کودکان


2 دقیقه پیش

با بطری نوشابه برای پسر کوچولو هواپیما بسازید

به جای خریدن اسباب بازی های گران قیمت ، می توانید با استفاده از ابزاری که در خانه در اختیار دارید اسباب بازی هایی با کمک فرزندان خود بسازید که هم در هزینه ها صرفه جویی می ...
2 دقیقه پیش

از رایحه درمانی نوزادان بیشتر بدانید

آیا شما می خواهید برای مراقبت از نوزاد خود، یک رویکرد جامع تری را انتخاب کنید؟ آیا شما به عنوان یک پدر و مادر به دنبال درمان های طبیعی برای بچه های کوچک خود هستید؟ آیا می ...

با لبخند وارد شوید!



 

سرگرمی کودکان, دعوای سیر و پیاز

 

 

* دعوای سیر و پیاز
روزی یک سیر و پیاز با هم دعوایشان می شود. سیر با عصبانیت به پیاز گفت: حیف که سیرم وگرنه می خوردمت!؟


* دستمال گم شده

یکی از دوستان ملانصرالدین به او رسید و گفت: چه شده خیلی ناراحت به نظر می رسی.
ملانصرالدین گفت: دستمالم را گم کردم.
دوستش گفت: دوست عزیز مگر یک دستمال چقدر اهمیت دارد که خود را برای آن ناراحت می کنی؟
ملانصرالدین گفت: آخه دستمالی که من گم کردم یک دستمال معمولی نیست. زنم گوشه اش را گره زده تا من یادم نرود برایش انار بخرم. حالا که دستمال گم شده نمی دانم سفارش او را چگونه به یاد بیاورم!؟

 
* برنامه ریزی

اولی:امروز بعدازظهر چه کار کنیم.
دومی:بیا شیر یا خط بیندازیم. اگر شیر آمد می رویم سینما. اگر خط آمد می رویم فوتبال بازی می کنیم، اگر سکه لبه آمد آن وقت می رویم و درس می خوانیم!

 
* شمارش

دیوانه ای لب چاه نشسته بود و می گفت: هفت هفت هفت... شخصی به او رسید و گفت: برای چه هفت هفت می گویی؟ دیوانه مرد را به چاه انداخت و گفت: هشت هشت هشت...!
 

* به فکر ت بودم

برادر بزرگتر: پسر تو هیچ خجالت نمی کشی این هندوانه بزرگ را خوردی و فکر من نبودی؟
برادر کوچکتر: برعکس داداش همه اش به فکر تو بودم که مبادا یکدفعه سر برسی!


* استخوان گاو

معلم: چه کسی می داند که گاو چند تا استخوان دارد؟
علی: آقا اجازه قصاب محل ما.
 

* کمک بابا

معلم: من نمی فهمم چطور یک نفر می تواند این همه اشتباه کند.
دانش آموز:اجازه! یک نفر نیست. بابام هم کمک کرده.

منبع:tebyan.net

 

 

 


ویدیو مرتبط :
با لبخند وارد شوید

خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :

با لبخند وارد شوید...



داستان,لطیفه,لطیفه های کودکان

عصبانیت ماهیگیر
روزی ماهیگیری یک ماهی گرفت و آن را روی زمین انداخت. ماهی خودش را به بالا و پایین پرتاب می کرد. آن قدر ماهی این کار را کرد. تا ماهیگیر عصبانی شد. ماهی را برداشت و ان را در آب انداخت و گفت:

حالا آن قدر آنجا بمان تا خفه شوی. تا تو باشی این قدر ورجه ورجه نکنی.

 فعالیت زیاد
اولی: نمی دانم چرا ریش های من سفید شده است اما موهایم مشکی است؟

دومی: برای اینکه تو از چانه ات بیش تر کار کشیده ای تا از  مغزت.

 شیر وحشی
 یک نفر داشت واسه دوستش تعریف میکرد: آره، چند وقت پیش داشتم توی جنگل می رفتم، که یک دفعه یک شیر وحشی بهم حمله کرد، منم نتونستم فرار کنم اونم منو گرفت و خورد.

دوستش میگه: آخه چطوری میشه؟ تو که الان زنده ای و داری زندگی می کنی!!

میگه: ای بابا، کدوم زندگی؟ تو هم به این میگی زندگی.

 هزار پا و زیپ
یه دفعه دو تا هزار پا همدیگر رو بغل میکنن میشن زیپ.
 
سگ فلج
یه نفر یه سگ فلج داشته، هر وقت دزد میومده، سگه رو می گذاشته توی فرغون و دنبال دزده می‌دویده.


منابع: sarcheshmeh.org
tebyan.net