فرهنگ و هنر


2 دقیقه پیش

تشریفات بهبود | تشریفات و خدمات مجالس

تشریفات بهبود | تشریفات و خدمات مجالس | برگزاری مراسم عروسی | باغ عروسی تشریفات ۵ ستاره بهبود با مدیریت بهبود اصلانی صاحب سبک در اجرای دیزاین های ژورنالی و فانتزی ، اجرا ...
2 دقیقه پیش

خواندنی ها با برترین ها (81)

در این شماره از خواندنی ها با کتاب جدید دکتر صادق زیباکلام، اثری درباره طنز در آثار صادق هدایت، تاریخ فلسفه یونان و... آشنا شوید. برترین ها - محمودرضا حائری: در این شماره ...

تاریخچه ننه سرما و عمو نوروز



داستان ننه سرما و عمو نوروز,ننه سرما و عمو نوروز, تاریخچه ننه سرماو عمو نوروز

داستان عمو نوروز و ننه سرما از افسانه‌های نمادین گذار سال کهنه به سال نو است

 

ننه سرما و عمو نوروز

شخصیت‌های عمو نوروز و ننه سرما در روایت‌های کهن و ادبیات شفاهی، نمادی از تغییر و تحول در طبیعت و احوال آدمیان است که طی آن، ننه سرما به عنوان نماد سکون و انجماد می‌رود و عمو نوروز به عنوان نماد رویش و تازگی از راه می‌رسد.

 

ادبیات کهن فارسی مملو از نشانه‌ها و نمادهای آشنا در زمینه تغییر و تحول فصل‌ها و احوال آدمیان است که در قالب مثل‌ها، متل‌ها و روایت‌های کوتاه و بلند سینه به سینه میان نسل‌های مختلف گشته و سرانجام شکل امروزی‌تر آن به نسل‌های کنونی رسیده است. به اعتقاد بسیاری از کارشناسان ادبیات، عمو نوروز نماد شخصیت ایرانی و نشانه آمدن بهار است، در مقابل عمو نوروز در روایات کهن ایرانی «ننه سرما» است. زمانی که ننه سرما، سرما را با خود می‌برد عمو نوروز خبر آمدن بهار را می‌دهد و سپس «میر نوروزی» می‌آید. عمو نوروز در حکایات و مستندات تاریخی نماد یک تغییر فصل است، در ایران باستان وقتی آهنگ هستی ضربان زندگی می‌گیرد نشانه آمدن عمو نوروز بوده است.

 

اغلب ما این شخصیت را به طور دقیق می‌شناسیم ولی منابع و مصادیق درباره آن خیلی کم است، اگر ما بخواهیم داستان‌هایی که درباره عمو نوروز وجود دارد را بررسی کنیم می‌بینیم که با منابع بسیار کمی مواجه می‌شویم.

 

عمونوروز یکی از نمادهای نوروز است. داستان عمو نوروز، داستانی عاشقانه‌است. عمو نوروز منتظر زنی است. آنها می‌خواهند با هم ازدواج کنند. بر اساس یک باور قدیمی، نامزد عمو نوروز از یک ماه به نوروز مانده، به دارکوب‌ها و چرخ‌ریسک‌‏ها می‌‏گوید که از برگ نورس درختان و گل های نوشکفته، قبای زیبایی برای عمو نوروز که در سفر دوازده ماهه ‌است ببافند.

 

در بعضی از افسانه‌ها ننه سرما و عمو نوروز هیچ گاه همدیگر را مشاهده نمی‌کنند و زن هیچ وقت در زمان آمدن عمو نوروز بیدار نیست؛ آن قدر خانه را روفته و روبیده و کار کرده که خوابش برده‌ و زن صاحب خانه ‌است و مرد مسافر؛ و این سفر همیشه ادامه دارد. در مورد دیگر تمام موارد مشابه است. با این تفاوت که عمو نوروز و ننه سرما همدیگر را فقط در آخرین لحظات تغییر سال می‌بینند و شانس با هم بودن را فقط در آن زمان دارند.

 

داستان ننه سرما و عمو نوروز,ننه سرما و عمو نوروز, تاریخچه ننه سرماو عمو نوروز

عمو نوروز یکی از نمادهای نوروز است که در شب عید نوروز یرای بچه‌ها هدیه می آورد

 

عمو نوروز هر سال آخرین روز زمستان، اولین روز بهار با کلاه نمدیش زلف‌های قرمز حنا بستَه مِثل ریشش با کمرچین آبی و شال خالخالی و شلوار گشاد و گیوهٔ تَختِ از بالای کوه روبروی شهر با لبی خندان دلی شاد با عصای تو دستانش که تکیه‌گاه پیر مرد خستهٔ لب خندان است یواش یواش پایین می‌آید. در افسانه‌ها عمو نوروز نماد طبیعت یا شاه یا فرد دیگری که برکت به زندگی مردم می آورد بوده‌است و ننه سرما که همسر عمو نوروز است و همیشه منتظر آمدن وی است.


در فرهنگ و ادب مردمی ایران شاید بتوان گفت پرآوازه‌ترین افسانه در پیوند با نوروز همان است که آن را با نام افسانه «عمو نوروز» و یا «بابا نوروز» می‌شناسیم. از این افسانه در سروده‌ها و نوشته‌ها پارسی سخنی نرفته است، پس آن را می‌باید افسانه‌ای مردمی دانست. افسانه‌ای که همه ایرانیان به گونه‌ای با آن آشنایند، چون در سالیان کودکی آن‌ را از مادران یا دایگان یا دیگر افسانه‌گویان شنیده‌اند. اگر عمیق تر بنگریم، بر پایه افسانه شناسی سنجشی می‌توان عمو نوروز را با «بابا نوئل» در فرهنگ غرب سنجید.

 

آن افسانه چنین است که در روزهای پایانی سال عمو نوروز به خانه «ننه سرما» در می‌آید تنها یک شب را در این خانه می‌‌گذراند، بامدادان به راه خود می‌رود تا سالی دیگر در همان روز بازگردد. پیداست که عمو نوروز پیری است دیرسال با گیسوان و ریشی انبوه و سپید، ننه سرما هم به همان سال پیرزنی است زمان فرسود. این رخداد نشانه آن است که سال کهن و روزگار سرما به پایان می‌رسد تا سالی نو و روزگار گرما، رستاخیر گیتی، باری دیگر آغاز بشود.

 

تا به حال روایت های گوناگونی از عمو نوروز و ننه سرما در بین قصه های عامیانه سینه به سینه چرخیده است که دو روایت معروف از آنها را اکنون و در آستانه فرا رسیدن سال نو مرور می کنیم.

 

* روایت اول درباره عمو نوروز و ننه سرما
یکی بود، یکی نبود. پیر مردی بود به نام عمو نوروز که هر سال روز اول بهار با کلاه نمدی، زلف و ریش حنا بسته، کمرچین قدک آبی، شال خلیل خانی، شلوار قصب و گیوه تخت نازک از کوه راه می‌افتاد و عصا به دست می‌آمد به سمت دروازه شهر. بیرون از دروازه شهر پیرزنی زندگی می‌کرد که دلباخته عمو نوروز بود و روز اول هر بهار، صبح زود پا می‌شد، جایش را جمع می‌کرد و بعد از خانه تکانی و آب و جاروی حیاط، خودش را حسابی تر و تمیز می‌کرد. به سر و دست و پایش حنای مفصلی می‌گذاشت و هفت قلم، از خط و خال گرفته تا سرمه و سرخاب و زرک آرایش می‌کرد.

 

یل ترمه و تنبان قرمز و شلیته پرچین می‌پوشید و مشک و عنبر به سر و صورت و گیسش می‌زد و فرشش را می‌آورد می‌انداخت رو ایوان، جلو حوضچه فواره دار رو به روی باغچه اش که پر بود از همه جور درخت میوه پر شکوفه و گل رنگارنگ بهاری و در یک سینی قشنگ و پاکیزه سیر، سرکه، سماق، سنجد، سیب، سبزی، و سمنو می‌چید و در یک سینی دیگر هفت جور میوه خشک و نقل و نبات می‌ریخت. بعد منقل را آتش می‌کرد و می‌رفت قلیان می‌آورد می‌گذاشت دم دستش. اما، سر قلیان آتش نمی‌گذاشت و همانجا چشم به راه عمو نوروز می‌نشست...

 

ننه سرما و عمو نوروز,داستان ننه سرما و عمو نوروز, تاریخچه ننه سرماو عمو نوروز

ننه‌سرما شخصیتی افسانه‌ای در فرهنگ ایران است

 

* روایت دوم درباره عمو نوروز و ننه سرما
یکی بود، یکی نبود. نرسیده به دروازهٔ شهر خونهٔ ننه سرماست که یک دل نه هزار دل عاشق پیره مرده... قصشون قصهٔ امسال و پارسال نیستها... قصهٔ عشقشون هزارسالست نه دوهزارساله شایدم خیلی بیشتر... پیرزنه اول هربهار خورشید درومده، نیومده پا می‌شه جاشو جم می‌کنه خونه تکونی می‌کنه حیاط و آب و جارو می‌زنه به خودش حسابی می‌رسه پاهاشو حنا می‌زاره دستاش قرمز می‌شن هفت قلم از خط و خال گرفته تا سرمه و سُرخاب و زرک آرایش می‌کنه... تنبون قرمز و شلیته پرچین می‌پوشه مشک و عنبر به سر و صورت و گیسِش می‌زنه... چرا می‌خندید بی مروتا؟ آخه عاشقه... عاشقی که پیر و جون نداره... داره؟

 

فرشش رو می‌یاره می‌ندازه رو ایون جلومنظر باغچه که پر از همه جور درخت میوه پر شکوفه و گلای رنگارنگ بهاری... تو یه سینی خوشگل و تمیز سیر و سرکه و سماق و سنجد و سیب و سبزی و سمنو می‌چینه تو یه سینیِ دیگه هفت جور میوهٔ خشک و نقل و نبات می‌ریزه. پا می‌شه سریع منقلُ آتیش می‌کنه و قلیونُ می‌یاره دم دستش؛ اما سر قلیونُ آتیش نمی‌زاره.. چشم به در تا عمو نوروز بیاد و قلیونو آتیش کنه و دیدنش مهیا بشه... تو همین فکرا پیرزنه از خستگی خوابش می‌بره... عمو نوروز می‌یاد اما ننه سرما خوابه... چُرتِش پاره می‌شه... اَی دل غافل عمو نوروز اومد و رفت پیره زنه خوابش برده بود...عمو نوروز رفت تا یه سال دیگه؟... ای پیری پیری پیری...
 منبع : farsnews.com


ویدیو مرتبط :
جنگیدن ننه سرما با عمو نوروز(ساخت خودم)

خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :

قصه‌هاي عمو نوروز



 

 

قصه های  عمو نوروز

 

ننه سرما داشت روزهاي آخر ماندنش را مي‌گذراند. ديگر نفس‌هايش سردي نداشت. برف‌هايي را كه با خودش آورده بود، كم‌كم با گرماي خاله خورشيد داشتند آب مي‌شدند. او بايد جايش را به عمو نوروز مي‌داد. عمو نوروز هم توي راه بود داشت مي‌رسيد. او تازه رسيده بود به پشت كوهي كه آن طرف، سينه دشت قد علم كرده بود و منتظر بود كه ننه سرما خودش را جمع و جور كند تا او با شادماني و خوشحالي جايش را بگيرد و براي همه شور و نشاط و شادي را به ارمغان بياورد ... اين چند روز هم گذشت و ننه سرما رخت و لباسش را جمع و جور و از اهالي خداحافظي كرد و رفت. ننه سرما كه رفت عمو نوروز پايش را گذاشت به آبادي. او با خودش گل و سبزه و بهار داشت و آن را به اهالي و مردم سر راهش هديه مي‌داد و همين طور كه مي‌رفت پشت سرش گل و سبزه و چمن سبز مي‌شد و رشد مي‌كرد. عمو نوروز يكي يكي در خانه‌ها را مي‌زد و به آنها بهار و گل و سبزه و چمن هديه مي‌كرد.
و همين طور كه مي‌رفت به خانه‌اي رسيد. با شادماني در خانه را به صدا درآورد و منتظر ماند تا كسي با شادماني و خوشحالي در را به رويش باز كند و او بهار و گل و سبزه را به او هديه بدهد. عمو نوروز دوباره در زد، ولي جوابي نشنيد و كسي در را به رويش باز نكرد. خانه ساكت و آرام بود عمو نوروز دوباره در زد و اين بار محكمتر صدا زد: «منم ... منم عمو نوروز برايتان بهار آورده‌ام ... بهار ...»
پيرزني آهسته در را باز كرد.
عمو نوروز با خوشحالي سلام كرد. بلند گفت: «سلام خاله پيرزن كجايي چرا در را باز نمي‌كني. نكنه خواب مانده‌اي. مگر بهار را نمي‌خواهي مگر گل و سبزه و چمن را نمي‌خواهي ... مگر شادي و شادابي را نمي‌خواهي ... من همه اين روزها را براي تو هديه آورده‌ام. خاله پيرزن همين طور كه غمگين عمو نوروز را نگاه مي‌كرد با ناراحتي گفت: «كدام عيد ... كدام نوروز ... من عيد و نوروزم كجا بود ... بهار و گل و سبزه و چمنم كجا بود. وقتي كه من هيچي ندارم كه عيدي بدهم به نوه‌هايم و بايد شرمنده‌شان شوم ديگر عيدم كجا بود ... نوروز من كجا بود.»
عمو نوروز از حرف‌ها و درد دل‌هاي خاله پيرزن ناراحت شد. ولي ناراحتي‌اش زود گذشت و با خنده بلندي گفت: «خاله پيرزن اينكه ناراحتي ندارد من الان كاري مي‌كنم كه تو هم عيد و نوروز داشته باشي و دست كرد توي بقچه بزرگش و يك كيسه پر از نخود و كشمش و گردو و پسته و فندق درآورد و چند سكه هم گذاشت كف دست پيرزن. خاله پيرزن كه باورش نمي‌شد حسابي خوشحال شد و از ته دل خنده شادمانه‌اي كرد و از عمو نوروز خيلي تشكر كرد و با خوشحالي گفت: «آفرين بر تو عمو نوروز ... من هم بهار خواهم داشت ... بهاري سبز و پر از گل و چمن ... خيلي ممنون ... خيلي ممنون ... تو من را روسفيد كردي.»
عمو نوروز هم با خوشحالي بهار را به خاله پيرزن هديه داد و راه افتاد تا به خانه‌هاي ديگر سر بزند. او رفت و رفت تا به خانه ديگري رسيد در زد و شادمان منتظر ماند تا در را به رويش باز كنند. ولي كسي نيامد عمو نوروز دوباره در زد ولي باز هم كسي نيامد و باز هم محكمتر زد و اين بار زني با ناراحتي و سر و رويي آشفته در را به روي عمو نوروز باز كرد. عمو نوروز با خوشحالي بلند سلام كرد. اما زن جوابش را به سردي داد. عمو نوروز گفت: «منم ... منم عمو نوروز برايتان بهار آوردم. گل آورده‌ام ... سبزه و چمن آورده‌ام ...»

 

قصه های  عمو نوروز

 

اما زن از ناراحتي چيزي نگفت. عمو نوروز يك مرتبه خنده‌اش را خورد و خوشحالي‌اش تمام شد. با ناراحتي گفت: «چي شده خواهر ... چرا ناراحتي ... چرا نمي‌خندي. مگه تو بهار نمي‌خواهي؛ مگر گل و سبزه و چمن نمي‌خواهي ...»

زن با ناراحتي گفت: «كدام بهار ... كدام نوروز ... كدام گل و سبزه و چمن ... من پنج تا بچه كوچك و قد و نيم قد دارم. هيچ كدامشان هم رخت و لباس عيد ندارند من هم كه پول ندارم برايشان رخت و لباس نو بخرم. حالا هم مانده‌ام كه چه كار كنم. از كجا برايشان لباس تهيه كنم. آنها ناراحت و غمگين هستند. عمو نوروز كمي ناراحت شد ولي باز با خوشحالي خنده‌اي كرد و گفت: «خواهر من اينكه ناراحتي ندارد من الان به بچه‌هايت لباس‌هاي قشنگ و رنگارنگي مي‌دهم لباس‌هايي به قشنگي بهار ...» و دست كرد توي بقچه‌اش و چند لباس كوچك و بزرگ و رنگارنگ، درآورد و داد به زن. زن اين طور كه ديد يك مرتبه گل از گلش شكفت باورش نمي‌شد فكر كرد خواب مي‌بيند با خودش گفت: «واي خداي من ... چه لباس‌هاي قشنگي ... خدايا شكرت لباس بچه‌هام نو شد ... عمو نوروز خيلي ممنون ... خيلي ممنون. تو بهار را به خانه ما آوردي. ما از تو ممنونيم.» عمو نوروز بهار را به زن و بچه‌هايش هديه كرد و راه افتاد تا به خانه ديگري سر بزند و بهار را هم به آنها هديه بدهد.

او همين طور رفت و رفت تا به خانه ديگري رسيد. در زد و منتظر ماند تا كسي با شادي در را به رويش باز كند و او بهار را به او هديه بدهد. ولي اينطور نشد، دوباره در زد اين بار پيرمردي در را به رويش باز كرد. عمو نوروز خنده‌اي كرد و بلند گفت: «سلام بابا بزرگ، سلام ... من عمو نوروزم. برايتان بهار آورده‌ام. بهار و گل و سبزه و چمن را از من تحويل بگيريد ...»

ولي پيرمرد با ناراحتي گفت: «كدام بهار ... كدام گل و سبزه و چمن ... ما كه بهاري نداريم اول سالي بايد محتاج ديگران باشيم ...»

عمو نوروز با ناراحتي گفت: «چطور مگر؟!»

پيرمرد گفت: «ما يك گاو داريم كه از طريق اين حيوان روزگارمان مي‌گذرد الان اين گاو مريض افتاده گوشه طويله. ما كه با اين حال بهار نداريم.»

عمو نوروز پيرمرد را دلداري داد و گفت: «طويله را به من نشان بده.» پيرمرد عمو نوروز را به طويله برد. عمو نوروز دستي به سر و گوش گاو كشيد و بعد از توي بقچه‌اش علفي سبز و تر و تازه درآورد و به او داد. گاو علف را كه خورد يك مرتبه بلند شد و ما بلندي كشيد و سرحال و قبراق شد و همين طور شادمانه ما  مي‌كشيد. پيرمرد باورش نمي‌شد با شادماني خنده‌اي كرد و عمو نوروز را در آغوش گرفت و او را بوسيد و با خوشحالي از او تشكر كرد و گفت: «خيلي ممنون عمو نوروز تو بهار را به من هديه كردي ... با اين گاو عزيزم ... خيلي ممنون ...»

 

قصه های  عمو نوروز

 

عمو نوروز خوشحال بهار را به پيرمرد و خانواده‌اش و گاو شيرده‌شان - كه حالا سلامتي‌اش را به دست آورده بود - هديه كرد و راه افتاد تا به ديگر خانه‌ها هم سر بزند و بهار را به آنها برساند او رفت و رفت و رفت تا به خانه ديگري رسيد و در زد و مثل هر بار انتظار داشت در را شادمانه به رويش باز كنند. عمو نوروز در زد و گفت: «منم عمو نوروز برايتان عيد و بهار را هديه آورده‌ام. بهاري پر از گل و سبزه و چمن.» و خوشحال خنديد.

ولي اين بار هم پسري با ناراحتي در را به رويش باز كرد.

عمو نوروز خندان سلام كرد و گفت: «سلام پسرم من عمو نوروزم برايتان بهار را هديه آورده‌ام ... بهار را از من بگيريد. بهاري با گل و سبزه و چمن» و يك دسته گل سرخ را گرفت طرف پسرك. اما پسرك گل‌ها را نگرفت و با ناراحتي گفت: «دلتان خوش است ها عمو نوروز! كدام بهار ... كدام سبزه. ما خيلي وقت است كه بهار نداريم. من مادر و خواهر و برادرهايم. عمو نوروز خنده‌اش را خورد و با ناراحتي گفت: «چرا مگر چي شده.»

پسر گفت: «مدتي است كه پدرمان به سفر رفته و هنوز برنگشته ما همه از حال و روزش خبر نداريم و نمي‌دانيم كجاست. اصلا نمي‌دانيم زنده است يا مرده. اينطور مي‌شود بهار داشت. ما دلمان براي پدرمان يك ذره شده. بي او بهاري نخواهيم داشت ...»

عمو نوروز از ناراحتي ساكت مانده بود و نمي‌دانست چه كار بايد بكند. كمي فكر كرد و بعد با خوشحالي گفت: «اينكه مشكلي نيست. من الان مي‌روم و پدرتان را پيدا مي‌كنم و مي‌آورم اينجا. هر كجا كه باشد پيدايش مي‌كنم و سلامت مي‌آورمش خانه. تو فقط نشانه‌هايش را به من بده.»

پسرك نشانه‌هاي پدرش را به عمو نوروز داد. عمو نوروز باد بهاري را صدا زد. باد بهاري فورا خودش را به عمو نوروز رساند. عمو نوروز سوار بر باد بهاري شد و پرواز كرد و رفت به آن دورها. رفت و رفت و رفت و گشت و گشت و گشت تا پدر آن پسرك را پيدا كرد و سوار بر باد بهار برگشتند. پسرك و مادر و خواهر و برادرهايش همگي خوشحال شدند و شادمان دور پدر را گرفتند و سر و صورتش را غرق بوسه كردند. آنها شادمان بهار و گل و سبزه را از عمو نوروز هديه گرفتند و عمو نوروز خوشحال و خندان راه افتاد تا به خانه‌اي ديگر سر بزند و بهار و گل و سبزه و چمن و شادي را به خانه‌اي ديگر هديه كند.