فرهنگ و هنر
2 دقیقه پیش | تشریفات بهبود | تشریفات و خدمات مجالستشریفات بهبود | تشریفات و خدمات مجالس | برگزاری مراسم عروسی | باغ عروسی تشریفات ۵ ستاره بهبود با مدیریت بهبود اصلانی صاحب سبک در اجرای دیزاین های ژورنالی و فانتزی ، اجرا ... |
2 دقیقه پیش | خواندنی ها با برترین ها (81)در این شماره از خواندنی ها با کتاب جدید دکتر صادق زیباکلام، اثری درباره طنز در آثار صادق هدایت، تاریخ فلسفه یونان و... آشنا شوید. برترین ها - محمودرضا حائری: در این شماره ... |
طلا معتضدی و نگین معتضدی برای هم می میرند!
خواهران زیادی در این سالها در عرصه هنر قدم گذاشتهاند كه هركدام از آنها به نوعی در مسیر خود به موفقیتهایی رسیده اند. گاهی مانند مهراوه و ملیكا شریفینیا در یك زمینه فعالیت داشتهاند، گاهی مانند شیرین بینا و نگین صدقگویا برای حفظ شخصیت مستقل خود، نامخانوادگی متفاوتی را در عرصه هنری برای خود انتخاب كردند، گاهی هم مانند طلا و نگین معتضدی در دوشاخه مختلف در عرصه هنر پیش رفتهاند.
طلا معتضدی در نوشتن فیلمنامه و نمایشنامه نام قابلاعتنایی است كه كارهای بسیار شاخصی در كارنامهاش دارد و نگین نیز در سالهای اخیر رشد فوقالعادهای در بازیگری داشته است. طلا 4سال از نگین بزرگتر است و آنها خارج از این حرفه یك رابطه عمیق و زیبای خواهرانه دارند كه بخشهایی از آن را در دل صحبتهایشان در این مصاحبه صمیمانه فاش كردهاند. روراستی طلا و جهانبینی نگین در بروز احساساتشان ستودنی است. كمتر به خاطر داریم كه چهرههای شناختهشده در مصاحبههای رسانهای، اینقدر كامل خودشان را با نقاط ضعف و قوتشان تعریف كرده باشند؛ چیزی كه مصاحبه خواهران معتضدی را جذابتر كرده است. آنها خواهرانی هستند كه رابطه خونیشان را به هر چیزی در دنیا ترجیح میدهند.
از چه زمانی وارد وادی هنر شدید؟ كدامتان زودتر وارد این حرفه شد؟
نگین: از زمانی كه یادم میآید طلا بود و كتاب. او زودتر از من وارد كار شد. هیچوقت او و كتاب از هم جدا نبودند. همیشه در اتاقش در حال كتاب خواندن بود. قطعا حضور یك آدم كتابخوان در خانواده بهشدت تاثیرگذار است؛ به خصوص روی خواهر كوچكترش. به نظرم خواهر بزرگتر یكجورهایی الگو است. شاید اگر طلا میرفت سمت مهندسی، من هم به آن سمت میرفتم. تاثیری كه طلا در زندگی من داشته خیلی مهم است. من حتی تئاتر را هم با طلا شناختم و حتی نخستین تئاتر زندگیام را با طلا رفتم. زمانی كه طلا به رشته تئاتر رفت من میخواستم دامپزشكی بخوانم چون به حیوانات علاقه زیادی دارم. اما وقتی با او سر كارهایش رفتم، دیدم به آن محیط و كار علاقه دارم و رفتم دنبال مسیری كه او رفته بود.
طلا: عشق به كتاب از همان بچگی در من بود. در خانه یك كتابخانه نسبتا بزرگ داشتیم كما اینكه باید 4 سال منتظر میماندم تا خواهری به اسم نگین وارد زندگیام شود كه بتوانم با او بازی كنم. به همین خاطر آن بازیها را با كتابها انجام میدادم. كمكم به سمت خواندن كتاب گرایش پیدا كردم و دراین راه مادرم مشوق من بود. برای هر دوی ما كتاب میخواند، پدرم نیز همینطور. این ماجرا ادامه داشت تا زمانی كه من به دوران دبیرستان رسیدم و تصمیم داشتم وارد رشته علومتجربی شوم. معلمی داشتیم كه زبان تدریس میكرد. او به من گفت تو چرا میخواهی بروی سمت تجربی؟ تو باید بروی سمت سینما و فیلم. . . چون میدیدند چقدر فیلمها را دنبال میكردم و همیشه مجله فیلم میخواندم. به همین خاطر تصمیم گرفتم برای دانشگاه كنكور هنر بدهم.
تمام كتابهای تجربی را دور ریختم و كتابهای هنر گرفتم و در رشته نمایش قبول شدم. سال اول گرایشی نداشتیم. بعد از سال اول، تردید داشتم كه اصلا این رشته به درد من میخورد یا نه؟! شخصیت من نسبت به نگین درونگراتر بود. نگین انگار متولد شده بود كه بازی كند. حتی از بچگی در عكسها خوب میایستاد و فتوژنیك بود اما من اصلا آنطور نبودم. برای همین در دانشگاه تردید كردم كه من اصلا نمیتوانم بازی كنم. معلم بازیگری ما خانم مهتاب نصیرپور بود. خیلی هم از دست من شاكی بود. تا اینكه آخر آن ترم آقای نادری آمدند به ما درس بدهند و گفتند هركس یك نمایشنامه بنویسد. وقتی من نمایشنامهام را نوشتم، بالاترین نمره آقای نادری یعنی 75/19 را گرفتم. آقای نادری گرایش مرا انتخاب كرد و گفت باید ادبیات نمایشی بخوانی. حالا همیشه و هر جایی او را دعا میكنم. مسیر واقعی من را ایشان مشخص كرد.
وقتی اینقدر متاثر از خواهرتان بودید، چرا سمت نویسندگی نرفتید؟
نگین: البته من هم داستان كوتاه مینویسم و خیلی هم علاقهمند هستم كه آنها را چاپ كنم. تقریبا در هر مصاحبه میگویم امسال چاپ میكنم اما هنوز نشده اما حتما این كار را میكنم. مجموعهاش كامل شده و نامش«چكمههای بنفش» است. چند نفر هم خوانده و گفتهاند خوب است. شاید نتوانیم اسمشان را داستان بگذاریم اما نوشتههای جالبی است كه خواندنشان جالب است. مثل كارهای شل سیلوراستاین. امیدوارم سال 95 دیگر واقعا چاپشان كنم.
این ترس را به دلنوشتههایتان هم بردهاید؟
طلا: به تازگی با یك كارگردان صحبت میكردم كه میخواست كار ترسناكی بسازد و البته نمیترسید. یعنی آدم ترسویی نبود. به نظرم زمانی حتما فیلمنامهای درباره مرگ مینویسم اما حس میكنم وقتی نویسنده از چیزی میترسد و دربارهاش مینویسد انگار كاراكترهایش از خودش شجاعتر هستند. انگار كاراكترها به جنگ چیزهایی میروند كه تو پشت آنها پنهان میشوی. تا به حال كاراكتری را ننوشتم كه ترس از مرگ داشته باشد. فكر میكنم مستلزم مرحلهای است كه اول خودم به این ترس تسلط پیدا كنم و بعد بنویسم.
حالا واقعا نقش خواهرتان را پررنگ میكنید؟
طلا: نه! نمیتوانم این كار را بكنم. البته اینكه كاری را به من سفارش بدهند كه با توجه به ویژگیهای نگین معتضدی بنویسم، یك چیز است اما اینكه عمدا كاراكتری را به خاطر خواهرم طولانی كنم در شرایطی كه داستان و نقش آن پتانسیل را نداشته باشد، شدنی نیست. چنین كاری ظلم در حق خواهرم است یا هر بازیگری كه این را از من بخواهد. كاراكتر باید پتانسیل نهفتهای برای آنكه قصهاش ادامهدار باشد، داشته باشد.
دوست دارید چیزهای خوب بشنوید . . . حالا اگر كسی زیر پست شما بنویسد چهره خوبی ندارید، چقدر به شما برمیخورد؟
نگین: در مورد چهره ناراحت نمیشوم ولی اگر بگویند بازیات بد بوده و نقش را خراب كردی خیلی ناراحت میشوم. نه از آن آدم بلكه از اینكه چه كردهام كه این نتیجه را باعث شده. به فكر میروم. انتقاد برای همه همین است كه شما را به فكر میبرد.
شادیهایتان چقدر دوام میآورد؟
طلا: راستش من دچار یك اضطراب درونی هستم. وقتی بگویند چقدر كارت خوب بوده اول خوشحال میشوم و بعد استرس میگیرم كه نكند نتوانم بنویسم یا اگر ذهنم قفل كند چه میشود؟
خلاقیت اوج و پیكی دارد كه گاهی اوقات تمام میشود و تا پیك بعدی حس میكنید چیزی ندارید و خالی هستید، تا به حال برایتان پیش آمده بعد كار خوبی بگویید دیگر بهتر از آن نمیتوانم خلق كنم؟
طلا: نه! راستش اصلا من به آن حد نرسیدهام. هنوز خودم از خودم راضی نیستم و كاری كه آن طور كه باید و شاید ننوشتهام. حتی به خودم نمره منفی 10 میدهم.
زنان داستان شما شبیه شما هستند؟
طلا: واقعیت این است تمام كاراكترهایم چیزی از جهان بیرونی دارند؛ حالا نه الزاما چیزی از خودم؛ مثلا عادتی را در كسی میبینم كه برایم جالب است؛ آن را در كاری به فراخور نقش در شخصیت میگنجانم. همیشه از مابهازاهای بیرونی استفاده میكنم. از خودم هم گاهی استفاده میكنم.
یك سوال تلخ بپرسم، آیا به دنیای بدون هم فكر كردهاید؟
طلا: وای. . . نه اصلا!! ببینید شاید ما درگیر كار باشیم؛ به حدی كه یك هفته نتوانیم با هم صحبت كنیم اما نزدیك هم هستیم و خیالمان راحت است كه هستیم. راستش من خیلی از مرگ میترسم، چه مرگ دیگران و چه لحظه مردن خودم. وقتی به این فكر میكنم كه لحظهای بلند شوم و ببینم آدمهایی كه برایم خاص هستند، دیگر حضور ندارند و نیستند، آن لحظه برایم آخرالزمان است. انگار رنگ از جهان میرود. من معتقدم آدمها موظف به زندگی كردن هستند. ممكن است به زندگی ادامه بدهم اما دیگر رنگی در جهانم وجود ندارد.
شما كارهای مشترك زیادی داشتید، وقتی كاری را مینویسید چقدر به نگین فكر میكنید؟
طلا: واقعیتش این است كه من هر كاری را که مینویسم نگین را در آن میبینم اما در نهایت بستگی به كارگردانی دارد كه كار را میسازد و اینكه چقدر دست مرا در این مورد باز بگذارد یا نگذارد. گاهی بازیگران كارها توسط یك نفر انتخاب میشوند كه دوست ندارد كسی در آن دخالتی داشته باشد. در مجموعه «تكیه بر باد»مشغول ساخت كاراكتری بودم كه هنوز نگین انتخاب نشده بود. خیلی اتفاقی آن نقش زیاد شد و اتفاقا نگین هم برای آن نقش انتخاب شد. كارگردان از این روند راضی بود اما میشنیدم از دور و اطراف كه چون خواهرش آمده، دارد نقش او را زیاد میكند.
نگین: متاسفانه این نگاه قضاوتی زیاد اتفاق میافتد.
ترس و نگرانی شما از چیست؟
نگین: چیز جالبی كه هست من اصلا از مرگ نمیترسم. تنها چیزی كه انشاا. . . امیدوارم هرگز رخ ندهد، مرگ همراه درد است. من از درد خیلی بدم میآید. هنگامی كه پایم شكسته بود، باید برای عمل مرا بیهوش میكردند. همه میگفتند بیهوشی خیلی بد است و ممكن است به هوش نیایید. اما من به نظرم چنین چیزی مرگ ایدهآل است. راستش من به اندازه طلا آنقدر قوی نیستم كه بگویم بقا جزو وظایف انسان است. من در مقابل یكسری مشكلات خیلی ضعیف میشوم. یكی از آنها اتفاقاتی است كه برای مادرم میافتد. چند وقت پیش متاسفانه مادرم دچار عارضه قلبی شدند. با طلا رفتند بیمارستان كه یك نوار قلب بگیرند. من و دخترخالهام خانه بودیم. وقتی از بیمارستان زنگ زدند و گفتند كه او را شب بیمارستان نگه میدارند، در جا غش كردم. این را که شنیدم از ترس و نگرانی حتی نتوانستم روی پایم بایستم. برای همین اصلا نمیتوانم به جهان بدون مادرم و خواهرم فكر كنم و اینكه بدون آنها اصلا مگر میتوان ادامه داد؟
حتی همین حالا هم داریم فقط حرفش را میزنیم، برایم قابل تصور نیست؛ چه برسد كه آن روز برسد. البته شاید بعضی موقعیتها توان و قدرتش را هم با خودش میآورد؛ هرچند بعضی موقعیتها هستند كه آن تهمانده قدرتی را هم كه برایت مانده از بین میبرند. در هر حال جهان بدون عزیزانم جهانی است كه ترجیح میدهم اصلا به آن فكر نكنم. شعار نمیدهم اما به نظرم مرگ ترسناك نیست چون حس میكنم مرگ در طبیعت وجود ندارد و هیچ چیزی نمیمیرد. فقط شاید ممكن است ماهیت آن تغییر كند اما در این چرخه هست. با این تصور كه مرگ شروع یك مرحله جدید است دیگر ترسی نمیماند. از سویی سعی میكنم در جهان كار بدی انجام ندهم كه زمان حسابرسی شرمنده نباشم.
با این روحیه پس اصلا جنبه شنیدن خبر بد را ندارید؟
نگین: اصلا بهتر است خبر بد به من ندهند. هنگامی كه سر فیلمبرداری سكانسهای مهم هستم موبایلم را با خودم نمیبرم. چون هر اتفاقی بیفتد سر فیلمبرداری هستم و نمیتوانم. شنیدن آن خبرها واقعا میتواند مرا ناراحت كند.
از تجربهها، شكستها و داشتههای شخصی خودتان هم استفاده میكنید؟
طلا: بهترین شیوه نگارش كه آقای فرهادی در كلاسهایشان میگویند اسمش بانك عاطفی است؛ یعنی ما چیزهایی را كه به طور روزمره برایمان اتفاق میافتد در این بانك عاطفی ذخیره میكنیم و بعد به شكل تغییر یافتهاش در دراممان استفاده میكنیم؛ بنابراین آنچه میگویید، هست؛ اگر مثلا من مشكلاتی را نداشته باشم نمیتوانم در موردش بنویسم اما لازم نیست همه چیز برای خودم اتفاق بیفتد. میگردم آن مورد را كه میخواهم پیدا میكنم و با صحبت با او، اطلاعاتش را به بانك عاطفی خودم منتقل میكنم. همیشه میگویند نویسندهها، شنوندههای خوبی هستند؛ در حالی كه این ترفندی است برای شنیدن چیزهایی كه به دردشان میخورد تا استفاده كنند.
برای این دریافت سعی كردهاید مقابل كسی نقش بازی كنید كه حس عكسالعمل مورد نیازتان را مصنوعی از كسی بگیرید و به كاراكترتان بدهید؟
طلا: نه، برای این منظور میروم و نمونهای را كه میخواهم پیدا میكنم چون توانایی آن بازی خوب را ندارم و میدانم خراب میكنم. من به تحقیق میدانی و كتابی اعتقاد زیادی دارم. به هر حال انسان طول زندگی محدودی دارد و نمیتواند همه چیز را تجربه كند پس باید از تجربههای دیگران استفاده كنم.
نگین: من با این شكل رفتار مخالفم. یادم هست دانشگاه بودیم و استادی داشتیم كه میگفت عكسالعمل را بسازید؛ یعنی مثلا بروید با دوست خودتان درباره حادثهای صحبت كنید كه اتفاق نیفتاده است و آن را به حدی زیبا اجرا كنید كه او باور كند. آن زمان نیز به این فكر كردم كه ما قرار است در انتهای ماجرا یك هنرمند باشیم اما این كار نامردی است؛ مثلا من یك دروغ دردناكی را عادی جلوه بدهم كه اشك دوستم دربیاید و این یعنی شكل دادن ناباوری و بیاعتمادی. در آن حالت من بازیگر نیستم بلكه یك دروغگو هستم. كسی كه دارد از احساسات شما استفاده میكند كه یاد بگیرد چه كنش و واكنشی انجام بدهد. به نظرم از بین رفتن باور و اعتماد خیلی بد است و در آن حالت دیگر مهم نیست شما با آن روش بازیگر خوبی شدهاید.
اگر یكی از شما ازدواج كند، بقیه سرجهازی هستند؟
نگین: این اتفاق كه بخواهیم ازدواج كنیم فعلا از ما خیلی دور است.
طلا: اما امیدوارم آدم خوبی باشد. البته كار ما یك جور ازدواج است. ما حتی به خاطر كار ممكن است مدتها را همدیگر را نبینیم. برای سریال «گذر از رنجها » 4 ماه تمام نگین را ندیدم.
چقدر در زندگی به این اصل معتقدید كه به همه اعتماد كنیم مگر آنكه خلافش ثابت شود؟
نگین: من از آدمهایی هستم كه بهشدت به همه اعتماد میكنم. وقتی میبینم كه از اعتمادم سوءاستفاده شده، نمیگویم چرا اینطور شد، به این فكر میكنم كه در شرایطی قرار گرفته و برایش فكری نداشته است. اصلا دوست ندارم فكر كنم آدمها میتوانند به من دروغ بگویند یا سرم كلاه بگذارند.
طلا: گاهی نگین حرص مرا درمیآورد؛ مثلا یكی به او زنگ میزند و میگوید من فلان جایزه را بردهام اما من به او میگویم دروغ است و دلیل برایش میآورم تا بپذیرد.
برای آخرین سوال، بیشترین برآیندی كه میتوان از رابطه خواهرانه شما برداشت كرد چیست؟
طلا: پشتگرمی، حمایت و فداكاری كه نگین انجام داده. نگین بچه كه بود نمیتوانست خواهری را درست تلفظ كند و میگفت «خواخری » و همین روی ما مانده و همدیگر را «خواخری» صدا میكنیم. در لحظهای كه همه چیز بد است و همه سر كار از من شاكی هستند و چیزی خوب نیست، كافی است یك پیامك به او بزنم كه داغوونم. او در هر شرایطی كه هست یا زنگ میزند یا جواب مرا میدهد. اینكه یكی مثل او هست خیلی مهم است. امیدوارم همه چنین نفری در زندگیشان داشته باشند.
نگین: چیزی كه در خانواده ما صددرصد است و فكر میكنم در همه خانوادهها باشد این است كه در روابط خونی چیزی هست كه برای من خیلی قشنگ است، در روابط خونی تو هرگز خواهرت را قضاوت نمیكنی شاید كاری كه كرده را قضاوت كنی اما نه آن كار و نه قضاوت تو درباره كارش تاثیری روی تفكر تو نسبت به آن آدم ندارد. این مساله در سایر روابط نیست. این حس رابطه همخونی است.
طلا: زمانی من و نگین سر موضوعی دعوا كردیم كه البته تقصیر نگین هم بود و با هم قهر كردیم. یك كتاب به نگین داده بودم كه بعد مادرم برایم آورد. پشت كتاب یك صفحه برایم نامه نوشته بود كه مضمونش همین حرفهایی است كه الان گفت كه ما از خون هم هستیم و. . . به نظرم درست میگوید، باید بگذاریم در این روابط هم خونی حرف بزند. امیدوارم كه خانواده در فرهنگ ما همیشه پابرجا بماند. این هم خونی ریشه خانواده را تغذیه میكند.
اخبار فرهنگی و هنری - مجله زندگی ایده آل،برترینها
ویدیو مرتبط :
کمال معتضدی
خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :
با نگین معتضدی، وکیل سریال «ویلای من»
با نگین معتضدی، وکیل سریال «ویلای من»
عاشق ادبیات است و این را میشود در تکتک کلماتی که به زیبایی با احساساتش ترکیب میکند، شنید. از آن آدمهای خونگرم و مهربانی است که احساساتشان رو است. نگین معتضدی را اغلب با نقشآفرینی در «ویلای من» میشناسند اما نگین شبیه وکیلها نیست، شبیه شاعره است؛ از آن شاعرهایی که میشود با شعرهایشان زندگی کرد و از حرفهایشان لذت برد. با او و آخرین احساساتی که داشته بیشتر آشنا شوید.
کتاب «عشق» شاهکار بود!
آخرین کتاب خوبی که خواندی، دوستش داشتی و حتی تحت تاثیرش قرار گرفتی چی بود؟
الان کلا دارم کارهای ویرجینیا ولف را میخوانم. «موجها»یش مرا شگفت زده کرد و به نظرم خیلی عالی بود. الان هم وسطهای کتاب خانم دالووی هستم. قبل از اینها هم حدود 3هفته پیش کتابی خواندم که واقعا مرا تحت تاثیر قرار داد: کتاب «عشق» تونی موریسون که یک نویسنده سیاهپوست است. اصلا یک چیز شاهکاری بود این کتاب! داستان از نگاه چند تا زن سیاهپوست روایت میشود که درباره یک آدمی به نام بیل کازی صحبت میکنند و روایت و تحلیل آنها از آدمی است که انگار بین این خانواده بزرگ یک تابو است. نگاه این کتاب و تحلیلهایش شگفت زدهام کرد. فوقالعاده کتاب زنانهای است. رفته بودم نشر چشمه و مد نظرم بود که کتابی بخرم. یک دفعه بین کتابهای شعر کتابی پیدا کردم که عکس طراحی روی جلدش خانمی است که انگار بالای سرش یک پرنده است. دیدم چقدر این کتاب طراحی جلد بامزهای دارد. آن را برداشتم. اسم کتاب این بود؛« نان فقط یک واژه نیست». شما باورتان نمیشود من تمام این کتاب شعر را همان جا خواندم!
اسم شاعرش را یادت هست؟
سولماز صادقی زاده نصرآبادی.
«فروشگاه خودکشی» یک انیمیشن خوب
آخرین فیلم خیلی خوبی که دیدی و میتوانی با همین احساسی که نسبت به کتابها داشتی راجع به آن با من حرف بزنی، چه فیلمی بود؟
اصولا آنقدر که کتاب مرا تحت تاثیر قرار میدهد، فیلم مرا تحت تاثیر خودش قرار نمیدهد. من دیوانه ادبیات هستم. کتاب و شعر میتواند مرا بیمار کند، میتواند زندگیام را تحت تاثیر قرار دهد. مثلا دو هفته تحت تاثیر کتابی باشم که تمام کردهام. «میرا» کتابی بود که وقتی تمامش کردم مرا چند روزی درگیر خودش کرد. ولی فیلم نمیتواند آنقدر مرا دیوانه خودش کند که 4روز بعد هم وقتی دارم در خیابان راه میروم یک دفعه یادش بیفتم یا مدام در ذهنم تکرارش کنم. مثلا دیروز کار موزیکال «بینوایان» را دیدم. اصلا خوشم نیامد! به خصوص وقتی کتابش را هم خوانده باشی! ولی مثلا فیلم فارست گامپ خیلی روی من اثر گذاشت. خیلی سال پیش دیدم ولی فیلمی بود که با من ماند.
اهل انیمیشن دیدن هم هستی؟
خیلی دوست دارم ولی خیلی کم میبینم. مثلا پنجشنبه هفته پیش بود که «فروشگاه خودکشی» را دیدم. خیلی خوب است! یک کار فرانسوی است. فکر کن یک خانواده هستند که ابزارآلات خودکشی میفروشند! خیلی دارک است(فضای تاریکی دارد). بعد این وسط پسربچهای به دنیا میآید که فقط میخندد! این خانواده این بچه را قایم میکنند، برای اینکه خنده این بچه به آدمها امید میدهد و دیگر فروشگاهشان فروش ندارد! خیلی خوشم آمد.انیمیشن موش سرآشپز، راتاتویل، هم مرا خیلی تحت تاثیر قرار داد. باورت میشود آخرهایش گریهام گرفت؟ میدانی وقتی برای انیمیشن گریهات میگیرد از خودت خجالت میکشی که چرا بزرگ نمیشوی پس! (میخندد) من وقتی که هاج زنبور عسل، مامانش را پیدا نمیکرد واقعا داغون میشدم! بعد به خودم میگویم آن موقع 6 سالم بود، الان 28 سالهام، نباید دیگر تحت تاثیر قرار بگیرم، ولی خب تاثیر میگیرم و قشنگ مثل ابر بهار گریه میكنم!
در شیراز اعتماد هست
آخرین سفر خوبی که رفتی و خیلی توی ذهنت ماند کجا بود؟
سفر به شیراز بود که چند سال پیش با خواهرم رفتم. شیراز برای من شهر عجیبی بود به خاطر اینکه خیلی آرامش داشت. یک چیزی که من توی مردم آنجا دیدم كه واقعا در تهران نمیبینی این است که خیلی راحت به تو اعتماد میکنند. این مرا شگفتزده کرد. یک روز رفته بودم توی بازار شیراز و میخواستم چیزی بخرم ولی آن مغازه کارتخوان نداشت. دنبال جایی بودم که عابر بانک باشد و بتوانم پول بردارم. داخل مغازهای رفتم و پرسیدم آقا ببخشید این جاها عابر بانک کجاست؟ گفت دور است. مگر چقدر میخواهی؟ گفتم مثلا 300هزار تومان. گفت خیلی خوب! بیا من این پول را به تو میدهم. فردا که از بانک گرفتی بیا به من برگردان! من ماندم! گفتم آقا آمدید و من این پول را از شما گرفتم و دیگر برنگشتم! گفت نه بابا برمیگردی! آدمهایی هستند که انگار در آنها دوز و کلک و نارو زدن نیست. در مورد شیراز این خیلی شگفتزدهام کرد.
معجزهای که در 3 هفته اتفاق افتاد
آخرین باری که خیلی خوشحال شدی کی بود؟
خیلی جالب است که همین یک ربع پیش بود واقعا! واقعا عجیبترین اتفاق زندگیام بود. 4 ماه بود درگیر قضیهای بودم، میخواستم خانهای را بگیرم و هیچ جور، جور نمیشد! چلک یک روستایی بین نور و نوشهر است. در چلک امامزادهای است. 3 هفته پیش آنجا بودم. مطمئن بودم که این کار درست نمیشود. یک خانمی آنجاست به اسم بیبی. البته متولد 68 است، فکر نکن پیر است! (هر دو میخندیم) خودش میگوید به من بگویید بیبی! من وقتی به چلک میروم عصرها با این خانمهای بومی پیادهروی میكنم. ماشاءالله همه آنها هم با دمپایی راه میروند! یک روز خواستم ادایشان را دربیاورم من هم با دمپایی بروم تمام پایم تاول زد! فکر میکنم فقط خاصیت خانمهای چلک است که میتوانند مسافتهای خیلی زیادی را با دمپایی پیادهروی کنند! خلاصه آنجا داشتم با یک خانمی راه میرفتم. تمام عقدههای تهران را به آن بیچارهها میگویم. به او هم گفتم که این مشکل پیش آمده. گفت نذر این امامزاده کن کارت درست میشود. گفتم باشه! همان لحظه توی دلم گفتم خدایا دفعه بعد که من به چلک برمیگردم قرارداد این خانه برای من درست شده باشد. الان که دارم این را میگویم یک جوری میشوم. یک ربع پیش شخصی به من زنگ زد و گفت اصلا نگران نباش من همه اینها را درست میکنم. یک آن با خودم گفتم مگر میشود اینقدر سریع تو معجزه را ببینی! واقعا به نظرم فقط خدا میتواند اینطوری معجزه کند. هیچ کس نمیتواند اینطوری برای تو راه را هموار کند.
به آقای مدیری حسادت کردم
یادت هست آخرین باری که خیلی غبطه خوردی یا حتی حسادت کردی کی بود؟
آره
غبطه خوردی یا حسادت کردی؟
حسادت کردم قشنگ! دیدی دلت یک جوری میشود؟(خنده جمع) یک سکانسی بود که با آقای مدیری بازی داشتم. سکانس زندان بود که هنوز سی دی اش بیرون نیامده. ما با هم تمرین کردیم و لحظهای که بازی کردیم آقای مدیری طوری بازی کردند که یک آن من گفتم خدایا چرا من نمیتوانم این طوری بازی کنم؟ چهجوری این آدم میتواند اینطوری بازی کند؟ واقعا حسودیام شد!
به خود آقای مدیری هم گفتی؟
(میخندد) نه هیچوقت! آن وقت دیگر با من کار نمیکند! میگوید دختره حسود است! (خنده جمع) کلا یکی از چیزهایی که میتواند حسادت مرا برانگیزد دیدن فیلم خوب و بازی خوب است. حسودیام میشود که خدایا چطوری بعضیها اینقدر خوب میتوانند بازی کنند.
به حیوانات احترام بگذاریم!
اینکه میگویند همیشه از آدمهایی بترس که حیوانها را اذیت میکنند درست است. برای اینکه آنها هیچوقت در برابر بچهها مهربان نیستند و هیچوقت احترام سالمندان را نگه نمیدارند. از حیوانآزاری یک موجود میتوانی بفهمی که این آدم هیچوقت پدر خوبی نمیشود، هیچوقت همسر خوبی نمیشود و هیچوقت رفیقی نیست که بتوانی به او اعتماد کنی. به نظر من خانوادهها باید خیلی به این مسئله در بچههایشان اهمیت بدهند. اینکه از بچگی به آنها محبت کردن به حیوانات را یاد بدهند. وقتی بچهای از بچگی این را یاد بگیرد در آینده هم یاد میگیرد که به همنوع خودش محبت کند. این یک تمرین است برای اینکه بتواند دیگران را دوست داشته باشد. از اینکه کودکی به گربهای سنگ زد راحت نگذریم. این تنها پیامی است که دلم میخواهد همه آدمها بدانند. واقعا حیوانات هم اندازه ما حق دارند. آنها حق دارند در شرایطی زندگی کنند که اینقدر عذاب نکشند و اذیت نشوند.
اگر آخرین روز زندگیام باشد ...
فرض کن میدانی آخرین روز زندگیات کی است. دوست داری چه کسانی پیش تو باشند؟
ترجیحم این است که پیش مادرم باشم.یک آدمی هم هست که در زندگی خیلی بهم کمک کرده و دوست دارم که به او زنگ بزنم و بگویم که شاید هیچ وقت درست از تو تشکر نکردهام ولی دوست دارم بدانی که قدر همه کارهایی که برایم انجام دادهای را میدانم...... / bartarinha.ir