کودکان


2 دقیقه پیش

با بطری نوشابه برای پسر کوچولو هواپیما بسازید

به جای خریدن اسباب بازی های گران قیمت ، می توانید با استفاده از ابزاری که در خانه در اختیار دارید اسباب بازی هایی با کمک فرزندان خود بسازید که هم در هزینه ها صرفه جویی می ...
2 دقیقه پیش

از رایحه درمانی نوزادان بیشتر بدانید

آیا شما می خواهید برای مراقبت از نوزاد خود، یک رویکرد جامع تری را انتخاب کنید؟ آیا شما به عنوان یک پدر و مادر به دنبال درمان های طبیعی برای بچه های کوچک خود هستید؟ آیا می ...

پیرمرده ، خرسه ، روباه


پیرمردی كشاورز، زمین كوچكی داشت. پیرمرده در زمینش گندم می‌كاشت. روزی از روزهای خدا، در یك صبح زیبا، پیرمرده داشت زمین را شخم می‌زد، كه یكهو یك خرسه گنده‌ بد، سروكله‌اش پیدا شد. چشم‌های پیرمرده از ترس چارتا شد.




پیرمردی كشاورز، زمین كوچكی داشت. پیرمرده در زمینش گندم می‌كاشت. روزی از روزهای خدا، در یك صبح زیبا، پیرمرده داشت زمین را شخم می‌زد، كه یكهو یك خرسه گنده‌ بد، سروكله‌اش پیدا شد. چشم‌های پیرمرده از ترس چارتا شد.
خرس گنده گفت: «پیرمرد! منو شریك خودت می‌كنی؟»
پیرمرده ترسید، لرزید، به خودش پیچید و گفت: «باشه، قبول!»
خرسه گنده گفت: «تو شخم بزن، من وقت آبیاری برمی‌گردم تا كمكت كنم.»
بعد رفت كه رفت. وقتی خرسه رفت، پیرمرده خندید. پایین پرید و بالا پرید و با خودش گفت: «خرسه خیلی نادونه، هیچی یادش نمی‌مونه.»
روزها گذشت، خرسه برنگشت. شخم زدن انجام شد. كار شخم زدن تمام شد. نوبت بذرپاشی رسید. پیرمرده بذرها را پاشید. بذرپاشی هم انجام شد. كار بذرپاشی تمام شد. نوبت آبیاری شد. پیرمرده راه آب را باز كرد و آب توی زمینش جاری شد. پیرمرده داشت زمین را آب می‌داد كه یكهو چشمش به خرسه افتاد. خرسه گفت: «من كار داشتم، دیر رسیدم. آبیاری هم كه تموم شده. پس من می‌رم، وقت درو   برمی‌گردم.»
پیرمرده ترسید، ‌لرزید، به خودش پیچید و گفت: «باشه، قبول.»
خرس گنده هم رفت كه رفت.

روزها گذشت. خرسه برنگشت. گندم‌ها سبز شدند، بلند شدند، طلایی شدند، قشنگ شدند. موقع درو رسید. پیرمرده گندم‌ها را درو كرد و روی هم چید. پیرمرده داشت گندم‌ها را می‌چید كه یكهو خرسه‌رو دید.
خرسه گفت: «من كار داشتم، دیر رسیدم. كار درو هم كه تموم شده. پس من می‌رم هر وقت كاه و گندم رو جدا كردی، برمی‌گردم.»
پیرمرده ترسید، لرزید و به خودش پیچید و گفت: «باشه، قبول.»
خرس گنده هم رفت كه رفت.
پیرمرده اول دعا كرد، بعد كاه و گندم را از هم جدا كرد. پیرمرده برای این كه كاه و گندم را از هم جدا كند، آنها را می‌فرستاد هوا. باد می‌پیچید توی گندم‌ها. باد به گندم‌ها می‌خورد، كاه را یك طرف می‌برد، گندم را یك طرف می‌برد.
روزها گذشت، خرسه برنگشت.
كاه‌ها رفت یك طرف، گندم‌ها رفت یك طرف. كاه زیاد بود، گندم كم بود. كاه یك كوه شد، گندم یك تپه‌ كوچك شد.
جدا كردن كاه و گندم انجام شد، اما تا كار تمام شد، خرسه از راه رسید و گفت: «پیرمرد! تو این مدت روز خوش به خودت ندیدی. تو خیلی زحمت كشیدی. آفتاب خوردی، عرق ریختی. پس كاه كه كوه شده واسه تو، گندم كه تپه شده واسه من.»
پیرمرد غمگین شد. ابروهاش پرچین شد، اما ترسید و لرزید و ساكت ماند. خودش را به تخته سنگی رساند. دلش شكست و روی تخته سنگ نشست.
از آن طرف دشت، روباهی می‌گذشت. روباه پیرمرد را دید. جلو آمد و پرسید‌: «چرا غمگینی پیرمرد؟»
پیرمرد ناله كرد، گریه كرد و لابه‌لای گریه‌هایش گفت كه خرسه چه بلایی سرش آورده. چه جوری حقش را خورده.
روباهه گفت: «كمك نمی‌خوای؟ رفیق بی‌كلك نمی‌خوای؟»
پیرمرده گفت: «چرا نمی‌خوام.»

روباهه گفت: «پس كاری كه می‌گم انجام بده. من می‌رم اون ور دشت، با دمم گردوخاك درست می‌كنم. وقتی خرس پرسید چه خبره؟ بگو یه چشم پسر پادشاه كور شده، یه چشمش كم نور شده. دوای دردش هم روغن خرسه. مواظب باش هیچ كدوم از سوارهای پادشاه به تو نرسه.»
خرسه گنده داشت كیسه‌های بزرگش را پر از گندم می‌كرد و سرود می‌خواند كه پیرمرده خودش را به خرسه رساند. پیرمرده كه رسید، خرسه گردوخاك دشت را دید. دست از كار كشید و از پیرمرده پرسید: «این گردوغبارها چیه؟ پشت این غبارها كیه؟»
پیرمرده گفت: «مگه خبر نداری؟ یه چشم پسر پادشاه كور شده، یه چشمش كم‌نور شده. دوای دردش هم روغن خرسه. مواظب باش هیچ‌كدوم از سوارهای پادشاه به تو نرسه.»
خرس گنده ترسید، لرزید. به پیرمرده گفت: «حالا من چی كار كنم؟»



پیرمرده یك كیسه‌ی بزرگ نشان خرسه داد و گفت: «تا نیومدند، برو تو این كیسه.»
خرسه، فوری رفت توی كیسه. پیرمرده هم در كیسه‌رو بست و راحت یك گوشه نشست. پیرمرده خندید و خندید. خرسه ماجرا را فهمید. به پیرمرده گفت: «اگه منو آزاد كنی همه‌ گندم‌هارو می‌دم به تو.»
پیرمرده گفت: « خرس بدی مثل تو از كجا معلوم به قولش عمل كنه؟»
خرسه گفت: «پس می‌خوای با من چی كار كنی؟ تورو خدا منو از كوه پرت نكن كه دردم می‌آد. با چوب هم تو سرم نزن كه دردم می‌آد.»
پیرمرده گفت: «جای خرس‌های بدی مثل تو توی جنگل نیست، تو مزرعه نیست، تو طبیعت نیست. جای خرس‌های بدی مثل توی شهره. توی قفس. همین و بس.»
پس از شكر خدا، پیرمرده شروع كرد به كیسه كردن گندم‌ها. گندم‌ها را كه در كیسه كرد و چید، یك‌دفعه روباهه سر رسید. روباهه گفت: «مگه من شر خرس‌رو از سر تو كم نكردم، گورشو كم نكردم.»
پیرمرده گفت: «معلومه روباه جان!»
روباهه گفت: «پس حالا باید گندم‌ها رو بدی به من!»
پیرمرده گفت: «روباه بیچاره تو این جار چی كار می‌كنی؟ من فكر كردم فرار كردی.»
روباهه پرسید: «چرا؟»
پیرمرده گفت: «مگه صدای سگ‌های آبادی‌رو نشنیدی؟ مگه اومدنشونو ندیدی؟»
روباهه به خودش لرزید، ترسید. یكدفعه دوید. دوید و دوید و دور شد.
پیرمرده‌هم گندم‌هایش را با خیال راحت كیسه كرد.

منبع : مجله شهرزاد


ویدیو مرتبط :
روباه سفید ... روباه قهوه ای ... شباهت خوشمل ! ♥

خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :

قصه روباه و كلاغ



یكي بود يكي نبود . در يك روز آفتابي آقا كلاغه يك قالب پنير ديد ، زود اومد و اونو با نوكش برداشت ،پرواز كرد و روي درختي نشست تا آسوده ، پنيرشو بخوره .

 

 

کلاغ

 

روباه كه مواظب كلاغ بود ، پيش خودش فكر كرد كاري كند تا قالب پنيررا بدست بياورد . روباه نزديك درختي كه آقاكلاغه نشسته بود ، رفت و شروع به تعريف از آقا كلاغه كرد : "

 

 

به به چه بال و پر زيبا و خوش رنگي داري ، پر و بال سياه رنگ تو در دنيا بي نظير است .

عجب سر و دم قشنگي داري و چه پاهاي زيبائي داري ،‌ حيف كه صدايت خوب نيست اگر صداي قشنگي داشتي از همه پرندگان بهتر بودي .

 

 

 

روباه

 

كلاغه كه با تعريفهاي روباه مغرور شده بود ، خواست قارقار كنه تا روباه بفهمد كه صداي قشنگي داره ، ولي پنير از منقـارش مي افتـد و آقـا روبـاه اونو برمي داره و فـرار مي كنه .

 

 

كلاغ تازه متوجه حقه روباه شد ولي ديگر سودي نداشت . خوب بچه هاي عزيز من چه نتيجه اي از اين داستان گرفتيد . بايد مواظب باشيد ، اگر كسي تعريف زياد وبيجا از چيزي يا كسي مي كنه ، حتمأ منظوري داره .

 

اميدوارم كه شما هيچ وقت گول نخوريد.

 

 

زاغكـي قـالب پنيـري ديـد

به دهان بر گرفت و زود پريد

بر درختي نشست در راهي

كه از آن مي گـذشت روباهـي

روبه پر فريـب وحيلت ساز

رفـت پـاي درخـت كـرد آواز

گـفت بـه بـه چقـدر زيبائي

چـه سـري چه دمي عجب پائي

پرو بالت سياه رنگ و قشنگ

نيست بـالاتر از سيـاهـي رنگ

گرخوش آواز بودي و خوش خوان

نبودي بهتر از تو در مرغان

زاغ مي خواسـت قارقار كند

تـا كـه آوازش آشـكـار كنـد

طعمه افتاد چون دهان بگشود

روبهك جست و طعمه را بربود