رازهای آقا و خانم ولز


ریتا هیورث یکی از پرحاشیه ترین چهره های سینمای دهه 1940 بوده است.«استفان دی هور» که کتاب «رازهای ریتا اچ.» را نوشته معتقد است که او شهرت کمتری نسبت به بازیگری همچون «مریلین مونرو» دارد.




هفته نامه تماشاگران امروز - ابوالفضل الله دادی: «استفان دی هور» که کتاب «رازهای ریتا اچ.» را نوشته معتقد است که او شهرت کمتری نسبت به بازیگری همچون «مریلین مونرو» دارد. البته که باید هم چنین باشد. حاشیه هایی که مرلین مونرو در طول زندگی اش با آن دست و پنجه نرم کرد را کمتر چهره دیگری تجربه کرده است.

با اینحال «ریتا هیورث» یادآور سینمای پرافتخار دهه 40 است. بعلاوه هیورث زندگی پر سروصدایی هم داشته است. او سه بار ازدواج کرده که یکی از همسران او بیشتر از بقیه بر سر زبان ها بود.

رازهای آقا و خانم ولز

مطبوعات به اولقب داده بودند: «الهه عشق». او با بازی در فیلم سینمایی «گیلدا» و «بانویی از شانگهای» تولد ستاره ای را در سینمای هالیوود نوید می داد. با اینحال هیورث سرانجامی ناامیدکننده در دنیای سینما داشت. ازدواج با یک نابغه و سپس با یک میلیاردر او را از مسیر زندگی اش منحرف کرد.

اورسن ولز در مورد او گفته است: «مدت زیادی طول کشید تا توانستم او را فراموش کنم.»

«مارگریتا کارمن کاتسینو» 17 اکتبر 1918 در نیویورک بدنیا آمد. او فرزند بزرگ خانواده ای 5 نفره بود. دو برادر کوچکتر از خودش داشت و پدرش «ادواردو کانسینو» یکی از هنرمندان مشهور نیویورک بود. در واقع پدر ادواردو با هفت فرزندگش گروهی را تشکیل داده بودند که به کارهای هنری می پرداختند.

«ولگا»، مادر ریتا نیز در کار هنری و دختر یک بازیگر ایرلندی بود. ریتا بین پدری سختگیر و مادری که بعدها به الکل اعتیاد پیدا کرد، کودکی سختی را از سر گذراند.

رازهای آقا و خانم ولز

از نخستین روزهای کودکی وارد گروه خانوادگی شان شد و در چهار سالگی یکی از اعضای ثابت گروه پدرش بود. اوضاع مالی بحرانی باعث شد که ادواردو خانواده اش را بردارد و دل به جاده بزند. او که اعتقاد داشت آینده از آن کمدی های موزیکال است از نیویورک خارج شد و راه هالیوود را در پیش گرفت.

ادواردو در 1928 در سانست بلوار کلاس های خود را برپا کرد که موفقیت عظیمی در پی داشت.

مارگاریتا، ریتا می شود

در سال 1933، «وینفیلد شی هان»، معاون کمپانی «فوکس فیلم» تحت تاثیر چهره و هنر مارگاریتا قرار می گیرد و به این شرط که او اسمش را به ریتا تغییر دهد قراردادی با او امضا می کند. اینطوری ریتا کانسینو در سال 1935 در اولین فیلمش «دوزخ» در کنار اسپنسر تریسی ظاهر شد.

ریتا که از سختگیری های پدر و مادرش که حالا الکلی شده بودند به تنگ آمده کم کم از آنها فاصله می گیرد. او در چندین فیلم درجه دو و در نقش دختران مصری، مکزیکی و ... ایفای نقش می کند. ریتا 19 سال سن دارد که با تاجری به نام «ادوارد سی. جودسون» 39 ساله آشنا شده و با او ازدواج می کند. هدف او از این ازدواج بیش از هر چیز فرار از جهنمی است که خانواده اش برای او ساخته اند.

جودسون اما او را به فرد دیگری تبدیل می کند. او ریتا را به چندین عمل جراحی زیبایی وامی دارد تا «زنی را که می خواهد بسازد». در همین دوران است که «هری کوهن» رییس کمپانی «کلمبیا پیکچرز» قراردادی هفت ساله و با حقوق هفتگی 250 دلار با او امضا می کند و البته نام خانوادگی او را از کانسینو به نام مادرش یعنی هیورث تغییر می دهد. ریتا در این دوران در دوازده فیلم بازی می کند و البته از شوهرش جدا می شود.

همشهری ولز


طولی نمی کشد که او دل به اورسن ولز می بازد. خودش می گوید اورسن ولز اولین مردی است که صادقانه دوستش داشته است. ولز زمینه دوری او از هالیوود را برایش فراهم کرده و او را با دنیایی آشنا می کند که اگرچه از آن می ترسد اما شیفته آن است: تئاتر.

و البته وقتی مردی که دوستش دارد یکی از دوستان روزولت است بی شک گذرش به سیاست هم می افتد. اورسن ولز می گوید: «راستش ریتا در عمق وجودش از شخصیتش به عنوان یک ستاره متنفر بود. این وضعیت هیچ لذتی برای او نداشت.»

با اینحال یک چیز باعث می شود اورسن ولز از رفتار ریتا خسته شود. ریتا به شکل غریبی دوست دارد به او ثابت شود که دوستش دارد؛ این وضعیت باعث می شود که رابطه بین ولز و ریتا سرد شده و ولز بعد از تولد دخترشان ریکا از او فاصله گیرد اما قبل از اینکه تندباد بی وفایی وزیدن بگیرد، ریتا ترجیح می دهد که حین فیلمبرداری «گیلدا» از ولز جدا شود و در همین دوران است که رسانه ها اخبار مختلفی از ارتباط او با «دیوید نیون»، «نیکتور ماتور» و «هاوارد هیوز» منتشر می کنند و ریتا کلافه از شایعه ها، با «علی خان» ازدواج می کند.

رازهای آقا و خانم ولز

آنها برای ازدواج به سوییس می روند و ریتا دختری به نام «یاسمینا» به دنیا می آورد. با اینحال علی خان پیش از آنکه شوهر خوبی باشد پدر بهتری است و خیلی زود اعتراف می کند که نمی تواند به او وفادار باشد. ریتا یک بار دیگر از همسرش جدا می شود و به آمریکا بازمی گردد.

ازدواج سوم و فراموشی

ریتا هیورث برای سومین بار هم ازدواج می کند و این بار با یک خواننده آرژانتینی به نام «دیک هایمز». با اینحال در این دوره ریتا خیلی زود به مصرف بی رویه الکل روی می آورد. این وضعیت به شدت روی جسم و رفتارهایش اثر می گذارد و نخستین نشانه های بیماری بزرگ از راه می رسد.
ریتا به آلزایمر مبتلا می شود و در این دوران حتی در یک پروژه فیلمبرداری نیز حاضر می شود اما بیماری اش شدت می گیرد و او بلافاصله با فرد دیگری جایگزین می شود.

در سال 1981 او تحت سرپرستی یکی از دو دخترش، یاسمینا قرار می گیرد که بعدها به یکی از موثرترین فعالان حمایت از مبتلایان به آلزایمر تبدیل می شود. سرانجام در 14 مه 1987 ریتا هیورث در نیویور می میرد.


ویدیو مرتبط :
هلالی:تو رو خدا آقا آقا یه نیم نگا آقا آقا یه کربلا آقا آقا

خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :

قصه خانم غول و آقا غول



 

قصه کودکان

 

خانم غول آمد دیگ را بردارد، پایش لیز خورد و افتاد. دماغش کج شد، چشم هایش چپ شد. خانم غول، خودش راتوی آیینه دید و گفت: « وای وای چه دماغ کجی! چه چشم چپی! تا آقا غول نیامده، باید درستش کنم.»


خانم غول یک تکه خمیر چسباند گوشه ی دماغش، دماغش صاف شد. سیم را گرد کرد، شکل عینک کرد. دو تا دکمه هم چسباند وسط دایره هایش. عینک دکمه ای را گذاشت به چشم هایش. آقا غول که آمد گفت: «به به چه بوی غذایی! چه خانه ی تمیزی! دست شما درد نکند خانمی!» بعد یکهو، عینک را دید و گفت: «چی به چشم هایت زدی خانمی؟! بگذار ببینم! تو جایی را هم می توانی ببینی؟» و آمد عینک را بردارد که عینک گیر کرد به دماغ خمیری.

 

خمیر ترک خورد و افتاد و چشم و دماغ پیدا شد. آقا غول گفت: «چرا این شکلی شدی خانمی؟» و در اتاق راه رفت و فکر کرد، هی راه رفت و فکر کرد و بعد هم از خانه رفت. خانم غول گفت: «ای داد! رفت! آقا غول دیگر برنمی گردد.» و های های اشک ریخت. هی اشک ریخت، هی اشک ریخت. اشک هایش سیل شد و خانه را برد. برد و برد تا به جنگل رسید.

 

خانه بین درخت ها گیر کرد. درخت ها گفتند: «خانم غول بس است دیگر! اگر باز هم گریه کنی، سیل ما را هم می برد!» خانم غول رفت و بالای یک درخت بلند، خوابید. ماه که آمد، آقا غول به خانه برگشت. اما نه خانه را دید، نه خانم غول را، آقا غول، رد خانه را گرفت و رفت و رفت تا به جنگل رسید. از درخت ها پرسید: «شما خانم غول را ندیدید؟» درخت ها، بالای یک درخت بلند را نشان دادند و گفتند: «خانم غول آن جاست!» آقا غول از درخت بالا رفت. از جیبش برگ و گلبرگ در آورد.

 


برگ ها را روی دماغ کج گذاشت، گلبرگ ها را روی چشم چپ گذاشت. خانم غول را توی خانه برد، لحاف را انداخت رویش تا سرما نخورد، بعد خانه را کول کرد و برد سرجایش گذاشت. خانم غول بیدار که شد، دید توی خانه است نه بالای درخت.


گفت: «آقا غول برگشتی؟» آقا غول گفت: «بله که برگشتم! تو هر شکلی که باشی خانومیه آقا غولی!» بعد آیینه را به خانم غول داد. خانم غول به آیینه نگاه کرد، دماغش کمی صاف شده بود. چشم هایش هم کمی راست شده بود! خانم غول از خوشحالی به آسمان پرید! آقا غول هم به دنبال او پرید!