته از فیلتر ایرانی عبور كرده است. چطور با ریسك رفتن به سمت و سوی جدید به خصوص با انتخاب بهرام رادان و محسن كیایی برای این زوج و بازخورد آن از سوی مخاطب ایرانی كنار آمدید؟

موقع نگارش فیلمنامه بازیگری را در ذهن نداشتم و وقتی نسخه آخر را به مهیار دادم كه بخواند، درباره گزینه‌های او برای بازیگران نقش‌های حامد و میلاد پرسیدم كه پیشنهادهایش مورد نظرم قرار نگرفت.

 بعد از دو، سه روز فكر به این نتیجه رسیدم كه بهرام و محسن برای این نقش‌ها مناسب هستند چون فكر می‌كردم محسن می‌تواند نقش میلاد را كه شیرین‌تر است، به خوبی ایفا كند. به هر حال آنقدر نسبت به محسن شناخت دارم كه چشم بسته توانایی‌های او را می‌شناسم.

 در مورد بهرام همان شبی كه پروانه ساخت گرفتم با او تماس گرفتم و گفتم (نقشی را برایت در نظر گرفته‌ام كه بسیار با تو فاصله دارد اما دوست دارم تو هم در این دیوانه بازی با ما شریك شوی) . او هم بعد از خواندن فیلمنامه گفت (هر فرد دیگری این كار را به من پیشنهاد می‌داد، قبول نمی‌كردم اما حس می‌كنم تو می‌دانی كه می‌خواهی چكار كنی، به همین دلیل قبول می‌كنم) .

در طول تمرین‌ها بهرام كاملا  به فضای كار و جنس شخصیت حامد نزدیك شد و پیش رفتیم. قبول دارم كه قرار دادن بهرام كه یك ستاره است در كنار محسن كه یك بازیگر حرفه‌ای موفق است، ریسك داشت اما هر دو مرا به این اطمینان رساندند كه انتخابم درست بوده است.

 فكر می‌كردم اگر بهرام در این نقش درست از كار دربیاید، یك اتفاق خوب برای هر دو نفر ما رقم می‌خورد چون حضوری متفاوت از بازیگری می‌بینیم كه همیشه به نوع دیگری او را دیده‌ایم.

  پژمان بازغی هم انتخابی متفاوت است كه در نقش خود كاملا جاافتاده و حضوری غیرقابل انتظار از او در یك نقش نسبتا پیچیده ثبت شده است. چطور به این گزینه   رسیدید؟

من اعتقاد دارم بسیاری از بازیگران جوان ما استعدادهای خوبی دارند اما استفاده درستی از آنها نشده و در جای مناسبی كه بتواند استعداد آنها را بروز دهد، قرار نگرفته‌اند. من در این كار متوجه شدم چقدر خوب می‌توان از پژمان در فیلم‌های كمدی استفاده كرد. او به قدری انگیزه و ایده‌های خوب كمدی داشت كه مجبور بودم كنترلش كنم. این نكته در مورد همه بازیگران فیلم صدق می‌كند و همگی به‌شدت همراه بودند.

 مثلا ممكن بود برای رسیدن به یك نگاه خاص از بهرام بیش از 15 برداشت بگیرم و او تا آخرین برداشت همراهی می‌كرد. به همین دلیل فكر می‌كنم فضای بازی‌های فیلم خوب از كار درآمده و شاهد تركیبی جدید با حضوری متفاوت از آنها هستیم.

  به علاوه بازی‌ها در تعادل با یكدیگر و به اقتضای فیلمنامه هستند و مثلا بازیگر چهره‌ای مثل بهرام رادان بازی و حضورش از نقش و فیلم بیرون نمی‌زند و به اندازه و بجاست.

متاسفانه بین برخی ستاره‌ها رفتار ناخوشایندی باب شده كه وقتی سر فیلمبرداری می‌روند، شرط می‌گذارند كه مثلا اگر قرار باشند كتك بخورند، از كار انصراف می‌دهند یا شروط دیگر. اما بهرام از این رفتارها دور بود و در گریم و... دست مرا باز گذاشته بود و واقعا آمده بود كه این نقش را به بهترین شكلی بازی كند. محسن، پژمان و سحر دولتشاهی هم همین طور.

 آقای رضا كیانیان هم به من لطف داشتند و همه جوره با من راه آمدند و با اینكه استاد هستند و جایگاه خوبی در سینمای ایران دارد، به راحتی در فضای فكری من قرار گرفتند به طوری كه هر دو متوجه شدیم از این نقش چه می‌خواهیم.

 به هر حال تركیب بازیگران در یك فیلم بسیار مهم است و خودم این نوع تغییر و حضور بازیگر در نقشی كه تا به حال تجربه نكرده را دوست دارم و در فیلم‌های قبلی من هم این اتفاق افتاده است.

برای طیف گسترده مخاطب فیلم ساختم

  با توجه به اینكه فیلمنامه تدوین شده نوشته شده و همین ساختار را در مرحله نگارش داشته، موقع ساخت هم از ابتدا به انتها جلو رفتید یا صحنه‌ها را رج زدید؟

ما موقع فیلمبرداری رج فیلمنامه زدیم و از صحنه‌های خارجی شروع كردیم و وقتی همه صحنه‌های خارجی را گرفتیم به صحنه‌های داخلی رسیدیم. حفظ راكورد زخم‌ها، موها، باركدها، ... و تاثیر اتفاقاتی كه در صحنه‌های دیگر برای كاراكترها، كار سختی بود. آقای كیانیان هم در هفته پایانی كار به ما پیوستند و صحنه‌های شركت را در پایان كار فیلمبرداری كردیم.

 در واقع فیلم در مرحله فیلمنامه هم به همین شكل بود فقط در یكی دو سكانس نیما سر تدوین سكانس‌ها را جابه‌جا كرد اما توالی بقیه سكانس‌ها كاملا مطابق با فیلمنامه است. همیشه در فیلم‌های من، نیما از ابتدا در جریان همه‌چیز قرار دارد و حتی در طول نگارش فیلمنامه سكانس‌ها را برایش می‌فرستم تا بخواند و نظر بدهد.

  از معدود گروه‌های سینمایی هستید كه به خصوص در عوامل فنی با افراد ثابت همكاری می‌كنید كه البته نتیجه خوبی هم داده است. علاقه‌ای به حضور نگاه‌های جدید كه می‌تواند ایده‌ها و تجربه‌های جدید را به همراه داشته باشد، ندارید؟

البته كه علاقه دارم اما در ایران كار گروهی سخت است و وقتی در طول سال‌ها به نوعی حرف مشترك می‌رسیم، اهمیت دارد. همین شرایط باعث می‌شود بازدهی كارمان بالا برود كه ناشی از درك متقابل است. گاهی لزومی به حرف زدن هم پیش نمی‌آید مثلا آقای مهدی جعفری با نگاه كردن به چهره من متوجه می‌شود از یك پلان راضی هستم یا نه.

علی علویان، آرمان موسی پور، نیما جعفری جوزانی و... دوستانی هستند كه كاملا با روحیات من آشنا شده‌اند و فكر می‌كنم حفظ این فضا و كار در چنین فضایی ارزشمند است. علاوه بر اینكه من به رفاقتی كه در این میان شكل می‌گیرد، اهمیت می‌دهم چون فضای پشت دوربین خودش را در یك فیلم نشان می‌دهد.

همیشه سر فیلم‌های من روز آخر فیلمبرداری بچه‌ها گریه می‌كنند و این حس و انرژی خوب به كیفیت كار كمك می‌كند چون همه اعضای گروه از تداركات تا تولید، فنی و... كار را متعلق به خودشان می‌دانند و به همان اندازه وسواس دارند. این فضا و حس و حال‌ها برای من جذاب است و دوست دارم آن را حفظ كنم.

معمولا در فیلم‌های شما بار موسیقایی متناسب با جنس درام پررنگ است. در این فیلم هم موسیقی دو بخش دارد شامل موسیقی متن با قطعات آرمان موسی‌پور و موسیقی تیتراژ پایانی كه نسخه جدید ترانه «من ادامه میدم» یاس است و به‌شدت با فضای كار همخوانی دارد. فكر نمی‌كنید قطعاتی كه در متن فیلم كار شده می‌توانست تناسب بیشتری با فضای هیجانی و ریتم پر شتاب فیلم داشت و این حجم از موسیقی را مناسب می‌دانید؟

به نظرم موسیقی آرمان این ریتم را دارد ولی واقعیت این است كه فرصتی كوتاهی به اندازه 10 روز برای ساخت موسیقی فیلم داشتیم. آرمان به من گفت این سخت‌ترین فیلم‌ام است چون به قدری فضا و لوكیشن‌های فیلم متنوع است كه نمی‌توان لحن ثابتی برای موسیقی انتخاب كرد. بالاخره تمی را انتخاب كرد كه در موقعیت‌های مختلف ریتم‌اش عوض می‌شود.

به نظرم موسیقی این فیلم از آن دسته‌ای است كه باید چند بار شنیده شود تا با آن درگیر شوید. خودم از بخش موسیقایی فیلم راضی هستم و به نظرم استفاده از سازهای غربی روی ملودی‌های ایرانی، كار را متفاوت كرده و این تجربه را دوست دارم.

 در مورد انتخاب یاس هم باید بگویم خودش معتقد است این فیلم نخستین تجربه رسمی او است. احساس كردم این فیلم نیاز به موسیقی از جنس همین فضای جوانانه با اعتراضی نرم و خشونتی شیرین دارد و چون با موسیقی رپ آشنایی نداشتم بعد از مشورت با اطرافیان به یاس رسیدم.

بعد از شنیدن ترانه‌هایش برایم جالب شد به خصوص به خاطر اهمیتی كه به شعر ترانه‌هایش می‌دهد و متفاوت از بقیه ترانه‌هایی بود كه در این سبك شنیده بودم. قبل از فیلمبرداری هم فیلمنامه را دادم كه بخواند و وقتی با خودش صحبت كردم، بیشتر ترغیب شدم تا با او همكاری كنم.

البته یاس پیشنهادات بسیاری داشته ولی تا به حال قبول نكرده بود برای فیلمی ترانه بخواند. هر دو احساس كردیم فضای كارهای‌مان با هم تناسب دارد و ابتدا قرار شد یك موسیقی برای فیلم بسازد.

وقتی اجرای قبلی همین ترانه «من ادامه میدم» را شنیدم احساس كردم قرابت بسیاری با فضای فیلم دارد اما در بخش‌هایی شعر ترانه همخوانی نداشت. وقتی این موضوع را با خودش مطرح كردم گفت می‌تواند شعر ترانه را 80-70 درصد تغییر بدهد تا به باركد و فضای فیلم نزدیك شود.

 البته در یكی دو جای فیلم هم از ملودی‌های او استفاده شده اما شخصا دوست ندارم بدون منطق روایی در طول فیلم موسیقی با كلام شنیده شود. در فیلم هایم هر وقت از ترانه در طول فیلم استفاده كرده‌ام حتما بهانه‌ای داشته مثل پخش موسیقی از ضبط ماشین در سكانسی از «عصر یخبندان» كه مهتاب كرامتی همراه با آن می‌خواند یا سكانس مرگ بهرام رادان در همان فیلم.

برای طیف گسترده مخاطب فیلم ساختم

  یك ریسك فیلم، زوج محوری

حامد و میلاد هستند كه روی لبه تیغ و مرز بین احمق بودن یا باهوش بودن حركت می‌كنند تا اینكه در انتهای فیلم متوجه می‌شویم كلیت كار بر اساس نقشه آنها چیده شده است. چطور این خطر را در مرحله نگارش فیلمنامه و بعدتر در بازی بازیگران برطرف كردید كه این حركت بر لبه تیغ تا انتهای همراهی مخاطب حفظ  شود؟

مهم‌ترین بخش این اتفاق در بازی‌ها می‌افتاد. در طول فیلم تلاش زیادی كردم كه حماقت بهرام و محسن در نقش حامد و میلاد دربیاید و هرچه به ابتدای قصه نزدیك‌تر می‌شویم این حماقت بیشتر نمود پیدا می‌كند بطوریكه برای راهنمایی بهرام از او می‌خواستم نگاه احمق‌تری داشته باشد.

 روزی كه فیلمبرداری این بخش‌ها تمام شد و می‌خواستیم سر صحنه‌های شركت برویم، به بهرام گفتم همه این صحنه‌ها را فراموش كن چون باید نگاهت نافذ باشد، خونسرد باشی و... دقیقا نقطه مقابل قبل، طوریكه انگار همه اتفاقات گذشته او را به یك پختگی رسانده و حالا مقابل رییس شركت نشسته است.

حامد در شركت با آنچنان اعتماد به نفس و نگاه نافذی حرف می‌زند كه وقتی به پایان دوئل این دو كاراكتر می‌رسیم كه مرتب حامد دستش را برای رییس شركت رو می‌كند، این حس باید كاملا به مخاطب منتقل شود. ما سعی كردیم این بالانس به شكل درستی اتفاق بیفتد تا مخاطب این موقعیت و كاراكترها را باور كند.

شروع فیلم كه قرار است تور قصه پهن شود، طراحی برای رفتن حامد به سر یك قرار مهم دارید كه انگار سر یك قرار عاشقانه یا كاری می‌رود و نمی‌توان حدس زد كه این یك نقشه از پیش تعیین شده برای گرفتن انتقام است. اما به تدریج قصه كه پیش می‌رود ارتباط بین گذشته و زمان حال كشف می‌شود تا در نهایت به گره‌گشایی می‌رسیم. چطور این مسیر حساس را كه قابلیت لو رفتن دارد، طراحی كردید؟

واقعیت این است كه یكی از خطرات فیلم حضور آقای كیانیان در نقش رییس شركت بود. ما به بازیگران مختلفی فكر كردیم اما در نهایت به این نتیجه رسیدیم كه بهترین گزینه ایشان هستند.

 چون هم كاراكتری شیرین است هم شخصیتی نافذ دارد حتی در بازی هم حواس‌مان بود كه نگاه یا جنس بازی ایشان چیزی را زودتر از موقع لو ندهد و همه‌چیز نرم و ملایم باشد. چراكه مخاطب تا آخرین لحظه نباید متوجه شود عامل همه بدبختی‌های حامد این آدم است.

 انتقام و رفاقت از مفاهیمی هستند كه همواره در فیلم‌های شما مورد توجه قرار می‌گیرند و به نظر می‌آید جزو دغدغه‌های شما باشند. این توجه و دغدغه تكرارشونده از كجا می‌آید؟

شخصا آدم انتقامجویی نیستم اما حس می‌كنم مخاطب دوست دارد تكلیف شخصیت‌های فیلم برایش مشخص شود و خوشایندش نیست بلاتكلیف رها شوند.

 این حس بین مخاطبان فراگیر است و طبیعی است كه بر اساس حس قصه، این انتظار در مخاطب وجود داشته باشد به خصوص وقتی با كاراكتری همذات پنداری می‌كند. البته همیشه هم انتقام از جنس كشتن نیست بلكه می‌تواند رسیدن حق به حقدار باشد.

همیشه ظالم و مظلوم مساله من بوده و به نظرم احقاق حق همیشه خوب است به همین دلیل سعی می‌كنم در فیلم هایم شخصیت‌ها حق‌شان را بگیرند. در مورد رفاقت هم باید بگویم واقعا طرفدارش هستم و متاسفانه حس می‌كنم در حال كمرنگ شدن است.

 اگر ما به نوع ارتباط آدم‌ها در این روزگار توجه كنیم، متوجه می‌شویم تا چه حد جای رفاقت‌های اصیل قدیم خالی است. علاوه بر آن همواره در سینما رفاقت‌های دو نفره جذاب بوده از سینمای وسترن تا سینمای ما و نمونه‌های جذابی هم دارد؛ دو كاراكتری كه با هم رفیق هستند، پای هم می‌ایستند، در مشكلات كنار هم هستند و بده‌بستان جذابی با هم دارند.

برای طیف گسترده مخاطب فیلم ساختم

  به نظرم «باركد» فیلمی است كه می‌تواند توجه مخاطبان را جلب كند و همچون فیلم‌های قبلی تان مدعی سیمرغ آرای مردمی باشد. خودتان با توجه به تجربه‌های قبلی چه پیش‌بینی‌ای  دارید؟

به هر حال این نوع فیلم همراه با ریسك است به همین دلیل دوست دارم واكنش مخاطبان را ببینم. من سعی كردم تمام مولفه‌هایی كه مخاطب در فیلم هایم دوست داشته، در این فیلم داشته باشم و واقعیت این است كه با هدف‌گیری مخاطب این فیلم را ساختم تا بتواند با طیف گسترده‌ای از تماشاگران ارتباط برقرار كند.

می‌دانم مخاطب دوست دارد فضای فیلم‌های من شیرین باشد و فكر می‌كنم این فیلم بعد از «عصر یخبندان» - كه از مخاطب بازخورد خوبی هم گرفت - به نوعی بازگشت من به فضایی شوخ و شنگ‌تر باشد كه امیدوارم این ارتباط به خوبی برقرار شود.

 پیش‌بینی می‌كنید چه بخش‌هایی از فیلم در جشنواره مورد توجه قرار بگیرد یا انتظار دارید دیده شود؟

به هر حال جشنواره رقابتی است كه من تا وقتی فیلم‌های دیگر را ندیده‌ام، نمی‌توانم نظری بدهم. اما همه گروه تلاش كردیم یك فیلم استاندارد بسازیم و به بازی‌ها، فیلمبرداری، تدوین، طراحی صحنه، طراحی لباس، كارگردانی و... توجه خاصی كردیم كه البته باید فیلم‌های دیگر را ببینیم و نظر قطعی بدهیم.


ویدیو مرتبط :
هیتلر و خواننده معروفش

خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :

آشنایی با زندگی مصطفی رحماندوست






مصطفی رحماندوست

 

 

بچه‌ها بازي‌ مي‌كردم‌ و درس‌ مي‌خواندم. اسباب‌بازي‌ مهمي‌ نداشتم. وسيلهِ‌ بازي‌ فردي‌ من‌ جوي‌ آب‌ توي‌ كوچه‌ بود. سدّي‌ جلو خانه‌مان‌ مي‌ساختم‌ و حركت‌ آب‌ را به‌ سوي‌ درختهاي‌ حاشيهِ‌ جوي‌ هدايت‌ مي‌كردم. حوضچه‌اي‌ هم‌ پديد مي‌آمد كه‌ من‌ پاچهِ‌ شلوارم‌ را بالا بزنم‌ و پاهايم‌ را در خنكي‌ آب‌ حوضچه‌ بازي‌ بدهم.




كلاس‌ پنجم‌ دبستان‌ بودم‌ كه‌ فهميدم‌ مي‌توانم‌ شعر بگويم. بعد از نيمه‌ شبي‌ از خواب‌ بيدارم‌ كردند كه‌ به‌ حمام‌ برويم. هفته‌اي‌ يك‌ بار شبها به‌ حمام‌ مي‌رفتيم، چون‌ حمام‌ محلّه‌ ما روزها زنانه‌ بود. بوق‌ حمام‌ را كه‌ مي‌زدند از خواب‌ بيدارمان‌ مي‌كردند و با چشمهاي‌ خواب‌آلوده‌ كوچه‌هاي‌ تاريك‌ را بقچه‌ به‌ بغل‌ پشت‌ سر مي‌گذاشتيم‌ تا به‌ حمام‌ برسيم. در حمام‌ كار ما بچه‌ها كمك‌ كردن‌ به‌ بزرگترها بود: سرِ يكي‌ آب‌ مي‌ريختيم، پشت‌ آن‌ يكي‌ را كيسه‌ مي‌كشيديم‌ وآن‌ شب‌ هم‌ به‌ دستور پدر، مشغول‌ كمك‌ كردن‌ به‌ بندهِ‌ خدايي‌ بودم‌ كه‌ بسيار ضعيف‌ و لاغر بود. پوست‌ و استخواني‌ بود و ستون‌ فقراتش‌ را مي‌شد شمرد. تعجب‌ كردم. علت‌ لاغري‌ پيش‌ از حدش‌ را پرسيدم. از روزگار ناليد و بيماري‌ طولاني‌ و اين‌ كه‌ مسافر است‌ و بايد به‌ شهرش‌ برگردد. آمده‌ بود تا تن‌ و بدني‌ بشويد. به‌ خانه‌ كه‌ برگشتم‌ نتوانستم‌ بخوابم. سعي‌ كردم‌ شرح‌ رنج‌ آن‌ بندهِ‌ خدا را بنويسم. نوشتم:

 

 

بود مسافر يكي‌ اندر به‌ راه‌

 

توشه‌ كم‌ راه‌ فزون‌ بي‌پناه‌

 

 

و همين‌طوري‌ ادامه‌ دادم‌ و فردا، سر كلاس‌ خواندم‌ و معلم‌ گفت‌ كه‌ تو شاعري‌ و اين‌ كه‌ نوشته‌اي‌ شعر است. بعدها فهميدم‌ كه‌ بيت‌ نخست‌ اين‌ نوشته‌ام، برگرفته‌ از يكي‌ از ابيات‌ صامت‌ بروجردي‌ است. صامت‌ و قمري‌ هم‌ داستاني‌ در كودكي‌هاي‌ من‌ دارند. پدرم‌ كنار كرسي‌ مي‌نشست‌ و با آواز صامت‌ و قمري‌ مي‌خواند. هر دو شاعر دربارهِ‌ كربلا هم‌ سرده‌ بودند. پدرم‌ قوي‌ بنيه‌ بود. وقتي‌ شعرهاي‌ كربلايي‌ را مي‌خواند اشكش‌ درمي‌آمد. براي‌ من‌ كه‌ ايشان‌ را قوي‌ و زورمند مي‌ديدم، ديدن‌ اشك‌ و اندوهشان‌ عجيب‌ بود. خيلي‌ دلم‌ مي‌خواست‌ بدانم‌ آن‌ كلمه‌هاي‌ سياهي‌ كه‌ بر كاغذ ديوان‌ صامت‌ و قمري‌ نقش‌ بسته‌ چه‌ چيز هستند و چه‌ قدرتي‌ دارند كه‌ پدر زورمندم‌ را به‌ گريه‌ مي‌نشانند. اين‌ بود كه‌ تا سواددار شدم، سعي‌ كردم‌ شعرهاي‌ اين‌ دو ديوان‌ را بخوانم. صامت‌ فارسي‌ بود و با حروف‌ سربي‌ چاپ‌ شده‌ بود و كمي‌ مي‌توانستم‌ كلماتش‌ را بفهمم. اما قمري‌ تركي‌ بود و چاپ‌ سنگي‌ و فاصله‌ سواد من‌ و آن‌ ديوان‌ بسيار.

 

 

نخستين ‌شعرهايي‌كه‌ حفظ كردم، شعرهاي ‌مثنوي‌ مولوي‌ بود. مرحوم‌ مادرم‌ گاه‌ و بي‌گاه‌ قصه‌هاي‌ مثنوي‌ را زمزمه‌ مي‌كردند. نيم‌ دانگ‌ صدايي‌ داشتند و براي‌ دل‌ خودشان‌ مثنوي‌ را كه‌ در مدرسه‌ كودكي‌ و در خانهِ ‌پدر آموخته ‌بودند، از حفظ ‌مي‌خواندند. من ‌عاشق ‌زمزمه‌هاي ‌گرم‌ مادر بودم. وقتي ‌به‌ كارِ خانه‌ مشغول‌ بودند و مثنوي‌ هم‌ مي‌خواندند، سكوت‌ مي‌كردم‌ و سراپا گوش‌ مي‌شدم‌ كه‌ جام‌ وجودم‌ را از شراب‌ پرعاطفه‌ و گرم‌ شعرهايي‌ كه‌ مي‌خواندند لبريز كنم.

 

 

يكي‌ از سخت‌ترين‌ كارهاي‌ آن‌ روزگار، "لباس‌ شستن" بود. مخصوصاً در سرماي‌ زمستان. گرم‌ كردن‌ آب‌ و چنگ‌ زدن‌ لباسها در تشت‌ لباسشويي‌ و بعد آب‌ كشيدن‌ لباسهاي‌ شسته‌ شده، ماجراهايي‌ داشت. خشك‌ كردن‌ لباسهايي‌ هم‌ كه‌ روي‌ بند رخت‌ چند روز يخ‌ مي‌زدند، ماجراي‌ ديگري‌ بود. تا مادرم‌ مشغول‌ شستن‌ لباس‌ مي‌شد، من‌ خودم‌ را كنار بساط‌ شستن‌ لباس‌ مي‌رساندم. آستينم‌ را بالا مي‌زدم‌ و در كنار مادر مشغول‌ چنگ‌ زدن‌ لباسها مي‌شدم‌ تا صداي‌ مادر بلند شود و زمزمه‌ كند:

 

 

ديد موسي‌ يك‌ شباني‌ را به‌ راه‌

 

كو همي‌ گفت‌ اي‌ خدا و اي‌ اِله‌

 

تو كجايي‌ تا شوم‌ من‌ چاكرت‌

 

چارقت‌ دوزم، كنم‌ شانه‌ سرت.

 

 

وقتي‌ هم‌ شستن‌ لباسها يعني‌ وقتي‌ حدود صبح‌ زود تا ظهر تمام‌ مي‌شد، لباسهاي‌ شسته‌ شده‌ را توي‌ سطل‌ و تشتي‌ مي‌ريختيم‌ و روي‌ سر مي‌گذاشتيم‌ تا به‌ خانه‌اي‌ برسيم‌ كه‌ چشمهِ‌ آبي‌ داشته‌ باشد و لباسها را آب‌ بكشيم.

 

 

معمولاً چشمه‌ها در زيرزمين‌ قرار داشتند، ده بيست‌ پله‌ از كف‌ حياط‌ پايين‌تر. برق‌ كه‌ نبود، جايي‌ تاريك‌ بود و ساكت. تنها زمزمهِ‌ آب‌ چشمه‌ به‌ گوش‌ مي‌رسيد. چه‌ جايي‌ بهتر از آن‌ براي‌ زمزمه‌ مثنوي. ترس‌ از نامحرمي‌ كه‌ صدا را هم‌ بشنود در كار نبود.

 

 

از جالب‌ترين‌ سرگرمي‌هاي‌ گروهي‌ آن‌ روزگار دعواي‌ محله‌ به‌ محله‌ بچه‌ها بود در خارج‌ از مدرسه‌ و مشاعره‌ در داخل‌ مدرسه. من‌ در هر دو فعاليت‌ گروهي‌ آن‌ روزگار فعال‌ بودم.

 

 

شاهِ محله‌ خودمان‌ مي‌شدم‌ و به‌ بچه‌هاي‌ محله‌ ديگر حمله‌ مي‌كرديم. كتك‌ مي‌خورديم‌ و مي‌زديم‌ و بعد رفيق‌ مي‌شديم‌ تا بهانهِ‌ ديگري‌ براي‌ دعوا پيش‌ آيد. در مدرسه‌ هم‌ يكي‌ از پاهاي‌ اصلي‌ مشاعره‌ بودم. حافظ‌ كهنه‌اي‌ در خانهِ‌ خاله‌ام‌ بود. به‌ هر بهانه‌اي‌ به‌ خانهِ‌ خاله‌ مي‌رفتم‌ تا حافظ‌ آنها را به‌ دست‌ بگيرم‌ و چند بيتي‌ حفظ‌ كنم. وقتي‌ به‌ من‌ گفته‌ شد كه‌ شاعرم، كم‌ نمي‌آوردم. هر جا بيتي‌ مي‌خواستند كه‌ حفظ‌ نبودم، في‌البداهه‌ بيتي‌ بي‌معني‌ يا با معني‌ از خوم‌ سر هم‌ مي‌كردم‌ و تحويل‌ مي‌دادم.

 

 

پس‌ از گذراندن‌ شش‌ سال‌ ابتدايي‌ وارد دبيرستان‌ شدم. سه‌ سال‌ نخست‌ دبيرستان‌ را در دبيرستان‌ ابن‌سينا گذراندم. كتابخانه‌ خوبي‌ داشت، اما به‌ سختي‌ مي‌توانستم‌ از آنجا كتاب‌ بگيرم. خيلي‌ از كتابهاي‌ آنجا را خواندم. كمبودها را هم‌ با كرايه‌ كردن‌ كتاب‌ و مطالعه‌ سريع‌ آنها جبران‌ مي‌كردم. شبي‌ يك‌ ريال‌ كرايه‌ كتاب‌ مي‌دادم. خلاصهِ‌ كتابها را از بچه‌هاي‌ اهل‌ كتاب‌ مي‌شنيدم‌ تا كرايه‌ كمتري‌ بپردازم.

 

 

سه‌ سال‌ دوم‌ دبيرستان‌ را در دبيرستان‌ اميركبير گذراندم‌ كه‌ رشته‌ ادبي‌ داشت‌ و كتابخانه‌ نداشت. به‌ هزار در و دروازه‌ زدم‌ تا اتاقي‌ از اتاقهاي‌ دبيرستان‌ را كتابخانه‌ كنم‌ و كتابخانه‌اي‌ در آن‌ مدرسه‌ راه‌ بيندازم. دبير فلسفه‌ ما آقاي‌ اكرمي‌ كه‌ پس‌ از انقلاب‌ وزير آموزش‌ و پرورش‌ شدند ، كمك‌ زيادي‌ براي‌ راه‌اندازي‌ آن‌ كتابخانه‌ كردند. خودشان‌ هم‌ كتابخانه‌اي‌ در بالاخانهِ‌ مسجد ميرزاتقي‌ همدان‌ راه‌ انداخته‌ بودند به‌ نامه‌ كتابخانهِ‌ خرد. آنجا هم‌ پاتوق‌ من‌ شده‌ بود. بيشتر كتابهايش‌ مذهبي‌ بود و جلسه‌هاي‌ هفتگي‌ مذهبي‌ هم‌ داشت.

 

 

قرآن‌ خواندن‌ را از زمزمه‌هاي‌ مادربزرگم‌ كه‌ مكتب‌دار بودند و به‌ دختربچه‌ها قرآن‌ خواني‌ مي‌آموختند، شروع‌ كردم. ايشان‌ هفته‌اي‌ يك‌ بار كوله‌ باري‌ از نان‌ و گوشت‌ و نخود و... را به‌ دوش‌ من‌ بار مي‌كردند تا به‌ خانه‌هاي‌ افراد مستمندي‌ كه‌ مي‌شناختند، برسانيم. با هم‌ وارد خانه‌ آنها مي‌شديم. چايي‌ مي‌خورديم‌ و گپ‌ مي‌زديم. چپقي‌ چاق‌ مي‌كردند و سهميه‌ آن‌ خانه‌ را از محموله‌ برمي‌داشتند و مي‌دادند و بعد خداحافظي‌ مي‌كرديم. چپق‌ كشيدن‌ را هم‌ از مادربزرگم‌ آموختم.

 

بعد از آن‌ در جلسات‌ هفتگي‌ قرائت‌ قرآن‌ شركت‌ مي‌كردم.

 

 

در دبيرستان‌ به‌ تشويق‌ پدرم، مدتي‌ دروس‌ حوزوي‌ مي‌خواندم. سه‌ معلم‌ داشتم‌ كه‌ بهترين‌ آن‌ها طلبه‌اي‌ بود افغاني. چرا كه‌ علاوه‌ بر علوم‌ عربي، ادبيات‌ فارسي‌ هم‌ مي‌دانست‌ و گهگاه‌ شعري‌ مي‌خواند و تفسير مي‌كرد. سطح‌ را نزد آن‌ها به‌ پايان‌ رساندم، اما در آن‌ روزگار چيزي‌ نفهميدم. در سالهاي‌ آخر دبيرستان‌ به‌ موسيقي‌ هم‌ روي‌ آوردم. همينطور به‌ نقاشي. در نقاشي‌ كاري‌ از پيش‌ نبردم، اما در موسيقي‌ تا آنجا جلو رفتم‌ كه‌ در مراسم‌ مدرسه‌ سنتور بزنم. اين‌ كار را هم‌ در دانشگاه‌ پي‌ نگرفتم.

 

 

سال‌ 1349 براي‌ ادامه‌ تحصيل‌ به‌ تهران‌ آمدم‌ و در رشته‌ زبان‌ و ادبيات‌ فارسي‌ مشغول‌ تحصيل‌ شدم. حضور در تهران‌ فرصتي‌ بود براي‌ آشنايي‌ با دكتر علي‌ شريعتي، استاد مرتضي‌ مطهري‌ و دكتر بهشتي.

 

 

رفت‌ و آمد به‌ جلسه‌هاي‌ درس‌ اين‌ بزرگواران‌ و شركت‌ در محافل‌ و مجالس‌ ادبي‌ و هنري‌ آن‌ روزگار، باعث‌ شد كه‌ خوشه‌هاي‌ ارزشمندي‌ از خرمن‌ آگاهان‌ و آگاهي‌هاي‌ ديرياب‌ بيندوزم.

 

 

نوشته های مصطفی رحماندوست

 

 

اولين‌ نوشته‌ام، زماني‌ چاپ‌ شد كه‌ دانش‌آموز دبيرستان‌ بودم. آن‌ هم‌ در يك‌ مجلّه‌ محلّي‌ و نه‌ اثري‌ كه‌ براي‌ بچه‌ها نوشته‌ شده‌ باشد. در دوره‌ دانشجويي‌ قصه‌ها و شعرهاي‌ بسياري‌ نوشتم‌ و چاپ‌ كردم. همه‌ براي‌ بزرگسالان، اما در اواخر دورهِ‌ دانشجويي‌ بود كه‌ "ادبيات‌ كودكان‌ و نوجوانان" را شناختم‌ و تصميم‌ گرفتم‌ سالك‌ و ره‌پوي‌ اين‌ راه‌ باشم. روانشناسي‌ خواندم؛ ساده‌نويسي‌ كار كردم؛ كتاب‌هاي‌ بچه‌ها را ورق‌ زدم؛ معلم‌ بچه‌ها شدم؛ چند جا درس‌ دادم؛ اول‌ قصه‌ نوشتم: سربداران‌ و خاله‌ خودپسند و بعد شعر سرودم.

 

 

امروزه‌ 30 سال‌ است‌ كه‌ بدون‌ وقفه‌ براي‌ بچه‌ها كار مي‌كنم. هر شغلي‌ را هم‌ كه‌ پذيرفته‌ام، به‌ ادبيات‌ كودكان‌ و نوجوانان‌ ربط‌ داشته‌ است:

 

 

مديربرنامه‌ كودك‌ سيما

 

مدير مركز نشريات ‌كانون ‌پرورش ‌فكري ‌كودكان ‌و نوجوانان‌

 

سردبير نشريه‌ پويه‌

 

مدير مسئول ‌مجله‌هاي‌ رشد

 

سردبير رشد دانش‌آموز

 

سردبيرسروش‌كودكان‌

 

 

حتي‌ سه‌ سالي‌ كه‌ اشتباه‌ كردم‌ و مدير كل‌ دفتر فعاليتها و مجامع‌ فرهنگي‌ شدم، شرح‌ وظيفهِ‌ دفتر را عوض‌ كردم‌ و به‌ انتقال‌ ادبيات‌ برگزيدهِ‌ كودكان‌ و نوجوانان‌ ايران‌ به‌ زبانهاي‌ ديگر كمر بستم. عضو هيأ‌ت‌هاي‌ داوري‌ كتاب‌ سال، جشنواره‌هاي‌ كتاب‌ و مطبوعات‌ كودكان، عضو هيأ‌ت هاي‌ داوران‌كتاب سال، جشنواره‌هاي‌ بين‌المللي‌ فيلم‌ كودكان، عضو شوراي‌ موسيقي‌ كودكان‌ و... بوده‌ام.

 

 

كارهاي‌ اجرايي‌ بسيار را پذيرفته‌ام‌ كه‌ ظاهراً مرا از توجه‌ به‌ نوشتن‌ و سرودن‌ بازداشته‌اند. دوستانم‌ هميشه‌ اين‌ موضوع‌ را به‌ من‌ تذكر داده‌اند، اما از پذيرش‌ آن‌ همه‌ كار اجرايي‌ توانفرسا با مديراني‌ كه‌ نوعاً هم‌ اهل‌ هنر و فرهنگ‌ نبوده‌اند، پشيمان‌ نيستم، چرا كه‌ تمام‌ كارهاي‌ اجرايي‌ من‌ هم‌ در مسير اعتبار بخشي‌ به‌ ادبيات‌ كودكان‌ و نوجوانان‌ و فهماندن‌ اهميت‌ بچه‌ها بوده‌ است.

 

 

تلاش‌ زيادي‌ كرده‌ام‌ تا راه‌ براي‌ آنهايي‌ كه‌ واقعاً دلسوخته‌ بچه‌ها هستند و كمربسته‌اند تا به‌ شعر و قصه‌ كودكان‌ و نوجوانان‌ بپردازند، هموار شود. جلسات‌ زيادي‌ براي‌ آموزش‌ شعر و قصه‌ به‌ جوانان‌ با استعداد داير كرده‌ام‌ و جلسات‌ نقد قصه‌ و شعر بسياري‌ را به‌ وجود آورده‌ام. خوشحالم‌ كه‌ اجرايي‌ترين‌ كارهايم‌ هم‌ در مسير رسميت‌ يافتن‌ و موردتوجه‌ قرار گرفتن‌ ادبيات‌ كودكان‌ و نوجوانان‌ بوده‌ است. شايد براي‌ جبران‌ اوقاتي‌ كه‌ در كارهاي‌ اجرايي‌ صرف‌ كرده‌ام، و شايد به‌ خاطر اين‌ كه‌ نمي‌دانم‌ تا كي‌ توانِ نوشتن‌ دارم، به‌ دو مهم‌ توجه‌ بسيار داشته‌ام. يكي‌ زياد مطالعه‌ كردن‌ و زياد نوشتن‌ (در نتيجه‌ كمتر به‌ زندگي‌ شخصي‌ رسيدن) و يكي‌ هم‌ به‌ بهره‌گيري‌ بيش‌ از حد انتظار از وقت. براي‌ ياد گرفتن‌ حرص‌ مي‌زنم‌ و براي‌ خرج‌ كردن‌ وقت‌ بسيار خسيس‌ هستم.

 

 

در سال‌ 57 ازدواج‌ كرده‌ام‌ و سه‌ دختر دارم‌ به‌ نامهاي‌ مونس‌ و متين‌ و مرضيه. همسر و فرزندانم، همه‌ اهل‌ كتاب‌ و مطالعه‌اند و پذيرفته‌اند كه‌ از پدري‌ اين‌ چنين‌ بايد كم‌ توقع‌ داشته‌ باشند و زياد ياريش‌ كنند. همت‌ و تحمل‌ آنها در بالا بردن‌ توان‌ و كارآيي‌ من‌ بي‌ترديد ستودني‌ است. حال‌ و روزم‌ بد نيست. خدا را شكر، آب‌ و ناني‌ دارم‌ و سايباني‌ و مهمتر از همه‌ روح‌ معتدلي‌ كه‌ در سخت‌ترين‌ لحظه‌هاي‌ زندگي‌ هم‌ آرامشم‌ مي‌دهد.

 

 

آثار مصطفی رحماندوست

 

 

هم‌ اكنون‌ كاري‌ ندارم‌ جز نوشتن‌ و سرودن. مشغول‌ تهيه‌ يك‌ بسته‌ آموزشي‌ بزرگ‌ براي‌ كودكان‌ شش‌ ساله‌ هستم. نخستين‌ كتابخانه‌هاي‌ الكترونيك‌ كودكانه‌ را هم‌ چهار سال‌ پيش‌ راه‌ انداخته‌ام‌ به‌ نام‌ "دوستانه" قصد دارم‌ گزيدهِ‌ آثار تأ‌ليفي‌ كودكان‌ و نوجوانان‌ را در اين‌ تارنماي‌ بين‌المللي‌ وارد كنم‌ تا هم‌ بچه‌هاي‌ ايراني‌ ايران، هم بچه‌هاي‌ ايراني‌ خارج‌ ايران‌ بتوانند از طريق‌ رايانه‌ به‌ كتابهاي‌ خودشان‌ دسترسي‌ پيدا كنند.

 

 

تاكنون‌ 114 عنوان‌ كتاب‌ از مجموعه‌ شعرها، قصه‌ها و ترجمه‌هاي‌ من‌ به‌ چاپ‌ رسيده‌ است. خدا را شكر كه‌ كار دلم‌ و كار گِلم‌ يكي‌ است. ده‌ اثر ديگر زير چاپ‌ دارم. مهمترين‌ آن‌ها "فرهنگ‌ آسان" است‌ براي‌ بچه‌هاي‌ كلاس‌ چهارم‌ به‌ بالا و "فرهنگ‌ ضرب‌المثلها" براي‌ بچه‌هاي‌ دورهِ‌ راهنمايي‌ و چهار مجموعه‌ شعر تازه.

 

 

چهار پنج‌ ساعت‌ بيشتر نمي‌خوابم. يكي‌ دو ساعت‌ هم‌ به‌ كارهاي‌ روزمره‌ مي‌گذرد. و پانزده‌ ساعت‌ هم‌ كار مي‌كنم. وقتم‌ خيلي‌ كم‌ است. مي‌دانم‌ كه‌ هر كسي‌ چند روزه‌ نوبت‌ اوست. دلم‌ مي‌خواهد قرآن‌ را كه‌ براي‌ نوجوانان‌ در دست‌ ترجمه‌ دارم‌ تمام‌ كنم. آرزويم‌ اين‌ است‌ كه‌ بچه‌هاي‌ ايراني‌ بيشتر بخوانند تا "شاد" باشند، روي پاي‌ خودشان‌ بايستند و "مستقل" بينديشند و زندگي‌ كنند، و "به‌ ديگران‌ و تفكرشان‌ احترام‌ بگذارند." دعا كنيد كه‌ موفق‌ شوم.