کودکان


2 دقیقه پیش

با بطری نوشابه برای پسر کوچولو هواپیما بسازید

به جای خریدن اسباب بازی های گران قیمت ، می توانید با استفاده از ابزاری که در خانه در اختیار دارید اسباب بازی هایی با کمک فرزندان خود بسازید که هم در هزینه ها صرفه جویی می ...
2 دقیقه پیش

از رایحه درمانی نوزادان بیشتر بدانید

آیا شما می خواهید برای مراقبت از نوزاد خود، یک رویکرد جامع تری را انتخاب کنید؟ آیا شما به عنوان یک پدر و مادر به دنبال درمان های طبیعی برای بچه های کوچک خود هستید؟ آیا می ...

لطیفه های نمکی



 

لطیفه های نمکی, سرگرمی کودکان

 لطیفه های نمکی
*حرف زدن
مشتری رستوران پیشخدمت را صدا زد و گفت: آقا مگر نشنیده اید که حرف زدن موقع غذا خوردن کار زشتی است؟
پیشخدمت جواب داد: بله...شنیده ام.
مشتری گفت: پس چرا این ماهی قرل آلا که برایم آورده اید، لب هایش دارد تکان می خورد؟

 
*ماشین لباسشویی
مریض گفت: آقای دکتر...لطفاً به من کمک کنید...من هر وقت سوار چرخ و فلک می شوم، صدای ماشین لباسشویی می شنوم!
دکتر، گوش های مریض را معاینه کرد و گفت: نگران نباش جانم... درمان این ناراحتی، خیلی ساده است...هروقت می روی استخر، مواظب باش آب توی گوش هایت نرود!

 
*نمک
توی یک رستوران، مشتری عصبانی، پیشخدمت را صدا زد و گفت: من یک سوپ بدون نمک خواسته بودم...چرا این سوپ شور است؟
پیشخدمت گفت:نگران نباشید قربان...این نمک نیست...شوره ی سر آشپز است!

 
*نعلبکی
یک نفر به حمام می رود. آب جوش بوده با نعلبکی دوش می گیرد.

*غذای خوش مزه

شادی:خواب دیدم مسافرت هستم.
پروانه: من خواب یک غذای خوش مزه را دیدم.
شادی: چرا به من ندادی؟
پروانه: چون مسافرت بودی.


ویدیو مرتبط :
‫شیرینی لطیفه‬‎

خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :

لطیفه‌های نمکی



 

ماجرای جالب و پند آموز شن

 

لطیفه‌های نمکی


قصه تکراری

روزی روباهی می رود پیش کلاغی و می گوید: به به. عجب دمی، عجب پایی!!

کلاغ با خونسردی می گوید: کجای کاری بابا! من خودم دوم راهنمایی ام.

 

بچه همسایه

از یک نفر می پرسند: «چند تا بچه داری؟

چهار تا از انگشتانش را نشان می دهد می گوید: «سه تا»

همه تعجب می کنند و می گویند: «اینها که چهار تاست»

او انگشت کوچکش را نشان می دهد و می گوید: «این بچه همسایه مان است،ولی همیشه خانه ماست»


جنگل

پسری که تا به حال جنگل ندیده بود، با دوستش به جنگل رفت

دوستش به او گفت : اینجا جنگل است

پسر جنگل ندیده گفت : این درخت ها نمی گذارند جنگل را ببینم


مشکل آسانسوری

یک نفر سوار آسانسور می شود، می بیند نوشته اند: ظرفیت :12 نفر

با خودش می گوید :عجب! حالا 11 نفر دیگر را از کجا بیاورم؟


سلمانی

کچلی به سلمانی میرود همه نگاهش می کنند

میگه : چیه ؟ اومدم آب بخورم !!

 

لامپ سوخته

یک لامپ برق سوخت

صاحبش به آن پماد سوختگی مالید


انگشت

یک روز یک نفر پطروس فداکار را با دهقان فداکار قاطی می کند

انگشت می کند تو چشم راننده ی قطار