چهره ها
2 دقیقه پیش | در اینستای ستاره های خارجی چه خبر است؟ (37)در این مطلب ما سعی داریم به طور هفتگی گزیده ای از عکس های چهره های محبوبتان را با شما به اشتراک بگذاریم. |
2 دقیقه پیش | محمدرضا شجریان: هرگز «ربنا» را از مردم دریغ نکردماینجا ایران است، سرزمین مرغ سحر که خوشا... دوباره به گلستان و مکتب عشق خوش آمده است. لذا به میمنت این شعور قابل ستایش، پای صحبتها و گلایههای محمدرضا شجریان مینشینیم. ... |
داستان ما سه تفنگدار
ما 3 نفر یك گروه نرمال و عادی هستیم و اگر این برای بعضیها عجیب است ایراد به آدمهایی است كه غیرعادی رفتار میكنند و نمیتوانند با هم رفیق باشند. ما جای یكدیگر را در دنیای بازیگری سینما تنگ نكردهایم و برای همه در این زمینه نقش هست و باید دید قسمت چه كسی است تا آن را بازی كند
دوستان خوبم در ایدهآل از من خواستند كه مصاحبهای داشته باشم در راستای مصاحبه رفقای عزیزم سام و كامبیز اما ترجیح دادم تا قالب مصاحبه دو نفری شان باقی بماند و من بسنده كنم به نوشتن مطلبی كوتاه من باب رفاقت.
خیلیها در سینما و شاید خیلیها كه علاقهمند به پرده نقرهای و جعبه جادویی هستند، میدانند كه در سینما من، سام و كامبیز، 3یار جدانشدنی هستیم و این دوستی تنها برمیگردد به عنصر پنجم انسان بعد از باد، خاك، آب و آتش به نام «عشق.» ما 3 نفر فقط و فقط سعی میكنیم عاشقانه با هم دوست باشیم و بهحریمها و حرمتهای مادی این جهان كه بعضا جداییهایی را رقم میزنند، فكر نكرده و نكنیم. برتری برایمان نه در فروش فیلمها یا سریالهایمان باشد؛ برتری چیزی جز انسانیت و دوستی در بین ما وجود ندارد.
اصولا زیباترین واژهای كه از زبان دختر كوچكم بیرون میآید، نام این دو دوست به نامهای «عمو سامی» و «عمو سبیل» است و صدالبته دوستان خوب دیگری دارم كه از دید « نفس» دختر كوچكم، به اسامی دیگری گفته میشود اما وقتی این كلمات با عشق بیرون میآید و وقتی دخترم بعد از چند روزی ندیدنشان دلتنگ آنها میشود و از مادرش میخواهد با تلفن با آنها صحبت كند، به این نكته میرسم كه حتما آن دو هم جزئی از زندگی ما هستند و مانند 2 عموی واقعیاش دوستشان دارد كه جای بسی خوشحالی است. در پایان از خدا میخواهم كه تمامی دوستیهای دنیا را حفظ و برای موفقیت دوستانم آرزوی قلبی دارم.
ما 3 نفر (من و كامبیز و پژمان بازغی)، از یك نسل و از یك سبك كار هستیم كه خیلی با هم رفیقیم. یك بار در عرض نیمساعت، یك نقش به ما 3 نفر پیشنهاد شد كه دست بر قضا هر 3 نفرمان داشتیم با یك ماشین جایی میرفتیم و من بهعنوان نفر سوم با خنده جواب تلفن را دادم. این مسائل مثلا رقابت روی دوستی ما تاثیر نمیگذارد چون یكی از دلایل ثبات این رفاقت این است كه ما زندگی حرفهای مان را وارد زندگی خصوصیمان نكردهایم و هركدام از ما تعریف خاصی از بازیگری داریم كه آن را به دیگری تحمیل نمیكند یا در باور دیگری نسبت به بازیگری دخالت نمیكند. شاید بتوان گفت در این زمینه هم خیلی وقتها گذشت هم داشتهایم مثلا نقشی بوده كه من یا كامبیز فكر میكردیم مناسب ما بوده است ولی آن یكی آن را بازی كرده و دیگری كوتاه آمده این یعنی برای ما رفاقت بر كار ارجح است. حالا هم ما 3 نفردوست هستیم و از هم تاثیر میگیریم و میآموزیم. شما نمونه این تاثیر را میتوانید در بازی و رفاقت من و كامبیز در مجموعه «نابردهرنج...» ببینید. شاید اگر 2بازیگر دیگر این نقشها را بازی میكردند این رفاقت اینگونه دیده نمیشد. در بخشهایی از سریال من و كامبیز 2نفری مجموعه را پیش میبریم و شخص دیگری هم نیست.
در گروه 3 نفره ما هیچ كس رئیس نیست و همه با هم رفیقند. نمیشود گفت، چه كسی تاثیرگذارتر است چون هر كدام از ما در زمینهای تاثیرگذار است یكی از نظر عاطفی قویتر است و یكی از نظر روحی و... مثلا اگر بخواهند درد دل كنند، میآیند پیش من، اگر بخواهند آرام شوند، میروند پیش كامبیز و اگر بخواهند كاری انجام دهند، میروند پیش پژمان. اگر بخواهند آرام شوند پیش من بیایند بدتر داغان میشوند چون من خیلی رك هرآنچه نمیخواهند بشنوند را به آنها میگویم. ولی كامبیز خیلی خوب آنها را آرام میكند بدون آنكه ناراحت شوند و پژمان هم كار راهانداز گروه است. یعنی اگر كسی بخواهد كارش راه بیفتد میرود سراغ او.
ما معمولا پشت سر هم حرف نمیزنیم ولی اگر هم شخص سوم یا چهارمی چیزی راجع به هركدام از ما از زبان دیگری بگوید آنقدر صادق و رو راست هستیم كه به هم بگوییم. چون اگر این اتفاق نیفتد باعث میشود بین ما كدورت پیش بیاید مثلا خیلی اوقات حرفی را كه شنیدهایم میتوان با یك جمله رفع و رجوع كرد تا كدورتی پیش نیاید. این موضوع شاید از بیرون مهم باشد ولی از درون و بین خودمان این قدر اهمیت ندارد. ما 3 نفر همدیگر را میشناسیم و میفهمیم به همین دلیل این مشكلات برایمان پیش نمیآید و دلیل دیگر اینكه ما حرفهمان را به زندگی شخصیمان وارد نمیكنیم. مثلا در طول بازی در فیلم دوئل لحظهای فكر نكردم من باید جای پژمان بازی كنم یا اینكه آن نقش حق من بوده و او به جای من بازی میكند یعنی نه تنها به هم حسادت نكردیم و رقابت نداشتیم بلكه یكدیگر را برای انجام بهتر كار هل دادیم. معمولا رفاقت سینماییها همیشه این طور بوده كه حین كار 2نفر باهم دوست میشوند و این دوستی تا پایان كار ادامه پیدا میكند و بعد تمام میشود اما جالب این است كه ما 3 نفر طی این 6، 7 سال باهم بازی نكرده ایم و خیلی هم دوست داریم كه با هم بازی كنیم.
ما 3 نفر یك گروه نرمال و عادی هستیم و اگر این برای بعضیها عجیب است ایراد به آدمهایی است كه غیرعادی رفتار میكنند و نمیتوانند با هم رفیق باشند. ما جای یكدیگر را در دنیای بازیگری سینما تنگ نكردهایم و برای همه در این زمینه نقش هست و باید دید قسمت چه كسی است تا آن را بازی كند. در دنیای فوتبال شاید بتوان گفت كه یك تیم یك دفاع راست فیكس میخواهد و 3 رفیق نمیتوانند همزمان بهعنوان بازیكن اصلی در تیم حضور داشته باشند ولی برای ما اینطور نیست. بهنظر من یك آدم سالم و عادی باید دوست و رفیق داشته باشد و فقط آدمی كه طبیعی و نرمال نیست رفیق ندارد. اگر از نظر تایم و زمانی كه باهم میگذرانیم بخواهید حساب كنید چون در این یك سال من و سام زمان بیشتری باهم گذراندهایم و پژمان هم گرفتاری خاص خودش و خانوادهاش را داشته به هرحال ما 2 نفر بیشتر كنار هم بودهایم ولی اگر از نظر رفاقتی بخواهیم درنظر بگیریم تفاوتی نیست و هر 3 نفر به یك اندازه رفیق هستیم.
ویدیو مرتبط :
سه تفنگدار 6
خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :
سه داستان کوتاه، زیبا و آموزنده
مقام از خود ممنون:
مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید:
باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم." دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید:
"باشه، ولی اونجا نرو.". مامور فریاد می زنه:"آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم." بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند:
"اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه یی...
بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ میفهمی؟"
دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود
کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که ماموراز ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند.
به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند واز ته دل فریاد می کشد:" نشان. نشانت را نشانش بده !"
در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.
یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.
مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد.
هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است. کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای...فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. "
مرد خندید و گفت: " وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. " موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده...سمت خودش... گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.
مرد گفت: " می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم.
این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟
*******************
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.
آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:
عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.
ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.
حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.