چهره ها
2 دقیقه پیش | در اینستای ستاره های خارجی چه خبر است؟ (37)در این مطلب ما سعی داریم به طور هفتگی گزیده ای از عکس های چهره های محبوبتان را با شما به اشتراک بگذاریم. |
2 دقیقه پیش | محمدرضا شجریان: هرگز «ربنا» را از مردم دریغ نکردماینجا ایران است، سرزمین مرغ سحر که خوشا... دوباره به گلستان و مکتب عشق خوش آمده است. لذا به میمنت این شعور قابل ستایش، پای صحبتها و گلایههای محمدرضا شجریان مینشینیم. ... |
نگاهی به زندگی و آثار جین آستین
اگر جنگ جهانی اول، جنگ جهانی دوم و 11 سپتامبر را بگذاریم کنار، تقریبا بقیة «تاریخ» در دورهای اتفاق افتاد که جین آستین زندگی میکرد.
همشهری آنلاین - حبیبه جعفریان:
نام: جین آستن
زاده: ۱۶ دسامبر ۱۷۷۵ - استیونسن، همپشایر، انگلستان
درگذشته: ۱۸ ژوئیه ۱۸۱۷ میلادی (۴۱ سال) - وینچستر، همپشایر، انگلستان
محل دفن: کلیسای جامع وینچستر، همپشایر، انگلستان
دوره: ۱۷۸۷ تا ۱۸۰۹ (۱۸۱۱)
ژانر: رمانتیک
اگر جنگ جهانی اول، جنگ جهانی دوم و 11 سپتامبر را بگذاریم کنار، تقریبا بقیة «تاریخ» در دورهای اتفاق افتاد که جین آستین زندگی میکرد. انقلاب فرانسه، ظهور و سقوط ناپلئون و انقلاب صنعتی. اما فکر میکنید جین، دربارة چی رمان نوشت؟ دربارة دخترهای ترشیده، دربارة سوءتفاهم، دربارة غرور و تعصب. و به نظرم کار درستی کرد. همیشه آدمهایی هستند که بخواهند دربارة روزهایی که دنیا را تکان داد، داستان بنویسند. بعضیهاشان مثل تولستوی، هم جاهطلبیاش را داشتهاند، هم عرضهاش را. اما جین واقعا خودش را کوچکتر از آن میدانست که دربارة «جنگ» و «صلح»، بنویسد.
او زن با شعوری بود و میدانست اگر قرار است چیزی بنویسد، بهتر است دربارة اتفاقهایی باشد که خودش آنها را تجربه کرده. دربارة آدمهایی باشد که با آنها حشر و نشر داشته و طبیعتا، دلیلی نداشت، جین که تمام عمر 41 سالهاش را در چند شهر کوچک جنوب انگلستان (که در واقع یک جور دهات بزرگ بودند) گذرانده بود، انقلاب فرانسه را تجربه کرده باشد یا با ناپلئون حشر و نشر داشته باشد.
جین، یک قرن هیجدهمی بود (سال 1817 مرد) و در قرن هجدهم، مردها هم چندان داخل آدم به حساب نمیآمدند (مگر این که خود ناپلئون یا یکی از ژنرالهایش یا خیلی خرپول بودند) چه برسد به خانمها. خانمها باید گلدوزیشان را میکردند، توی مهمانیها کرکر میخندیدند و اگر زرنگ بودند، شوهر خوبی برای خودشان دست و پا میکردند.
یک خانم واقعی هیچ وقت به سرش نمیزد دربارة سیاست یا این که جنگ کی تمام میشود یا شکاف طبقاتی، اظهارنظر کند. داستان نوشتن که دیگر از آن کارها بود. نوشتن مهملاتی که یک عده تنلش و بیکاره بنشینند یا لم بدهند و بخوانند. نه! قرن هجدهم اجازه نمیداد یک خانم چنین کاری بکند. جین همیشه مواظب بود، پیشخدمتها یا هر آدم دیگری که از اعضای خانوادهاش نبودند، بو نبرند او چه کار دارد میکند.
جیمز، برادر جین هیچوقت به پسرش نگفت کتابهایی را که با آن لذت میخواند، عمهاش نوشته. آنها را، همانطور که روی جلد کتاب آمده بود، «یک بانو» نوشته بود. فقط همین، یک بانو .
قرن هجدهم ، به جز احترام زیادی که برای خانمها قائل بود، خصوصیت دیگری هم داشت: رمانتیک بود. شما نوشتهای از این دوره ، پیدا نمیکنید که سرراست، سراغ چیزی رفته باشد یا واقعهای را توضیح بدهد. احساسات و اغراق، به معنی واقعیاش از سر و کول همه چیز دارد بالا میرود و رمانها از حجم غیرعادی توصیف، توصیف هوا، توصیف درشکه، توصیف لباس، توصیف سنگفرش خیابان، متورماند.
تا وسطهای قرن نوزده، این بخار غلیظ، همه چیز را پوشانده. مردم، این اغراقها، این رودهدرازیها، این عشقهای پر از نک و نال را دوست داشتند و با ولع میخواندند.
آستین، رمانتیک نبود. نه به عنوان یک آدم و نه به عنوان یک نویسنده. او طنز، داشت و همین، رمانتیسم او را (اگر هم وجود داشت) رقیق میکرد. چون به قول سامرست موام مشکل است آدم، بدون این که کمی بدجنس باشد، طنز به خرج بدهد.
در مهر و محبت ذاتی بشر، چیز زیادی که مایة شور و نشاط باشد، وجود ندارد. خیلیها این نگاه شوخ و نیشدار به آدمها و اتفاقها را، ویژگی نجاتبخش کارهای او میدانند. چون اعتقاد دارند تجربهها و واقعیتی که او در رمانهایش از آنها حرف میزند ، محدود و تکراریاند.
همیشه چند نفر هستند که بعد از پشت سر گذاشتن سوءتفاهمهایی با هم ازدواج میکنند.
این که میدان دید آستین، تنگ بود (چون زندگی شهرستانی محدودی داشت) درست است، اما این بیانصافی است که قدرت او را در روایت آن زندگی عادی شهرستانی و تیزبینیاش را در توصیف روابط انسانی، ریاکاریها، حماقتها و خودنمایی آدمها نادیده بگیریم.
والتر اسکات میگفت: «این بانوی جوان برای توصیف زندگی عادی استعدادی دارد که حیرتانگیز است. خودم مثل خیلیهای دیگر میتوانم مزخرفات مطنطن ببافم، اما از این که یک اتفاق پیش پا افتاده را، به شکل جذابی تعریف کنم، عاجزم.»
اما مردم، عاشق همان «مزخرفات مطنطن» بودند. سادگی نثر آستین، وداعهای مختصر غیرسوزناک و نگاههایی که عشق، قلپقلپ، از آنها بیرون نمیریخت، برای کسی جذاب نبود.
آستین هیچوقت، محبوبترین نبود. حتی «خیلی محبوب» هم نبود. فقط محبوب بود. تا 13 سال بعد از مرگش، هیچکدام از رمانهای او در انگلستان، تجدید چاپ نشدند و تازه، در اواخر قرن نوزده بود که او را گذاشتند در لیست «رماننویسان بزرگ».
ادبیات، بالاخره داشت خودش را از زیر بار آن همه سوز و گداز و آسمان و ریسمان، بیرون میکشید و حالا آدمهایی مثل آستین، این شانس را داشتند که به چشم بیایند. آدمهایی که بدشانسی آورده بودند و کمی زود به دنیا آمده بودند.
آستین سال 1775 در همپشایر انگلستان به دنیا آمد. همان روزی که بتهوون به دنیا آمد.
البته آستین، 5 سال از او کوچکتر بود. پدرش کشیش بود و هفت تا خواهر برادر بودند. اما دستشان به دهانشان میرسید.
جین، آدم سرزنده و خوشمشربی بود، با این حال تنها کسی که واقعا به او نزدیک بود، خواهرش «کاساندرا» بود. از جین بزرگتر و خوشگلتر بود و در مقایسه با خواهرش، آدم غمگینی به حساب میآمد.
جین از طبیعت سرد و آرام او خوشش میآمد. آستین، ازدواج نکرد (چند نفری که بهشان برخورد، پولدار اما کودن و دوستنداشتنی بودند) و در شهری، کمی آن طرفتر از جایی که به دنیا آمده بود، مرد. همهاش همین بود.
جین آستینشناسی در یک دقیقه
سوژة هیچکدام از رمانهای او، اتفاقهای سیاسی یا موضوعهایی که به نوعی مردانه، محسوب میشوند، نیست.
نقش اول داستانهایش را نه از بین بدبختها و فقیرها انتخاب میکرد، نه از بین اشراف، بارونها و کنتها. نقشهای اول در کتابهای او، طبقة متوسطاند. متوسطهایی که سعی میکنند خودشان را یکجوری بالا بکشند و بشوند اشراف.
خودش را به چیزها و جاهایی که شخصا دیده و با آن آشناست (تقریبا جنوب انگلستان) محدود میکند.
در رمانهای او از تغییرات تصادفی و ناگهانی خبری نیست. مثلا این که به یک نفر ناگهان ارث قلمبهای از فامیلی که از وجودش خبر هم نداشته، برسد. این کلکها در زمان آستین هم مثل حالا بین داستاننویسها رایج بود. البته آن موقع بهاش نمیگفتند کلیشه، اما به هر حال آستین ترجیح میداد طرفشان نرود.
در رمانهای او تمایلات متعرضانه یا تند جنسی (طبیعتا) وجود ندارد.
او علاقه دارد لحظههای عاشقانه و احساسی داستان را مختصر برگزار کند. اهل توصیفهای جزئی یا رمانتیک در این صحنهها نیست. توصیف ریز به ریز مکانها و قیافة آدمها هم از کارهایی است که آستین کمتر میکند.
آستین از نثر احساساتی تقریبا متنفر بود. در رمان آخرش (اغوا) که احساساتیترین کارش است، جملهای مثل «آنی! آنی دلبند من!»، در نسخة نهایی تبدیل شده به «آنی!» هیچکدام از کاراکترهای اصلی، در طول داستان، نمیمیرند.
کمتر پیش آمده، آستین مکالمات یک جمع مردانه را نقل کند یا دربارهاش بنویسد. آیا میشود گفت آستین، فمینیست بود؟ برای اواخر قرن هجدهم کمی شوخی است، اما اگر بخواهیم، کشف تمایلات فمینیستی در داستانهای او اصلا سخت نیست. البته این هم هست که معمولا کاراکترهایی حرفهای این طوری میزنند که در داستان، «سمپاتیک» به حساب نمیآیند و در حالت عادی قرار نیست خواننده با آنها همذاتپنداری کند.
عقل و احساس (حس و حساسیت)
آقای دشوود، میمیرد و طبق قانون، ارث او به پسر بزرگش «جان» میرسد. طبق سفارش پدر، قرار است جان به خواهر و مادرش رسیدگی کند، ولی تحتتأثیر زنش، بیخیالِ آنها میشود و مستمری بخور و نمیری برایشان در نظر میگیرد.
در این شرایط، ادارة خانواده عملا به دوش الئنور، دختر بزرگ خانواده که موجودی عاقل و تودار است، میافتد. مخصوصا که به ماریانِ شنگول و کمی خودخواه، چندان امیدی نیست.
این وسط پای «ادوارد» ـ برادرزن «جان» ـ به داستان باز میشود. الئنور از او خوشش آمده...
غرور و تعصب
خانوادة «بنت» چهار تا دختر دارند. همسایة جدیدشان هم مرد جوان پولداری است که مجرد است (آقای بینگلی).
واضح است که اولین نقشة خانم بنت، این است که یکی از دخترها را به او قالب کند. «جین»، خوشگل و خانم است. الیزابت، نه زیاد خوشگل است نه زیاد خانم. اما باهوش است.
آن دو تای دیگر را هم خودتان توی کتاب بخوانید. فقط گفته باشیم که داستان از آنجایی تکان میخورد که «دارسی» دوستِ از خود راضیِ آقای بینگلی هم سر و کلهاش پیدا میشود.
نام: جین آستن
زاده: ۱۶ دسامبر ۱۷۷۵ - استیونسن، همپشایر، انگلستان
درگذشته: ۱۸ ژوئیه ۱۸۱۷ میلادی (۴۱ سال) - وینچستر، همپشایر، انگلستان
محل دفن: کلیسای جامع وینچستر، همپشایر، انگلستان
دوره: ۱۷۸۷ تا ۱۸۰۹ (۱۸۱۱)
ژانر: رمانتیک
اگر جنگ جهانی اول، جنگ جهانی دوم و 11 سپتامبر را بگذاریم کنار، تقریبا بقیة «تاریخ» در دورهای اتفاق افتاد که جین آستین زندگی میکرد. انقلاب فرانسه، ظهور و سقوط ناپلئون و انقلاب صنعتی. اما فکر میکنید جین، دربارة چی رمان نوشت؟ دربارة دخترهای ترشیده، دربارة سوءتفاهم، دربارة غرور و تعصب. و به نظرم کار درستی کرد. همیشه آدمهایی هستند که بخواهند دربارة روزهایی که دنیا را تکان داد، داستان بنویسند. بعضیهاشان مثل تولستوی، هم جاهطلبیاش را داشتهاند، هم عرضهاش را. اما جین واقعا خودش را کوچکتر از آن میدانست که دربارة «جنگ» و «صلح»، بنویسد.
او زن با شعوری بود و میدانست اگر قرار است چیزی بنویسد، بهتر است دربارة اتفاقهایی باشد که خودش آنها را تجربه کرده. دربارة آدمهایی باشد که با آنها حشر و نشر داشته و طبیعتا، دلیلی نداشت، جین که تمام عمر 41 سالهاش را در چند شهر کوچک جنوب انگلستان (که در واقع یک جور دهات بزرگ بودند) گذرانده بود، انقلاب فرانسه را تجربه کرده باشد یا با ناپلئون حشر و نشر داشته باشد.
جین، یک قرن هیجدهمی بود (سال 1817 مرد) و در قرن هجدهم، مردها هم چندان داخل آدم به حساب نمیآمدند (مگر این که خود ناپلئون یا یکی از ژنرالهایش یا خیلی خرپول بودند) چه برسد به خانمها. خانمها باید گلدوزیشان را میکردند، توی مهمانیها کرکر میخندیدند و اگر زرنگ بودند، شوهر خوبی برای خودشان دست و پا میکردند.
یک خانم واقعی هیچ وقت به سرش نمیزد دربارة سیاست یا این که جنگ کی تمام میشود یا شکاف طبقاتی، اظهارنظر کند. داستان نوشتن که دیگر از آن کارها بود. نوشتن مهملاتی که یک عده تنلش و بیکاره بنشینند یا لم بدهند و بخوانند. نه! قرن هجدهم اجازه نمیداد یک خانم چنین کاری بکند. جین همیشه مواظب بود، پیشخدمتها یا هر آدم دیگری که از اعضای خانوادهاش نبودند، بو نبرند او چه کار دارد میکند.
جیمز، برادر جین هیچوقت به پسرش نگفت کتابهایی را که با آن لذت میخواند، عمهاش نوشته. آنها را، همانطور که روی جلد کتاب آمده بود، «یک بانو» نوشته بود. فقط همین، یک بانو .
قرن هجدهم ، به جز احترام زیادی که برای خانمها قائل بود، خصوصیت دیگری هم داشت: رمانتیک بود. شما نوشتهای از این دوره ، پیدا نمیکنید که سرراست، سراغ چیزی رفته باشد یا واقعهای را توضیح بدهد. احساسات و اغراق، به معنی واقعیاش از سر و کول همه چیز دارد بالا میرود و رمانها از حجم غیرعادی توصیف، توصیف هوا، توصیف درشکه، توصیف لباس، توصیف سنگفرش خیابان، متورماند.
تا وسطهای قرن نوزده، این بخار غلیظ، همه چیز را پوشانده. مردم، این اغراقها، این رودهدرازیها، این عشقهای پر از نک و نال را دوست داشتند و با ولع میخواندند.
آستین، رمانتیک نبود. نه به عنوان یک آدم و نه به عنوان یک نویسنده. او طنز، داشت و همین، رمانتیسم او را (اگر هم وجود داشت) رقیق میکرد. چون به قول سامرست موام مشکل است آدم، بدون این که کمی بدجنس باشد، طنز به خرج بدهد.
در مهر و محبت ذاتی بشر، چیز زیادی که مایة شور و نشاط باشد، وجود ندارد. خیلیها این نگاه شوخ و نیشدار به آدمها و اتفاقها را، ویژگی نجاتبخش کارهای او میدانند. چون اعتقاد دارند تجربهها و واقعیتی که او در رمانهایش از آنها حرف میزند ، محدود و تکراریاند.
همیشه چند نفر هستند که بعد از پشت سر گذاشتن سوءتفاهمهایی با هم ازدواج میکنند.
این که میدان دید آستین، تنگ بود (چون زندگی شهرستانی محدودی داشت) درست است، اما این بیانصافی است که قدرت او را در روایت آن زندگی عادی شهرستانی و تیزبینیاش را در توصیف روابط انسانی، ریاکاریها، حماقتها و خودنمایی آدمها نادیده بگیریم.
والتر اسکات میگفت: «این بانوی جوان برای توصیف زندگی عادی استعدادی دارد که حیرتانگیز است. خودم مثل خیلیهای دیگر میتوانم مزخرفات مطنطن ببافم، اما از این که یک اتفاق پیش پا افتاده را، به شکل جذابی تعریف کنم، عاجزم.»
اما مردم، عاشق همان «مزخرفات مطنطن» بودند. سادگی نثر آستین، وداعهای مختصر غیرسوزناک و نگاههایی که عشق، قلپقلپ، از آنها بیرون نمیریخت، برای کسی جذاب نبود.
آستین هیچوقت، محبوبترین نبود. حتی «خیلی محبوب» هم نبود. فقط محبوب بود. تا 13 سال بعد از مرگش، هیچکدام از رمانهای او در انگلستان، تجدید چاپ نشدند و تازه، در اواخر قرن نوزده بود که او را گذاشتند در لیست «رماننویسان بزرگ».
ادبیات، بالاخره داشت خودش را از زیر بار آن همه سوز و گداز و آسمان و ریسمان، بیرون میکشید و حالا آدمهایی مثل آستین، این شانس را داشتند که به چشم بیایند. آدمهایی که بدشانسی آورده بودند و کمی زود به دنیا آمده بودند.
آستین سال 1775 در همپشایر انگلستان به دنیا آمد. همان روزی که بتهوون به دنیا آمد.
البته آستین، 5 سال از او کوچکتر بود. پدرش کشیش بود و هفت تا خواهر برادر بودند. اما دستشان به دهانشان میرسید.
جین، آدم سرزنده و خوشمشربی بود، با این حال تنها کسی که واقعا به او نزدیک بود، خواهرش «کاساندرا» بود. از جین بزرگتر و خوشگلتر بود و در مقایسه با خواهرش، آدم غمگینی به حساب میآمد.
جین از طبیعت سرد و آرام او خوشش میآمد. آستین، ازدواج نکرد (چند نفری که بهشان برخورد، پولدار اما کودن و دوستنداشتنی بودند) و در شهری، کمی آن طرفتر از جایی که به دنیا آمده بود، مرد. همهاش همین بود.
جین آستینشناسی در یک دقیقه
سوژة هیچکدام از رمانهای او، اتفاقهای سیاسی یا موضوعهایی که به نوعی مردانه، محسوب میشوند، نیست.
نقش اول داستانهایش را نه از بین بدبختها و فقیرها انتخاب میکرد، نه از بین اشراف، بارونها و کنتها. نقشهای اول در کتابهای او، طبقة متوسطاند. متوسطهایی که سعی میکنند خودشان را یکجوری بالا بکشند و بشوند اشراف.
خودش را به چیزها و جاهایی که شخصا دیده و با آن آشناست (تقریبا جنوب انگلستان) محدود میکند.
در رمانهای او از تغییرات تصادفی و ناگهانی خبری نیست. مثلا این که به یک نفر ناگهان ارث قلمبهای از فامیلی که از وجودش خبر هم نداشته، برسد. این کلکها در زمان آستین هم مثل حالا بین داستاننویسها رایج بود. البته آن موقع بهاش نمیگفتند کلیشه، اما به هر حال آستین ترجیح میداد طرفشان نرود.
در رمانهای او تمایلات متعرضانه یا تند جنسی (طبیعتا) وجود ندارد.
او علاقه دارد لحظههای عاشقانه و احساسی داستان را مختصر برگزار کند. اهل توصیفهای جزئی یا رمانتیک در این صحنهها نیست. توصیف ریز به ریز مکانها و قیافة آدمها هم از کارهایی است که آستین کمتر میکند.
آستین از نثر احساساتی تقریبا متنفر بود. در رمان آخرش (اغوا) که احساساتیترین کارش است، جملهای مثل «آنی! آنی دلبند من!»، در نسخة نهایی تبدیل شده به «آنی!» هیچکدام از کاراکترهای اصلی، در طول داستان، نمیمیرند.
کمتر پیش آمده، آستین مکالمات یک جمع مردانه را نقل کند یا دربارهاش بنویسد. آیا میشود گفت آستین، فمینیست بود؟ برای اواخر قرن هجدهم کمی شوخی است، اما اگر بخواهیم، کشف تمایلات فمینیستی در داستانهای او اصلا سخت نیست. البته این هم هست که معمولا کاراکترهایی حرفهای این طوری میزنند که در داستان، «سمپاتیک» به حساب نمیآیند و در حالت عادی قرار نیست خواننده با آنها همذاتپنداری کند.
عقل و احساس (حس و حساسیت)
آقای دشوود، میمیرد و طبق قانون، ارث او به پسر بزرگش «جان» میرسد. طبق سفارش پدر، قرار است جان به خواهر و مادرش رسیدگی کند، ولی تحتتأثیر زنش، بیخیالِ آنها میشود و مستمری بخور و نمیری برایشان در نظر میگیرد.
در این شرایط، ادارة خانواده عملا به دوش الئنور، دختر بزرگ خانواده که موجودی عاقل و تودار است، میافتد. مخصوصا که به ماریانِ شنگول و کمی خودخواه، چندان امیدی نیست.
این وسط پای «ادوارد» ـ برادرزن «جان» ـ به داستان باز میشود. الئنور از او خوشش آمده...
غرور و تعصب
خانوادة «بنت» چهار تا دختر دارند. همسایة جدیدشان هم مرد جوان پولداری است که مجرد است (آقای بینگلی).
واضح است که اولین نقشة خانم بنت، این است که یکی از دخترها را به او قالب کند. «جین»، خوشگل و خانم است. الیزابت، نه زیاد خوشگل است نه زیاد خانم. اما باهوش است.
آن دو تای دیگر را هم خودتان توی کتاب بخوانید. فقط گفته باشیم که داستان از آنجایی تکان میخورد که «دارسی» دوستِ از خود راضیِ آقای بینگلی هم سر و کلهاش پیدا میشود.
ویدیو مرتبط :
زندگی نامه و معرفی آثار جین آستن-bbooks.ir
خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :
نگاهی به زندگی و آثار جك لندن
«جک لندن» تمام خشونت و حزن سبک ناتورالیسم را در آثارش به تصویر می کشد. خواندن داستانهای «لندن» این را به ذهن می آورد که زندگی او آهنگ تلخی داشته و ریشه در زندگی تلخ پدر و مادرش دارد.
خبرگزاری ایبنا - محمد علی علومی:
نام اصلی: جان گریفیث چنی
زمینهٔ کاری: رمان، داستان کوتاه
زادروز: ۱۲ ژانویهٔ ۱۸۷۶ - سانفرانسیسکو، کالیفرنیا
مرگ: ۲۲ نوامبر ۱۹۱۶ میلادی (۴۰ سال) - گلن الن، کالیفرنیا
ملیت: آمریکایی
پیشه: نویسنده، خبرنگار، مقاله نویس و سوسیالیست
سبک نوشتاری: رئالیسم، ناتورالیسم
کتابها: آوای وحش - سپید دندان - گرگ دریا
همسر(ها): الیزابت بسی می مادرن - چارمین لندن
«فلورا»مادر جك لندن از آغاز زندگی خوشبخت نبود. او تب تیفویید گرفته و نه تنها زیبایی خود را از دست داده بود، بلکه ناتوانی جسمی همچون دید بسیار کم نیز بر نگونبختی او می افزود.
«فلورا» موهایش را از دست داده بود و تا آخر زندگی از کلاهگیس استفاده می کرد. شماره کفشش نیز هرگز از 12 بچگانه بزرگتر نشد. تب، افسردگی او را افزایش می داد. او همواره درباره چیزهای اطرافش، مانند برتری نژاد گذشتگانش، یاوه سرای می کرد.
«فلورا» تنها فرزند خود را از کودکی با این تفکر بزرگ کرد که سیاه پوستان قابل اعتماد نیستند. («جک لندن» در تمام زندگی بر این باور بود که آنگلوساکسونها نژاد برتر آمریکا هستند.)
«فلورا» در25 سالگی از خانواده جدا شد و پس از تجربه دوره کوتاه زندگی اش در سیاتل، مسیر سن فرانسیسکو را در پیش گرفت؛ چون این شهر کوچک به مکانی برای هجوم جویندگان طلا تبدیل شده بود و «نجیب زادگان سوار بر قطار» به آنجا میرفتند. چند 10 هزار مهاجر نیز، با آرزوی رسیدن به زندگی بهتر، مسافر این نقطه از جهان بودند.
«فلورا» در ابتدا برای پرداخت هزینه های زندگی به آموزش پیانو پرداخت. او در سال 1874 با مردی بنام «ویلیام چینی»، که یک ستاره شناس بود آشنا شد. «چینی» احساس شیدایی «فلورا» را با احضار روح بیشتر می کرد.
آنها با کمک یکدیگر مکانی را برای احضار روح دایرکردند. «فلورا» در ازای ارتباط برقرار کردن با روح گذشتگان مشتریانش و فرستادن پیام برای آنها پول دریافت می کرد، اما درآمدش کفاف اجاره محل را نمی داد. «ویلیام» تمایل داشت کار تمام وقتش در مجله را رها کند. او بر این باور بود که ستاره شناسی یک دانش است و فکر می کرد که زن و مرد می توانند با کمک گرفتن از دانش ستاره شناسی دارای فرزند شگفت انگیزی شوند.
«فلورا» در 12 ژانویه 1876 «جک»را به دنیا آورد. باردار شدن «فلورا» از رسیدن او به ثروت جلوگیری کرد و زایمان نیز توان جسمی اندکش را از او گرفت، ودیگر بنیه لازم را برای تغذیه کودکش نداشت.«جک» را برای مدت هشت ماه به دایه ای به نام «مامی جنی» سپردند و او نیز همچون فرزند خود از او نگهداری می کرد. در همین زمان، «ویلیام چینی» ، بی خبر، «فلورا» را تنها گذاشته و از مسئولیت نگهداری خانواده گریخت. تنها چند ماهی از فرار « چینی» گذشته بود که «فلورا» با مردی بنام «جان لندن»، سرباز قدیمی جنگهای داخلی آمریکا که از همسرش جدا شده بود و دو دختر داشت، ازدواج کرد و همه در یک آپارتمان کوچک ساکن شدند.وقتی «جک» به کانون خانواده بازگردانده شد، «الیزا»، خواهر ناتنیاش، مسئولیت مادری او را بر عهده گرفت. «الیزا» بعدها تبدیل به محبوبترین زن زندگی «جک لندن» شد.
«جان لندن» نیز نام خود را بر او گذاشته_«جک لندن» پیش از این با نام «جان گریفیث چینی» شناخته می شد_ و همچون پدر مهربانی او را دوست می داشت.«فلورا» وضعیت مناسبی نداشت وبیقراری، وضعیت روانی متغیر، از کارافتادگی مغزی و حمله های قلبی او تمام خانواده را پژمرده کرده بود. اما این تاثیرهای منفی بیشتر از همه روی «جک»، که هیچگاه علاقمندی خود را به او نشان نداد، نمود داشت. سرانجام، خانواده «لندن» به اکلند مهاجرت کردند. این شهر ،برخلاف سن فرانسیسکو، ماسه ای و مزخرف بود وآن را بر پایه ارزشهای پیشگامان سختکوشی و صداقت بنا نهاده بودند. این قالب فکری بعدها در آثار «جک لندن» نمود پیدا کرد.
«جان لندن» مزرعه ای خرید و بدین ترتیب «جک» از پنج ساگی مجبورشد در مزرعه کار کند
وقتی «جک» هشت ساله شد، خواهرش، «الیزا» به عقد کاپتان «شپارد»، دانشجوی شبانه روزی در آمد. چند سال بعد، کاپتان به همراه «الیزا» و سه فرزندشان به بخش دیگری از اکلند منتقل شدند. «جک» در این زمان از نظر روحی ویران شده بود.چند ماه بعد، بیماری همه گیری مرغهای «جک» را از بین برد. خانواده «لندن» نیز، با فراموش کردن رویای مزرعه ای سرسبز، به اکلند بازگشتند. «جک» از اینکه دوباره می توانست نزدیک «الیزا» و «مامی جنی» باشد خوشحال بود. او در راه خانه به مدرسه، جنگیدن همانند پهلوان پنبه ها را می آموخت. هر چند «جک»قوی جثه نبود، ولی در جنجال به پا کردن استعداد قابل توجهی داشت.
«جک» در سن 14 سالگی از مدرسه دستور زبان انگلیسی فارغ التحصیل شد، اما به دلیل ناتوانی مالی نتوانست ادامه تحصیل دهد و به ناچار در کارخانه قوطی سازی مشغول به کار شد. کار در دوران کودکی بدنش را نیرومند و مردانه کرده بود. کودکی «جک» در تنهایی گذشته بود و کتابخانه محلشان اولین و تنها آشنایی او با فرهنگ بشمارمی رفت. کتابها، جهانی فراتر از اکلند را پیش روی او می گشودند.
در این زمان، «جک» در بخش ترشیجات یک فروشگاه مواد غذایی کار می کرد و هر چه بیشتر سرکه جا می انداخت، احساس بیقراری و فرار در او قویتر می شد.
او در کافه های محله با مردان دریا (ملوانان، شکارچیان خوک آبی و نهنگ و زوبین سازان) آشنا شد. فرصتی فراهم شده بود تا به صید غیرقانونی صدف بپردازد و با کمال میل آن را پذیرفت. وقتی که فصل صید گذشت و او لذت کافی از این حرفه را در مدت سه ماه بدست آورد، به سن فرانسیسکو بازگشت.«جک»، پس از تمام شدن مدت زمان ممنوعیت شکار، به دریا بازگشت و ماه ها از این فرصت پیش آمده برای تجربه کردن دریا و احساس آزادی استفاده کرد. وقتی «جک» به کالیفرنیا بازگشت، یک سالی از سفرش به گوشه و کنار ایالات متحده می گذشت. حالا میخواست از عادتهای اوباش گونه دست برداشته و با تلاشی که در کسب و کار نشان میداد، مادرش را خوشحال کند. او می خواست با عهده دارشدن وظیفه نان آوری خانواده مایه افتخار مادر باشد.«جک» در سن 19 سالگی بر آن شد تا به دبیرستان باز گردد. او حالا هم کار می کرد و هم درس میخواند. کم کم، با توجه به آشنایی اش با حزبهای سیاسی این کشور و بویژه حزب سوسیال، به نظریه های سیاسی علاقمند شد.• «لندن»
سوسیالیسم را در سفرهایش به دیگر ایالتهای آمریکا شناخته و به آن علاقمند شده بود. سوسیالیسم سالها فکر و هدف او را تشکیل می داد. از «جک لندن» به عنوان «پسر سوسیالیست اکلند» نیز یاد می شود. او چندین بار، در بزرگسالی، تلاش کرد که در انتخابات شهرداری پیروز شود ،اما موفق نشد.
«جک» می خواست وارد جریانهای انقلابی شود، اما ابتدا می بایست دبیرستان را تمام کرده و وارد دانشگاه می شد. عضویتش در حزب کارگر سوسیالیست منجر به اخراجش از مدرسه شد. سپس تصمیم گرفت که با تکیه بر علاقه شخصی خود به مطالعه پرداخته و وارد دانشگاه کالیفرنیا در برکلی شود.در دانشگاه پذیرفته شد ،اما هنوز چهار ماه هم از ورودش نگذشته بود که شرایط خفقان حاکم در دانشگاه وی را دلسرد کرده و مجبور به انصراف از ادامه تحصیل کرد. اوشروع به نوشتن و مطالعه کرد. در این زمان در یک لباسشویی کار می کرد تا هزینه زندگیش نیز تامین شود.
«جک» وقتی که تب یافتن طلای کلوندایک در آمریکا همه گیر شد، توانست همراه شوهر «الیزا» و سرمایه ای که او داشت به شمال سفر کند (1897-1898). شاید بتوان گفت آنچه او در شمال دید و تجربه کرد مهمترین نکته های قابل توجه در آثار موفقش را تشکیل می دهند.سرانجام با بازگشت به اکلند، زمان موفقیت بزرگ «جک» نیز فرارسید؛ او کتاب «ادیسه شمال»_ داستان کوتاهی درباره یافتن طلا_را در سال 1900 منتشر کرد. اولین اثر وی به خاطر نیرومندی و توصیف بسیار جالبش مورد توجه بسیار زیادی قرار گرفت. «جک» در همان سال با دختری به نام «بسی (بکی) مادرن» که آموزگار ریاضی، بسیار رک گو و جوانی ایرلندی تبار بود و دهه سوم جوانی اش را تجربه می کرد، آشنا شد و این آشنایی در مدت کوتاهی به ازدواج انجامید.در همین مدت، پیشنهادهایی برای نویسندگی ازطرف ناشران مختلف دریافت کرد که پول بسیار زیادی را وعده می داد و می توانست او را از فقر خارج کرده و وارد دنیای سرمایه داری کند.
«بسی» (بکی) دختری به دنیا آورد. «جک» دخترش را بسیار دوست داشت اما نسبت به مادر فرزند خود احساس سردی می کرد. او پس ازازدواج بیشتر وقت خود را در میان دوستانی همچون «آنا استرانسکی» و «جورج استرلینگ» سپری می کرد. دوستانش لقب «گرگ» را برایش انتخاب کرده بودند.خانواده «لندن» در سال 1901 به حومه اکلند مهاجرت کرد. «آنا» در این مدت برای دیدن و کمک کردن به «جک» در نوشتن داستانهایش به خانه آنها رفت و آمد می کرد و این کار او مخالفت و احساس حسادت «بسی» را بر می انگیخت. پس از مدتی «آنا» به نیویورک منتقل و ارتباطش با «جک» قطع شد.«جک» در سن 25 سالگی احساس می کرد که دیگر نمیتواند قدرت گذشته خود در نوشتن داشته باشد و شاید سفر کوتاهی به انگلستان می توانست مقداری از توانایی گذشته اش را بازگرداند.
دومین دختر آنها در سال 1902 میلادی به دنیا آمد؛ یعنی همان سالی که «جک» نوشتن «آوای وحش»The Call of The Wild)) را آغاز کرد. این داستان نیز بسیار پر خواننده از کار در آمد و قدرت تصویرسازی مبهوت کننده خالق خود را نشان می داد. پس از انتشار این داستان، سفرهای پی درپی «جک» و دیدار با افراد مختلف بخشی از زندگی او را تشکیل داد.
«جک» نتوانست به تعهد اخلاقی همسرداری وفادار بماند و این امر باعث شد «بسی» در سال 1903 از دادگاه درخواست طلاق کند. «جک» نیز پس از جدا شدن از «بسی» با زنی به نام «چارمیان کیتریج» ازدواج کرد تا شاید محبتی را که در بودن با «بسی» احساس نمی کرد در کنار همسر جدیدش پیدا کند. «چارمیان» از صبر و بردباری بیشتری در مقایسه با «بسی» برخوردار بود و اعتیاد به الکل و نوسانهای رفتاری و اخلاقی «جک لندن» را، بویژه هنگامی که مشغول نوشتن داستان جدیدی بود، با تحمل بیشتری درک می کرد.
تنها فرزندش از «چارمیان»، که «جویی» نام داشت، فقط 38 ساعت زندگی کرد.در سال 1907 به همراه «چارمیان» راهی سفرهای دریایی در اقیانوسهای کره خاکی شد و به دریاهای جنوبی اسنارک (Snark) رفت. وی ایده نوشتن کتاب «سفر به اسنارک» را از همین مسافرت گرفت.«جک» عاشق سفرهای دریایی بود و حتی با کشتی به برخی کشورهای آسیایی مانند ژاپن و کره سفر کرده بود.ازدواج با «چارمیان» او را تشویق به خریدن مزرعه ای به نام «هیل رنچ» در کالیفرنیا و توسعه چند مرحله ای آن کرد تا به دامداری بپردازد؛ 1400 هکتار زمین درختکاری، مزرعه ها، چشمه، دره ها، تپه ها، و حیات وحش بخشی از زیبایی مزرعه های بزرگی بود که «لندن» بین سالهای 1905 تا 1913 خرید.
املاک وی در حال حاضر جزو دارایی موزه طبیعی و تاریخی کالیفرنیا ثبت شدهاست.«جک لندن» هرچند به موفقیت دست پیدا کرد اما هرگز از آنچه بدست می آورد احساس رضایت نداشت.او سالهای آخر عمر خود را در مبارزه با بیماریهایی مانند ناراحتی کلیه ومعده و درصد بالای اوره که هر روز امید کمتری برایش باقی می گذاشتند، سپری کرد و سر انجام در 21 نوامبر 1916، درحالیکه عشق و دلسوزی «چارمیان» را در کنار خود داشت ، دیده از 40 سال دیدن جهان فرو بست. هوش استثنایی، شخصیت مثبت اندیش و روح سبک «جک» در کنار تجربه های بسیاری که از زندگی پر فراز و نشیب دوران جوانی بدست آورد، باعث شد تا بسیاری از خوانندگانش با شخصیتهای داستانهایی که می نوشت ارتباط نزدیکی برقرار می کنند.
جک لندن اولین نویسنده موفق طبقه کارگر ایالات متحده آمریکاست. توانایی وی در نوشتن بیش از یک هزار کلمه در روز باعث شد تا در مدت 18 سال نویسندگی آثار مشهور بسیاری را خلق کند. پرکاری «جک لندن» را می توان در 51 کتاب و چند صد مقاله ای که منتشر کرد دید. او گران قیمت ترین و پر خواننده ترین نویسنده آمریکا در زمان خود بود.
آثار بسیار زیاد «جک لندن» را می توان از نظر ادبی به رمان، داستان کوتاه، مقاله، نمایشنامه و آثار واقعگرایانه تقسیم کرد.
جک لندن،غیراز رمانهایی پیرامون زندگی کارگران کشورخود،خالق داستانهایی ماجراجویانه شبه "کلیله دمنه ای" نیزاست. طبق ادعای مورخین ادبی چپ، اودربیشتر آثارش منتقد نظام سرمایه داری ومدافع سوسیالیسم و است. اونظم سرمایه داری را مشمول قانون گرگها می داند و غیر از رمان تئوریک سوسیالیستی، یکی ازکلاسیک های بین المللی ادبیات سوسیالیستی درکشورهای سرمایه داری بود و با وجود جهانبینی التقاطی ومتناقض اش، تاثیرمهمی روی ادبیات انقلابی کارگری بین المللی ازخودبجا گذاشته است ونسلی از نویسندگان انقلابی ادبیات کارگری تحت تعثیر بعدی اوقرارگرفتند.
نام اصلی: جان گریفیث چنی
زمینهٔ کاری: رمان، داستان کوتاه
زادروز: ۱۲ ژانویهٔ ۱۸۷۶ - سانفرانسیسکو، کالیفرنیا
مرگ: ۲۲ نوامبر ۱۹۱۶ میلادی (۴۰ سال) - گلن الن، کالیفرنیا
ملیت: آمریکایی
پیشه: نویسنده، خبرنگار، مقاله نویس و سوسیالیست
سبک نوشتاری: رئالیسم، ناتورالیسم
کتابها: آوای وحش - سپید دندان - گرگ دریا
همسر(ها): الیزابت بسی می مادرن - چارمین لندن
«فلورا»مادر جك لندن از آغاز زندگی خوشبخت نبود. او تب تیفویید گرفته و نه تنها زیبایی خود را از دست داده بود، بلکه ناتوانی جسمی همچون دید بسیار کم نیز بر نگونبختی او می افزود.
«فلورا» موهایش را از دست داده بود و تا آخر زندگی از کلاهگیس استفاده می کرد. شماره کفشش نیز هرگز از 12 بچگانه بزرگتر نشد. تب، افسردگی او را افزایش می داد. او همواره درباره چیزهای اطرافش، مانند برتری نژاد گذشتگانش، یاوه سرای می کرد.
«فلورا» تنها فرزند خود را از کودکی با این تفکر بزرگ کرد که سیاه پوستان قابل اعتماد نیستند. («جک لندن» در تمام زندگی بر این باور بود که آنگلوساکسونها نژاد برتر آمریکا هستند.)
«فلورا» در25 سالگی از خانواده جدا شد و پس از تجربه دوره کوتاه زندگی اش در سیاتل، مسیر سن فرانسیسکو را در پیش گرفت؛ چون این شهر کوچک به مکانی برای هجوم جویندگان طلا تبدیل شده بود و «نجیب زادگان سوار بر قطار» به آنجا میرفتند. چند 10 هزار مهاجر نیز، با آرزوی رسیدن به زندگی بهتر، مسافر این نقطه از جهان بودند.
«فلورا» در ابتدا برای پرداخت هزینه های زندگی به آموزش پیانو پرداخت. او در سال 1874 با مردی بنام «ویلیام چینی»، که یک ستاره شناس بود آشنا شد. «چینی» احساس شیدایی «فلورا» را با احضار روح بیشتر می کرد.
آنها با کمک یکدیگر مکانی را برای احضار روح دایرکردند. «فلورا» در ازای ارتباط برقرار کردن با روح گذشتگان مشتریانش و فرستادن پیام برای آنها پول دریافت می کرد، اما درآمدش کفاف اجاره محل را نمی داد. «ویلیام» تمایل داشت کار تمام وقتش در مجله را رها کند. او بر این باور بود که ستاره شناسی یک دانش است و فکر می کرد که زن و مرد می توانند با کمک گرفتن از دانش ستاره شناسی دارای فرزند شگفت انگیزی شوند.
«فلورا» در 12 ژانویه 1876 «جک»را به دنیا آورد. باردار شدن «فلورا» از رسیدن او به ثروت جلوگیری کرد و زایمان نیز توان جسمی اندکش را از او گرفت، ودیگر بنیه لازم را برای تغذیه کودکش نداشت.«جک» را برای مدت هشت ماه به دایه ای به نام «مامی جنی» سپردند و او نیز همچون فرزند خود از او نگهداری می کرد. در همین زمان، «ویلیام چینی» ، بی خبر، «فلورا» را تنها گذاشته و از مسئولیت نگهداری خانواده گریخت. تنها چند ماهی از فرار « چینی» گذشته بود که «فلورا» با مردی بنام «جان لندن»، سرباز قدیمی جنگهای داخلی آمریکا که از همسرش جدا شده بود و دو دختر داشت، ازدواج کرد و همه در یک آپارتمان کوچک ساکن شدند.وقتی «جک» به کانون خانواده بازگردانده شد، «الیزا»، خواهر ناتنیاش، مسئولیت مادری او را بر عهده گرفت. «الیزا» بعدها تبدیل به محبوبترین زن زندگی «جک لندن» شد.
«جان لندن» نیز نام خود را بر او گذاشته_«جک لندن» پیش از این با نام «جان گریفیث چینی» شناخته می شد_ و همچون پدر مهربانی او را دوست می داشت.«فلورا» وضعیت مناسبی نداشت وبیقراری، وضعیت روانی متغیر، از کارافتادگی مغزی و حمله های قلبی او تمام خانواده را پژمرده کرده بود. اما این تاثیرهای منفی بیشتر از همه روی «جک»، که هیچگاه علاقمندی خود را به او نشان نداد، نمود داشت. سرانجام، خانواده «لندن» به اکلند مهاجرت کردند. این شهر ،برخلاف سن فرانسیسکو، ماسه ای و مزخرف بود وآن را بر پایه ارزشهای پیشگامان سختکوشی و صداقت بنا نهاده بودند. این قالب فکری بعدها در آثار «جک لندن» نمود پیدا کرد.
«جان لندن» مزرعه ای خرید و بدین ترتیب «جک» از پنج ساگی مجبورشد در مزرعه کار کند
وقتی «جک» هشت ساله شد، خواهرش، «الیزا» به عقد کاپتان «شپارد»، دانشجوی شبانه روزی در آمد. چند سال بعد، کاپتان به همراه «الیزا» و سه فرزندشان به بخش دیگری از اکلند منتقل شدند. «جک» در این زمان از نظر روحی ویران شده بود.چند ماه بعد، بیماری همه گیری مرغهای «جک» را از بین برد. خانواده «لندن» نیز، با فراموش کردن رویای مزرعه ای سرسبز، به اکلند بازگشتند. «جک» از اینکه دوباره می توانست نزدیک «الیزا» و «مامی جنی» باشد خوشحال بود. او در راه خانه به مدرسه، جنگیدن همانند پهلوان پنبه ها را می آموخت. هر چند «جک»قوی جثه نبود، ولی در جنجال به پا کردن استعداد قابل توجهی داشت.
«جک» در سن 14 سالگی از مدرسه دستور زبان انگلیسی فارغ التحصیل شد، اما به دلیل ناتوانی مالی نتوانست ادامه تحصیل دهد و به ناچار در کارخانه قوطی سازی مشغول به کار شد. کار در دوران کودکی بدنش را نیرومند و مردانه کرده بود. کودکی «جک» در تنهایی گذشته بود و کتابخانه محلشان اولین و تنها آشنایی او با فرهنگ بشمارمی رفت. کتابها، جهانی فراتر از اکلند را پیش روی او می گشودند.
در این زمان، «جک» در بخش ترشیجات یک فروشگاه مواد غذایی کار می کرد و هر چه بیشتر سرکه جا می انداخت، احساس بیقراری و فرار در او قویتر می شد.
او در کافه های محله با مردان دریا (ملوانان، شکارچیان خوک آبی و نهنگ و زوبین سازان) آشنا شد. فرصتی فراهم شده بود تا به صید غیرقانونی صدف بپردازد و با کمال میل آن را پذیرفت. وقتی که فصل صید گذشت و او لذت کافی از این حرفه را در مدت سه ماه بدست آورد، به سن فرانسیسکو بازگشت.«جک»، پس از تمام شدن مدت زمان ممنوعیت شکار، به دریا بازگشت و ماه ها از این فرصت پیش آمده برای تجربه کردن دریا و احساس آزادی استفاده کرد. وقتی «جک» به کالیفرنیا بازگشت، یک سالی از سفرش به گوشه و کنار ایالات متحده می گذشت. حالا میخواست از عادتهای اوباش گونه دست برداشته و با تلاشی که در کسب و کار نشان میداد، مادرش را خوشحال کند. او می خواست با عهده دارشدن وظیفه نان آوری خانواده مایه افتخار مادر باشد.«جک» در سن 19 سالگی بر آن شد تا به دبیرستان باز گردد. او حالا هم کار می کرد و هم درس میخواند. کم کم، با توجه به آشنایی اش با حزبهای سیاسی این کشور و بویژه حزب سوسیال، به نظریه های سیاسی علاقمند شد.• «لندن»
«جک» می خواست وارد جریانهای انقلابی شود، اما ابتدا می بایست دبیرستان را تمام کرده و وارد دانشگاه می شد. عضویتش در حزب کارگر سوسیالیست منجر به اخراجش از مدرسه شد. سپس تصمیم گرفت که با تکیه بر علاقه شخصی خود به مطالعه پرداخته و وارد دانشگاه کالیفرنیا در برکلی شود.در دانشگاه پذیرفته شد ،اما هنوز چهار ماه هم از ورودش نگذشته بود که شرایط خفقان حاکم در دانشگاه وی را دلسرد کرده و مجبور به انصراف از ادامه تحصیل کرد. اوشروع به نوشتن و مطالعه کرد. در این زمان در یک لباسشویی کار می کرد تا هزینه زندگیش نیز تامین شود.
«جک» وقتی که تب یافتن طلای کلوندایک در آمریکا همه گیر شد، توانست همراه شوهر «الیزا» و سرمایه ای که او داشت به شمال سفر کند (1897-1898). شاید بتوان گفت آنچه او در شمال دید و تجربه کرد مهمترین نکته های قابل توجه در آثار موفقش را تشکیل می دهند.سرانجام با بازگشت به اکلند، زمان موفقیت بزرگ «جک» نیز فرارسید؛ او کتاب «ادیسه شمال»_ داستان کوتاهی درباره یافتن طلا_را در سال 1900 منتشر کرد. اولین اثر وی به خاطر نیرومندی و توصیف بسیار جالبش مورد توجه بسیار زیادی قرار گرفت. «جک» در همان سال با دختری به نام «بسی (بکی) مادرن» که آموزگار ریاضی، بسیار رک گو و جوانی ایرلندی تبار بود و دهه سوم جوانی اش را تجربه می کرد، آشنا شد و این آشنایی در مدت کوتاهی به ازدواج انجامید.در همین مدت، پیشنهادهایی برای نویسندگی ازطرف ناشران مختلف دریافت کرد که پول بسیار زیادی را وعده می داد و می توانست او را از فقر خارج کرده و وارد دنیای سرمایه داری کند.
«بسی» (بکی) دختری به دنیا آورد. «جک» دخترش را بسیار دوست داشت اما نسبت به مادر فرزند خود احساس سردی می کرد. او پس ازازدواج بیشتر وقت خود را در میان دوستانی همچون «آنا استرانسکی» و «جورج استرلینگ» سپری می کرد. دوستانش لقب «گرگ» را برایش انتخاب کرده بودند.خانواده «لندن» در سال 1901 به حومه اکلند مهاجرت کرد. «آنا» در این مدت برای دیدن و کمک کردن به «جک» در نوشتن داستانهایش به خانه آنها رفت و آمد می کرد و این کار او مخالفت و احساس حسادت «بسی» را بر می انگیخت. پس از مدتی «آنا» به نیویورک منتقل و ارتباطش با «جک» قطع شد.«جک» در سن 25 سالگی احساس می کرد که دیگر نمیتواند قدرت گذشته خود در نوشتن داشته باشد و شاید سفر کوتاهی به انگلستان می توانست مقداری از توانایی گذشته اش را بازگرداند.
دومین دختر آنها در سال 1902 میلادی به دنیا آمد؛ یعنی همان سالی که «جک» نوشتن «آوای وحش»The Call of The Wild)) را آغاز کرد. این داستان نیز بسیار پر خواننده از کار در آمد و قدرت تصویرسازی مبهوت کننده خالق خود را نشان می داد. پس از انتشار این داستان، سفرهای پی درپی «جک» و دیدار با افراد مختلف بخشی از زندگی او را تشکیل داد.
«جک» نتوانست به تعهد اخلاقی همسرداری وفادار بماند و این امر باعث شد «بسی» در سال 1903 از دادگاه درخواست طلاق کند. «جک» نیز پس از جدا شدن از «بسی» با زنی به نام «چارمیان کیتریج» ازدواج کرد تا شاید محبتی را که در بودن با «بسی» احساس نمی کرد در کنار همسر جدیدش پیدا کند. «چارمیان» از صبر و بردباری بیشتری در مقایسه با «بسی» برخوردار بود و اعتیاد به الکل و نوسانهای رفتاری و اخلاقی «جک لندن» را، بویژه هنگامی که مشغول نوشتن داستان جدیدی بود، با تحمل بیشتری درک می کرد.
تنها فرزندش از «چارمیان»، که «جویی» نام داشت، فقط 38 ساعت زندگی کرد.در سال 1907 به همراه «چارمیان» راهی سفرهای دریایی در اقیانوسهای کره خاکی شد و به دریاهای جنوبی اسنارک (Snark) رفت. وی ایده نوشتن کتاب «سفر به اسنارک» را از همین مسافرت گرفت.«جک» عاشق سفرهای دریایی بود و حتی با کشتی به برخی کشورهای آسیایی مانند ژاپن و کره سفر کرده بود.ازدواج با «چارمیان» او را تشویق به خریدن مزرعه ای به نام «هیل رنچ» در کالیفرنیا و توسعه چند مرحله ای آن کرد تا به دامداری بپردازد؛ 1400 هکتار زمین درختکاری، مزرعه ها، چشمه، دره ها، تپه ها، و حیات وحش بخشی از زیبایی مزرعه های بزرگی بود که «لندن» بین سالهای 1905 تا 1913 خرید.
املاک وی در حال حاضر جزو دارایی موزه طبیعی و تاریخی کالیفرنیا ثبت شدهاست.«جک لندن» هرچند به موفقیت دست پیدا کرد اما هرگز از آنچه بدست می آورد احساس رضایت نداشت.او سالهای آخر عمر خود را در مبارزه با بیماریهایی مانند ناراحتی کلیه ومعده و درصد بالای اوره که هر روز امید کمتری برایش باقی می گذاشتند، سپری کرد و سر انجام در 21 نوامبر 1916، درحالیکه عشق و دلسوزی «چارمیان» را در کنار خود داشت ، دیده از 40 سال دیدن جهان فرو بست. هوش استثنایی، شخصیت مثبت اندیش و روح سبک «جک» در کنار تجربه های بسیاری که از زندگی پر فراز و نشیب دوران جوانی بدست آورد، باعث شد تا بسیاری از خوانندگانش با شخصیتهای داستانهایی که می نوشت ارتباط نزدیکی برقرار می کنند.
جک لندن اولین نویسنده موفق طبقه کارگر ایالات متحده آمریکاست. توانایی وی در نوشتن بیش از یک هزار کلمه در روز باعث شد تا در مدت 18 سال نویسندگی آثار مشهور بسیاری را خلق کند. پرکاری «جک لندن» را می توان در 51 کتاب و چند صد مقاله ای که منتشر کرد دید. او گران قیمت ترین و پر خواننده ترین نویسنده آمریکا در زمان خود بود.
آثار بسیار زیاد «جک لندن» را می توان از نظر ادبی به رمان، داستان کوتاه، مقاله، نمایشنامه و آثار واقعگرایانه تقسیم کرد.
جک لندن،غیراز رمانهایی پیرامون زندگی کارگران کشورخود،خالق داستانهایی ماجراجویانه شبه "کلیله دمنه ای" نیزاست. طبق ادعای مورخین ادبی چپ، اودربیشتر آثارش منتقد نظام سرمایه داری ومدافع سوسیالیسم و است. اونظم سرمایه داری را مشمول قانون گرگها می داند و غیر از رمان تئوریک سوسیالیستی، یکی ازکلاسیک های بین المللی ادبیات سوسیالیستی درکشورهای سرمایه داری بود و با وجود جهانبینی التقاطی ومتناقض اش، تاثیرمهمی روی ادبیات انقلابی کارگری بین المللی ازخودبجا گذاشته است ونسلی از نویسندگان انقلابی ادبیات کارگری تحت تعثیر بعدی اوقرارگرفتند.